Sunday, October 10, 2010

I know your fears and you know mine. We've had our doubts but now we're fine

نشستیم دور میز پنج نفری
بعد مدت‌هاست که با این آدم‌ها یک جایی جمع می‌شویم
و من از استاد دانشگاه می‌گم
با دیتیل‌های احمقانه
می‌گم که استاده چطور دستشو می‌بره توی موهاش و اینکه همه جا سیگار می‌کشه
چرت‌های زیادی می‌گم اما همه‌شون یه تحسینی داره نسبت به مرد
هنوز خاطراتی که از دیگری شنیدم رو تعریف نکردم
هنوز اداش رو در نیوردم، اون جوری که سفت حرف می‌زنه و دستشو یه جور خاصی تکون می‌ده
هنوز نگفتم که به زندگی خصوصی‌اش فکر می‌کنیم
این‌که کی می‌تونسته این آدم رو تحمل کنه؟
هنوز نگفتم که قرار شده خواهره باهاش ازدواج کنه و تبدیلش کنه به یه مرد میدل کلس معمولی
بعد ناگهانی خانوم میزبان می‌گه که همسر سابق اوست
و من له شده...نابود..فکر می‌کنم به مزخرفاتی که گفتم
باور نمی‌کنم که این جور باشه
‍شونزده سال زندگی مشترک و یک دختر سی و چهار ساله
روز‌های زیادی طول کشید تا من تونستم این قضیه رو هضم کنم
........
از اون لحظه‌های زندگیه که باز من گیج و سردرگمه این رابطه‌ام
و سربازی قطعا که یکی از بدترین چیزهای زندگی است
سرم رو می‌ذارم رو پاش تو ماشین
می‌دونم که باید باهام حرف بزنه اما منتظرم خودش بگه
و می‌گه
و من ...من...حس من قابل تفسیر نیست
یعنی خودم هم نمی‌دونم
ما بارها از پایان حرف زدیم
اما هربار بازگشت داشتیم
با فاصله‌های زمانی متفاوت...بعد یه هفته...بعد یه روز
اما این بار، یک حس درونی‌ای هست که:
دیگر تمام شد
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می‌افتد
بغض داره خفه‌ام می‌کنه و می‌ترکه و هق‌هق هق
می‌گم: گریه نمی‌کنم چون از تو ناراحتم یا چی...اما نفسم در نمی‌اومد دیگه
اشکم چکیده روی موبایلش که روی صندلی
فکر نکنم هیچ وقت یادش بره
من درست فهمیدم...این بار با همیشه فرق داره
چرا که او هم حال بد و نابود
من نمی‌گم که دوسش دارم چون واقعا احمقانه است تو اون کانسپت
ولی این تنها چیزیه که توی مغزمه
اصلا نمی‌فهمم که چرا هی صورتم خیسه
یادم نیست پارسال که او نبود من چه می‌کردم
یادم نیست زندگی بدون او...بدون آن چشم‌ها...بدون آن دست‌ها
یادم نیست و این ندانستن ترسناک است
................
با خودم فکر می‌کنم این آدم‌ها حداقل ۳۵ سال است که با هم دوست
که ۱۶ سالش را زیر یک سقف و بقیه‌اش را در رفت و آمد و معاشرت
طلاق مهربانانه
آن وقت بعد ۳۵ سال دخترکی ۱۹ ساله در مقابل او قرار گرفته و از خصوصیات مردی می‌گوید که برای او آشناترین است و برای دختر کاملا ناشناخته
بعد فکر می‌کنم که خیلی حس جالبی داره
دیتیل هایی که دخترک می‌ده با آنچه که او می‌شناسه
سعی می‌کنم با خودم صادق باشم
من اگه بودم شاید اصلا نمی‌گفتم که میشناسم مرد را
برای اینکه ببینم دخترک چی می‌گه، برا اینکه بیشتر بشنوم
تصور می‌کنم خودم را ۳۰ سال دیگر
نشسته بر صندلی‌ای دور یک میز
که دخترکی در مورد ع. اطلاعات بدهد
و من فکر کنم به آن یک‌سالی که ما با هم زندگی کردیم
به ۳۰ سال دوستی اما نه زیر یک سقف هیچ وقت
خودم را تصور می‌کنم که ۴۹ ساله‌ام با موهای جوگندمی
روبرویم نه دخترکی ۱۹ ساله که ۳۰ سال پیش ع. را می‌بینم
پسری با موهای بلند و سبیل و ریشی که من دوستش داشتم و او نگهش نداشت
بعد احتمالا با خودم فکر خواهم کرد که:
دختر بچه نمی‌دونه که اون دختران دشت،دختران انتظار رو حفظه
نمی‌دونه که چطور می‌تونه نگاهت کنه که داغ شه تنت
نمی‌دونه که چطور لمست می‌کنه
نمی‌دونه که ام اند ام بدون مغز رو ترجیح می‌ده
نمی‌دونه که ژله‌ی با میوه نمی‌خوره
نمی‌دونه که چه جور موزیکی دوست داره، چه جور کتابی می‌خونه
نمی‌دونه که...
نه دختر بچه هیچی از اون آدم نمی‌دونه
.............
نگاهش می کنم که یادم نره
غم هست توی چشمام، اما اون هنوز دوستشون داره
می‌گه: تو چشماتو نباید ببندی
حالا مگر می‌شود که آینه‌ای روبروی من و اشک پر نشود در چشم‌ها؟
که یادم نیفتد به این جمله
من اما تنها در اتوبوس
هدفون در گوش و جدا از مردم
بدون اینکه دستم رو به جایی بگیرم
اون وسط ایستادم و زیر لب با خودم می‌خونم:
I keep my eyes wide open all the time
I keep the ends out for the tie that binds
Because you're mine, I walk the line
و او دیگر قرار است ماین نباشد
من اما ایگنور می‌کنم
و دلم می‌خواد چشم‌هام رو ببندم و فرو برم در موزیکم و مغزم از کار بیفته
دلم می خواد چشم‌هام رو ببندم و این باعث شه دیگران هم منو نبینن
و حس ناتالی پورتمن و دوستش در پغی ژو تم را دارم
که همه‌ی آدم‌ها در حرکت و آن‌ها انگار ثابت و جدا از دیگران
من تنها بودم ولی...
.............
دراز کشیده روی پاهای من
بیرون درخت‌ها تکون می‌خورن از باد اما من گرممه
می‌گم: نگام کن
خیره می‌شه به چشم‌ها
می‌گم:در کوچه باد می‌آید...بقیه‌اش چی بود؟
می‌گه: در کوچه باد می‌آید
این ابتدای ویرانی است
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند
باد می‌آمد

زیر لب زمزه می‌کنم:
این ابتدای ویرانی است...این ابتدای ویرانی است

Tuesday, September 7, 2010

Try to resist, but it's just not finished with you yet

بعد از مدت‌ها الا فیتزجرالد می‌پیچه توی گوش‌هام
و بعدش فرانک سیناترا
اصلا به تخمم که فردای روز قدسه و من از همه‌ی جاهایی که سال پیش با فریاد و سبز طی‌شون کردم باید بی‌هیچ سبزی و در سکوت بگذرم
نمی‌خوام که باز آقای شجریان باشه و اشکام بغلته روی گونه‌ها
خسته ام
.....
حتا نمی‌خوام دستم رو بگیره
چه مرگمه؟ خودم هم نمی‌دونم
غر دارم
پی.ام.اس نیستم، خون‌ریزی هم تموم شده
خیانت هم نکرده
پس من چمه؟حتا بی‌توجهی زیادی هم نکرده
بذار دست به سینه بشینم
و غرق بشم تو خودم
چرا باید خسته باشم از او؟
......
شب قبل از روز قدسه
رفتیم خونه‌ی پسر و من واقعا چه دلم تنگ شده بود
همش حرف سیاسی
چی شده؟ چه باید بکنیم و از این حرفا
پسر می‌گه طرفدار استراتژیه انتخاباته
غر می‌زنم زیر لب: می دونم که همه‌ی دیکتاتوری‌ها سال‌ها دووم اوردن،اما یعنی ما تا سه سال دیگه وضعمون همین مزخرفه؟ یعنی با وجود پیشرفت جهان و سریع شدن همه چیز دیکتاتوری‌ها از قدیم پیروی می‌کنن؟
....
باز نصفه شبی است که من بی‌خواب
و از خودم متنفرم
از قیافه‌ام
از بیسوادی‌ام
از همه‌ی کتاب‌های نخوانده
سندروم یاس شبانه...
تو تاریکی موچین رو پیدا می‌کنم
سعی می‌کنم ابروهام رو بعد مدت‌ها یه کم راست و ریس کنم
قیچی تو اتاق مامان ایناست
کوتاه کردن چتری‌ها می‌مونه برای فردا
....
شب داره منو می‌رسونه و آقایون گارد تو خیابون سعادت‌آباد
روسری رو می‌کشم جلو
مانتو رو صاف
دست‌هاش می‌چسبه به فرمون
چرا تن ما باید بلرزه همش؟
لعنت به این لباس‌های سیاه خشن ترسناک
سیاه خشن
سیاه خشن
دلم دنیای رنگارنگ می‌خواد
.....
پنج صبحه و من هنوز بیدار
نمی‌تونم بر خودم غلبه کنم
شماره‌اش رو می‌گیرم
زنگ می‌خوره:
یه بار
دوبار
سه بار
...
به شش بار راضی می‌شم
می‌دونم که سایلنت
می‌دونم که ور دیگر شهر صفحه‌ی موبایلی بی‌صدا روشن و خاموش می شه
و من اینور فکر می‌کنم: اگه برداشت چی بگم؟
دلم نمی‌خواد فک کنم راحت گرفته خوابیده
پس چرا من نمی‌تونم؟
چمه من؟چمه من؟
........
دختر کوچولوئه ی ۵۰۰ دیز آو سامر گفت:
Rachel Hansen: Look, I know you think she was the one, but I don't. Now, I think you're just remembering the good stuff. Next time you look back, I, uh, I really think you should look again.

هی به خودم می‌گم این‌ها رو
اما من می‌دونم
من فکر نمی‌کنم که هی ایز د وان
فقط ترس نبودنش
ترس از این کمبود
این چاله‌ی بزرگی که ایجاد خواهد شد
ترس از دلتنگی
وقتی حتا هیچ اتفاقی هم نیفتاده که سرزنشش کنم به خاطرش
از اون طرف ترس طولانی شدنه یه رابطه داره منو می کشه
اینکه نزدیک یک سال
با آدمی که آینده‌ای نخواهی داشت باهاش
.........
چی می‌شه بالاخره؟
کاش یکی بود که یگه اینو
زمان بهتره که تندتر بگذره یا آرومتر؟
من چرا در نمی‌آم از این گل لعنتی که توش گیر کردم
چرا هی فروتر؟
چرا اشک‌ها می‌غلته این جور روی گونه‌ها؟
چرا خوب نمی‌شم من

Tuesday, August 10, 2010

کتابی که من می‌نویسم، نوک سوزنی را تیز نمی‌کند...من باید عوض می‌شدم و شده‌ام

چیزی که در مورد یک کتاب خیلی حال می‌ده اینه که وقتی آدم خوندن کتاب رو تموم می‌کنه دوس داشته باشه که نویسنده‌ش دوست
صمیمی‌ش باشه و بتونه هر موقع دوس داره یه زنگی بهش بزنه. گرچه این اتفاق تو واقعیت خیلی هم ممکن نیست

ناتور دشت-جی.دی سلینجر- محمد نجفی
.....
همان روزی بود که ما ولو خونه‌ی دایی که مال ما شده بود جدیدا
(روزی که یاشار را گرفتند( حالا ۷ سال زندان گرفته، درکی داری از عدد ۷؟ برای یاشار؟ من ندارم
و دخترک داشت برامان از خاطرات کوی و حمله می‌گفت
از ماجرای امیر و طبقه منفی چهار وزارت کشور و اینکه چطور در رفته
و کتاب کوچک جیبی ،که از کتابخونه‌ی دایی پیدا شده بود، روی میز
و من شوق داشتم که برم خونه و بخونمش
....
هی با آدمها از آن کتاب کوچک حرف می‌زنم
از سایه‌ی خدا
از مقدمه اش، از شعرها که گاهی چه تلخ
نیمی‌اش اشعار خوبی هم نیست حتا
اما درد دارد، سخت است
کسی نخوانده، آدمهای کمی حداقل
من شروع می‌کنم به تایپ کردن، کم‌کم، ذره ذره
اما می‌نویسمش که آدمها بخوانند، بدانند که شاه که بوده و چطور
بدانند که احتمالا در زندان‌های حالا چه می‌گذرد
بدانند که آدم‌های امروز دیروز چه بوده‌اند
....
عید شده
من هنوز در حال نوشتنم
آدم‌های مختلف هی می‌پرسن که آیا تی.وی را دیده‌ای
و من با هیجان می‌گم که نه اما گویا نویسنده‌ آمده بوده آنجا
بعد همه متعجب می‌شوند چرا که منظورشان دوستان مزقونچی بود و من هی فراموش می‌کردم
.....
خیلی مسخره خواهره دعوت می‌شود یک مهمانی نزدیک نزدیک خانه
من نرفته‌ام
فردا صبح می‌شنوم که آقای پسر نویسنده آنجا
و هی غر که می‌گفتی می آمدم خب من هم
از فکر پسر نویسنده‌ی محبوب هیجان زده‌ام کاملا
از فکر کتابی که شاید امضا کند آقای نویسنده برای من
هر اتفاقی بیفتد من باز سلبریتی دوستم و پسر افراد مشهور را دوست گرفتن انگار که یک سنت خانوادگی
......
روزهای بعدتری‌ است که خواهره می‌آید خانه
و سایه‌ی خدا دستش است
منتها جیبی که نیست هیچ،خیلی هم بزرگ است و آبی و چاپ آمریکا
و می‌گوید که پسر نویسنده داده‌اش به ما
امضا ندارد البت
امضا دار خواهد شد آیا؟
....
روزی از روزهای گرم تابستان است
که تمام می‌شود
انگار که خودم نوشته باشمش
شادمان خیلی زیاد
تند تند نامه‌ای می‌نویسم برای آقای نویسنده
ای-میل را از پسرش می‌گیرم
سعی کرده‌ام زیبا بنویسم
نامه نوشتن برای یک نویسنده سخت است می‌دانی؟
....
انتظار، انتظار و انتظار
هیچ جوابی نمی آید
من فکر می‌کنم که شاید یاهو و اسپم و هزار کوفت دیگر
مسیج فیس بوک می‌گذارم که: یعنی ارزش جواب نداشتم؟
دوباره نامه را می‌فرستم
و بعد...
کاش نفرستاده بودم از اول
شما شعر «طمع از راه درش کرد/بیچاره و منترش کرد» را بلدید؟
حالا این شعر من است
طمع کردم که: نامه می‌نویسم و او چیزکی زیبا می‌نویسد برای من
و من می‌اندازمش اول کتاب و شروع می‌کنیم به پخش کردنش
همان‌طور که پی.دی.اف کتاب‌های دیگر به دستمان رسید و خواندیم
مگر نه اینکه کتاب برای خوانده شدن است و آدم باید تلاش کند که کتاب‌های ممنوعه را برساند به دست دیگران؟
اما نه، اما نه
خوش خیال که منم
سیل نامه‌ها روان شد از قاره‌ای دیگر که:
دخترک احمق تو کپی رایت نمی‌فهمی؟ خودم چلاق بودم مگر؟
کتاب را جایی نمی‌گذاری و کتاب من را که پسر خنگم داده به تو پس می‌دهی
نامه‌ها با این ادبیات نبود البت
اما مضمون دقیقا همین بود
و این ادبیات پنهان در زیرش
اولش اشک آلود شدم
به یاد تمام لحظه‌هایی که نشسته و تایپ کرده و کمرم خشک شده بود
بعد قضیه خنده‌دار شد
نویسنده از چشم افتاد
و تلخی ماجرا هست همچنان
بی ادب شدم در نامه های آخر
کتاب را هم دو روز بعد بردم پس دادم
نکوبیدم تو کله‌ی پسر
دادم دستش، گفتم: لابد اینجور صلاح دونستن
یعنی دقیقا از این جمله‌ها که وقت ناچاری می‌گی
انگار که بگم: قسمت بود دیگه
یعنی که بی‌معنی
یعنی که من چقدر گاهی دلم خواسته بود با این مرد بشینم چایی بخورم و از الان بگم و از قدیم بشنوم
یعنی که چقدر واقعا تو واقعیت ممکن نیست
اینو سلینجر می‌دونسته چون خودشم گه بوده گویا
البته که نباید به حرف مردم اطمینان کرد
منظور اینه که تا این آدما هستن حداقل پشت سر این گلستان بدبخت نگیم بداخلاق


تایتل هم از همان کتاب است، آقای نویسنده فرمودندکه نقل یکی دو شعر اشکال ندارد، حساب بانکی را البته اگر بدهند پول همین چند تاتیل زندگی را می‌فرستیم که آن دنیا سر پل جواب ایشان و کپی‌رایت دامنمان را نگیرد

Wednesday, July 21, 2010

و درد عریان، تندروار، در کهکشان سنگین تنش، از آفاق تا آفاق


عمل
عمل
عمل
من نمی‌خوام عمل کنم
هر چند که قبلا هم
هر چند که بدونم عملی آسون
می‌گم: می‌دونی تا چند وقت نمی‌تونم..؟
لوسم می‌کنه که: چرا، آروم نازش می‌کنم، بوسش می‌کنم و خوب می‌شه
چرا انقدر می‌خوام که لوسم کنن؟؟
...
می‌دونم که چه بلایی قراره سرم بیاد
قبلش تمام لحظه‌ها رو یادآوری می‌کنم
از لحظه‌ی بی‌حسی دردناک
و خون که می‌چکه پایین و پایین‌تر تنم حس داره
و دستمال‌های خونی
و من که صحنه را از انعکاس در عینک دکتر دنبال می‌کنم
و خون
خون
خون
مگه من چقدر خون دارم؟ اونم تمیز؟
فکر می‌کنم آیا هیچ حسی دارد این دکتر نسبت به من؟
که مرد است و این قسمت زنانه
بعد می‌بینم در چشمانش که نه
که من حالا فقط قسمتی از تنی هستم، هویت ندارم
پارچه که دایره ایش سوراخ است هویت انسانی‌ام را از بین برده
برای او حالا من فقط تکه‌ای گوشت هستم که باید پاره و سپس کاویده شود
حتا حرفی هم نمی‌زند با من
فقط اول و آخر
و من را تنها می‌گذرد با حجم زیادی خون که باید تمیز کنم
و من رو در رو می‌شوم با خونی که از دست داده‌ام
همینه که سیاهی می‌ره چشم‌ها
و شانس می‌آرم که خودم رو می‌رسونم تا صندلی و بعد همه چیز سیاه سیاه و داغی تن
و بعد سٍرُم است و بی‌فشاری و خدایا من چرا انقدر ضعیفم؟
اما کلی با برادره می‌خندیم
و این‌بار فراموش شده که نیستم هیچ، هی هم حالم را می‌پرسد
و من چه می‌خواهمش
بغلش را
گرمای انسانی لازم دارم
پتوی کلفت روم اما یخ یخ هستم
....
نشستم گوشه‌ی خیابون که بیاد
ساعت چهاره و می‌خوام ناهار بخورم
فکر می‌کنم که چی دلم می‌خواد؟
گرما گرسنگی رو محو می‌کنه
فقط دلم می‌خواد یه دل سیر گریه کنم
خودم هم نمی‌دونم چرا
کار جدیدم رو دوست ندارم، از زندگی کارمندی متنفرم اما یه ماه رو می‌شه تحمل کرد
برای پول فقط
درد ندارم اما خسته ام
و اشک دارم
اشک
.....
آقای کلهر می‌نوازد
هوا گرم و صدای ساز او و خودش...
و او که کنار من نشسته
از صدای ساز است یا چه‌چه ناجور آقای خواننده که یکهو تن من یخ می‌کند و موهای بدن سیخ
و عرق نشسته روی تنم
بعد هی سرما و گرما
و فکر می‌کنم که: می‌میرم امشب آیا؟
نمی‌خوام بفهمه که حالم بده
هی می‌گم خوبم اما نه..نیستم
چرا ولی؟
......
ورم
درد
ترس
کار مزخرف و کلاب ساندویچ مسخره تو خیابون گرم،تنهایی
نتونستم خودمو راضی کنم تنها برم تو چلوکبابی داغون
هوا گرم بود و من باز یادم رفته بود گرسنگی رو
بعد هی ساکسیفون سنگین بود روی دوشم
و خستگی
و قیافه ی درب و داغونم پیش پیتر
و بی نفسی
و فهمیدم که چه تن بدبختی دارم
....
می‌شینم تو ماشین بابا و اعلام که باید برم دکتر به خاطر ورم
چرا ازم نمی‌پرسه که درد دارم یا نه؟
من اشک دارم
و پیش خانوم دکتر
همین‌جور زر می‌زنم
می‌گه: درد داری؟
می‌گم: نه زیاد اما خسته ام
خسته‌ام دیگه
و هی گریه می‌کنم
و امیر علی کوچک رو می‌خوام بدزدم از تو مطب
از بس که این بچه‌ی یک سال و ده ماهه می‌تواند حال من را خوب کند
هیچ موجود زنده‌ای از صبح آنقدر حالم را خوب نکرده
.....
خانه نشین شدم امروز را
اصلا این چه شانسی است که درست فردای عمل کار گیر بیاوری
و هی نشسته پای کامپیوتر
و همه‌ي آسانسورهای شهر خراب
حالا خون‌ریزی ماهانه را هم اضافه کن
که امروز یکهو شروع شد
....
تنتان را آیا با من عوض می کنید؟!ء

Monday, July 5, 2010

When do you think it will all become clear? ‘Cause I’m being taken over by the fear

تابستان حالا جدی ٍِ جدی است
با این گرمای‌ خفقان‌آور
و سخت‌گیری‌های دوباره‌ی آن‌ها
چرا نمی‌گذارید ما راحت باشیم؟
فصل گرم باعث می‌شود حشرتان بزند بالا؟

همش مانتو سرمه‌ای را تنم می‌کنم و آن یکی راه راه آبی‌طوره را
ترس دارم از خیابان
لباس‌های سبز ممنوع شده‌ان کلا
حالا هی به من بگو ترسو وقتی می‌گم با شال سبزم نمی‌رم انقلاب تنهایی
می‌بینی که جلوی ماشین را گرفتند آن روز
و گفتند روسری آن بالا‌ها افتاده پایین
لغزیده لحظه‌ای روی شانه لابد
و موها...
زیر شکمتان باد کرده‌ بود آقای حاجی؟ چرا پس؟
روسری سبز من که به سرم و موهام را کامل پوشانده آزارتان داده
یا ماشین شاسی‌بلند و دختر راننده و رنگ به طور کلی؟
زن نباید بالاتر باشد از شما نه؟!
باورم نمی‌شود تا چه حد ترسو ام
تا چه حد همین چیزهای کوچک موثر است در زندگی
می‌دانی تا به حال چند بار خواب گشت ارشاد دیده‌ام؟
می‌دانی همیشه دارم التماس می‌کنم در خواب به آدم هایی که ازشون نفرت دارم و این سخت است
خدایا سخت است
نهایت تحقیر انگار
اینکه توی خواب باید التماس کنی

دستم رو می‌گیره توی ماشین
می‌گم: پلیس نامحسوس!
می‌گم: چطور ما زندگی می‌کردیم تا به حال؟ چطور گیر نیفتادیم تا به حال؟ چه می‌کردن با ما اگه گیر می‌افتادیم؟
حتا نمی‌تونم برای کسی تعریف کنم

پلیس نامحسوس، پلیس نامحسوس، پلیس نامحسوس
ده بار که این کلمه را پشت هم تکرار کنی می‌فهمی چه ترسناک است زندگی
می‌فهمی که رنگ‌هام چرا دارد کم‌کم گم می‌شود
می‌فهمی که چرا هی با اضطراب از دخترها می‌خوام روسری را سرشان کنند، بکشند جلو

امروز هی می‌خواستم برم پیش استاد محترم
بگم: چرا پا شدی آمدی اینجا؟ که دو واحد در ترم بدهند بهت و بدرفتاری؟
تو که جور در نمی‌ایی با این زندگی
کوچک‌ترین چیزها که اصلا به چشم‌ ما نمی‌آید آزارت می‌دهد
تو که رنگ دوست داری
و لباس‌های من را
می‌خواستم برم و بگم که رنگ‌هام دارن محو می‌شن و به همراهشون من
چرا حداقل حد و مرز حجاب این مملکت را تعیین نمی‌کنند؟
برم و بگم شما هم که زنی‌اید
و اینجا زن بودن سخت‌تر است
نرفتم اما، نخواستم ناله کنم
من هم خوب می‌دانم که آدمهایی هستند با زندگی‌های بسیار بدتر، می‌دانم، می‌دانم

خواهره می‌گه راست می‌گن فعالین حقوق زنان که همه چی از حجاب اجباری شروع می شه
که وقتی به شخصی‌ترین چیز زندگی آدم گیر می‌دن به همه چی می‌تونن
دارم متقاعد می‌شم کم‌کم
راست می‌گن به گمانم
من مشکلم این است که چرا بعضی آدم‌ها اینجوری؟
چرا می‌خواهند دخالت کنند در همه چیز؟ اعتقاد؟
وقتی رکن مهم دینی امر به معروف و نهی از منکر است
این یعنی فضولی در کار همه دیگه
یعنی که اساس مشکل شاید آنجاست
چرا مسلمانید؟


Wednesday, June 16, 2010

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم، ولی دل به پاییز نسپرده ایم

یکم.
بیست و یک خرداد۱۳۸۹، ساعت ۲۲
اس.ام.اس می زنم به پسر همسایه بالایی که: کجایی؟ الله اکبر بگو! نیم ساعت بعد زنگ می زنه و می گه خونه نبوده، از خیابون میگه و هر چهارراه که یک گشت. می گه:" ترسیدن! از الان آماده ان! "منم می ترسم ولی
می گه که کاری نداشتن بهش با وجود دست بند سبز، یادم میاد یه نخ باریکی رو زیر ساعت ، میگم:" اون که باریکه خیلی و تازه سوار ماشین بودی". میگه: "نه اتفاقا، اون یکی دستم یه بند کلفت سبزه!" بعدتر همش به حرف در مورد فردا و اینکه چه باید کرد می گذره و من که التماس می کنم فردا دستبندهاش رو باز کنه، می گم ارزش نداره، اینکه بگیرنش یا کتک بخوره، به خاطر ۱۰ سانت پارچه. و اون دردناک ترین حرف رو میزنه، میگه: فکر می کنی برام مهمه؟ اگه بود که تو این یک سال بازش می کردم

دو هفته مانده به انتخابات ۱۳۸۸
بعد از مدت ها بی خبری اس.ام.اس می زنم به پسر همسایه که: "رای بده!" یادم هست که ۴ سال قبل رای نداد و من آن موقع حتا به سن رای دهی هم نرسیده بودم. جواب نمی دهد. فرداش باز اس.ام.اس می زنم:" رای بده!" جواب می ده که رای میده و به موسوی و خانواده اش رو هم قانع کرده که بعد سال ها برن رای بدن و بهتره دست از سرش بردارم. دست برداشتم، خوشحال بودم که این آدمی که هیچ براش مهم نبود سرنوشت این کشور، رای میده و تبلیغ هم می کنه

بیست و چهارم خرداد ۱۳۸۸
شب ریختن دم خونه، آدم هایی با کلاه کاسکت و موتور و چماق، حمله کردن به درهای پارکینگ های کوچه، مردای همسایه از پشت در رو نگه داشتن که باز نشه و بریزن تو، عربده می کشن و من از طبقه ی ششم دارم میلرزم.
فرداش پسرهمسایه رو میبینم، لباس مشکی پوشیده که بره تظاهرات. یک حرفهایی هست، از این که ممکنه خطرناک باشه، من که کلا منع شدم از بیرون رفتن به خاطر کنکور لعنتی.
من نگرانم براشون اما برمیگردن و قیافه هاشون شبیه پیروزان میدان نبرده و من شادم

دوم.
هی داریم به ۲۲ خرداد۱۳۸۹ نزدیک تر میشیم
من ترس برم داشته، از خیلی وقت پیش. می گم: برای من مهم نیست که اتفاقی بیفته برام فقط نگران خانواده ام هستم، می دونم چقدر سخته براشون.
و یاد تاسوعا می افتم و بابا که مرز سکته بود وقتی مرد با باتوم نزدیک من و خواهرم شد و من هیچی یادم نیست دیگه. یعنی همش تبدیل شده به چند تا عکس، از بس که ترسیده بودم. باتوم رو یادمه که بالای صورتم بود و صدایی نعره میزد:موبایلت رو بده و من اصلا نمی فهمیدم چرا (آخه موبایلم کلا تو جیبم بود و اصلا فیلم و عکس نمی تونه بگیره) و پریدم توی ماشین و پلاک ماشینمون که تو دسته آقاهه بود و بعد که بابا همین جور می روند تو اتوبان و من نگران بودم که به کجا خواهیم رسید؟
عاشورا اجازه ی خروج نداشتیم ، بابا سرگردون دور خودش می چرخید توی خونه، هیچ وقت اندازه ی تاسوعا نزدیک نشده بود به این جریانات، هی با خودش فکر میکرد اگه دخترهاش رو می زدن و بعد می نداختن توی ماشین و میبردن چی میشد. دلش می خواست از همه چی انصراف بده و من این رو خوب می فهمم، باهامون حرف زد که دست برداریم اما دست خودمون نیست.داشتیم دیوانه می شدیم تو خونه . از بی خبری و خبرهای گاه گاه که بد بود همه
چقدر فرداهاش خجالت می کشیدن از آدمهایی که اون روز سختی کشیده بودن و من شریک این رنج نشده بودم. انگار وظیفه ایم رو انجام نداده بودم

سوم.
بیست و دو خرداد ۱۳۸۹
نشستیم تو بوفه ی دانشکده، همه ی نگاه ها پرسان که چه کنیم؟ بریم؟ تا اون موقع کسی نیرو ندیده تو خیابون و این ترسناک تر از اینه که مستقر شده باشن. این یعنی غیر قابل پیش بینیه همه چیز. یکی از پسرها می گه که باید بره، میگه دست خودش نیست، همیشه بوده باید بره!
و این باید رو یه جوری می گه که من نه نیاز دارم به توضیح اضافه ای و نه می تونم منعش کنم، فقط هر بار که می بینمش می گم: "مواظب باش!" و شب که می فهمم سالمه از طریق اینترنت، شادم واقعا

چهارم
بیست و دو خرداد ۱۳۸۹
مادرٍ دختر از شهری دیگر برای بار سوم از صبح زنگ زده که:" چه خبر؟" و او عصبانی می گه که تو سایت نشستیم و هیچ خبری نیست. حالت هایی که امکان داره پیش بیاد رو می گه به مامانش، انگار که درس احتمال. یکی از حالت ها اینه: "من میمیرم و تو ناراحت میشی و من خوشحال..."
بعد من غم دنیا روی دلمه، چه کردید با ما که این جمله باید از زبون یه دختر ۲۱ساله در بیاد؟چه کردید که من ۱۹ ساله باید بگم فقط نگران خانواده ام هستم وگرنه ترسی نیست از مردن؟چه کردید که پسر ۲۱ساله ای باید داد کشیدن را اینجور وظیفه ی خود بداند؟ چه کردید که ۲۲ ساله های بی علاقه به مملکت را این طور جان بر کف کرده اید در راستای دفاع از مردم کشورشان؟چطور کاری را کردید که صدام ٍِدشمن خارجی سالها پیش وقتی این نسل هنوز به دنیا نیامده بود با پدرانشان کرد؟
چه کردید؟

پنجم
بیست خرداد ۱۳۸۹
خواهره رفته بود گیشا برای یک قرار کاری، بعد همین جور پلیس دیده بود به صورت آماده باش که زنگ زد به من:"مراقب باش اگه رفتی بیرون." راننده ی تاکسی گفته بود:" مجبورید انقدر ظلم کنید که انقدر بترسید؟
حالا من از شما می پرسم ای آقایان:
مجبورید انقدر ظلم کنید که انقدر بترسید؟ ما بچه های همین مملکتیم، سلاح هم نداریم...هیچ نداریم...با بند سبز هم نمی شود کسی را خفه کرد... هیچ نداریم که جلیقه های ضد گلوله ی شما دفعشان کند، مگر اینکه قلبتان را نگه داشته باشید آن زیر که هیچ نفهمد، مگر اینکه چشم هاتان را ببندد، گوشهاتان را کر کند
سلاح ما الله اکبر ماست که آن را هم سعی دارید بگیرید ازمان با دستگیری های شبانه، با چشم های غمگین نترس مان چه خواهید کرد؟با جوان هایی که در این یکسال تبدیل شده اند به مبارزین کارکشته چه خواهید کرد؟

Tuesday, June 1, 2010

If happy little bluebirds fly Beyond the rainbow, Why, oh why can't I?

بعد یک روزی من شروع کردم برای خودم عمو پیدا کردن
اول چون آدم هایی بودن بزرگ سال تر که دوست من
و من روی آن را نداشتم که به اسم صداشان بزنم
بعد بعضی ها بودند با فاصله سنی های زیاد
و من بهشان می گفتم عمو که یادشان نرود این فاصله ی سنی را
که حواسشان باشد ربطی ندارند به من/ که ربطی پیدا نخواهند کرد
( شکست محض بودند این عموها البت)
حالا انگار باید یک دسته ی دیگر اضافه کنیم
دسته ای که من باید یادم باشد اینها کلی سال بزرگ تر
دسته ای که نکند من خطرناک باشم براشون
...
دارم این چرت ها رو به دختر می گم
می گه: اگه یکی همسن ات باشه و بی ربط و خودش فکر کنه که باربط باید چی بگی بهش
می گم: باید بگی: برو گمشو!
می خندیم
......
صبح یکشنبه بود،آخرین جلسه ی کلاس مزخرف آمار و من همش خمیازه که اس.ام.اس آمد: سه شنبه شب را خالی بگذار که بلیت کنسرت
و من نزدیک که داد از تعجب
که یعنی چی؟ کجا؟ من که کنسرت را از دست دادم
......
جمعه بعدازظهر است، ما ولو خونه ی دوسته یک عصر کسل کننده را می گذرانیم
او تخته بازی می کند و من نشسته ام آن گوشه، کاملا خسته شده ام از همه چیز
و حس اینکه دوستم ندارند هیچ و معاشرتی نمی کنم
موفرفری هی آزارم می دهد فقط و من جدی جدی ناراحت می شوم
هی حواسم هست به ساعت که ۴ بشه و بدوم بیرون که کنسرت
و دم در کلیسا خانوم سرایدار می گه که برم و ۷ و نیم برگردم
و من زنگ به آقای پیانیست که پس کجایید؟
آیا بلیت خواهد رسید به من ساعت ۷ و نیم؟ و او تصدیق می کند
بعد باز خانه ی آنها، کند گذشتن همه چیز و همه ی آدم ها و من بی حوصله
بعد نمی دونم زدن بیرونمون چرا انقدر طول می کشه که دقیق ۷ و نیم آنجاییم و ته صف طولانی و کاملا مشخص که شانسی نخواهیم داشت
عین ترک می کند من و پسربچه را ولی، به دلیل جای پارک بد ماشین
و ما تا آخرین امید می مانیم و می زنیم بیرون
و گه بگیره موبایلی رو که خرابه و همش بی شارژ
که هی من زنگ بزنم بهش که برگرد و تماس غیرممکن
و من یکهو هق هق هق...که آقای پیانیست روزی اهمیت داشته خیلی برای من
که روزهاست خیال این کنسرت را دارم در سر، انقدر که حاضرم به چهار ساعت در صف ماندن
پای رفتن ندارم من و پسرک نگرانم انگار، نمی فهمتم
تمام زندگی گه من را که به اینجا رساندتم نمی فهمد
سعی دارد جای هیجان انگیزی بیاید برای من اما نمیشود
همین است که میشینیم توی پارک نزدیک و من هی حرف می زنم و اشکم می ریزد گاهی و او گوش می شود و من دلم برایش می سوزد
بعد عین زنگ می زند و من از دستش عصبانی ام واقعا، از اینکه خوشی هم نگذشته بهم خانه ی آن دوسته و از کندی همه چیز
اما می گم که تقصیر او نیست
می گم که حوصله شان را ندارم دیگر، معاشرت تنها چرا اما خسته ام از این جمع
.....
از پارک که می زنیم بیرون تماس می گیرم با عین که کجایی؟ که من بپیوندم بهتان( به جمعتان!)
بعد میدان شهرک ایستاده ایم با پسر بچه منتظر او و من سعی می کنم سرگرمش کنم و می گم: فکر می کنی احمقم خیلی، نه؟ و اینکه هیچ حرفهات را گوش نداده ام ؟
جواب نمی دهد...
بعد باز من احمق ترینم که رفتم و معاشرت کردم با آنها که عصبانی ام کلا و سرچیزی بسیار الکی پسر داد می کشد سر من
و بغض..بغض.. آخ که من را بیچاره می کند
دلداری بعدش ثمری ندارد، زخم که بزنی دیگر معذرت خواهی بی اثر است حتا اگر اعتراف کنی به اینکه احمقی
.......
سه شنبه است و من خوشحال از صبح که عصری می رم کنسرت و او هست آنجا و کمی موزیک جاز خواهم شنید
راه طولانی ای هم که اشتباهی می رم حالم را بد نمی کند
در عوض کیک گنده ی شکلاتی گاز می زنم در خیابان و این دست استخوون نداره گوش می دم
و بعد با دختر و عمو می رویم توی سالن
و خانوم خواننده و دکولته و من که متعجب که چه خارج طور
و آقای پیتر که ساکسیفون و من متعجب از عمو می پرسم: خبر داشتین شما؟
و جواب منفی او
و بعدتر می فهمیم که خودشان هم نمیدونستن قراره بزنه و اینکه در کنسرت قبلی نه و من نه تنها بدشانس ترین نه که خوش شانس هم هستم

Saturday, May 22, 2010

خسته، بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم

گفت: آخی...سپِ خسته...
گفتم: نه فقط خسته ی کار زیاد، خسته ی تازیانه و تحمیل، مجازی البته
خسته ی این تحمیل که هی می آد و آدم مهمه ی جمعِ و هیات علمی شده مساوی با آقای تنبل
و همش نظر خودش
خسته از این ممیزی وحشتناک که یک فیلمی صانعی دارد و آن یکی خامنه ای و آن یکی خاتمی و یکی دیگر منتظری
خسته و متحیر که ببین ممیزی این روزهای ما همه عمامه به سر هستند
این وری اگر باشند قابل نمایش نیستند که شاید کف و سوت
آن وری اگر باشند قابل نمایش نیستند که شاید مرگ بر دیکتاتور
.....
با این مملکت تخمی چه باید کرد؟
این سوال این روزهاست
همین روزها که می گذرد و تند هم، گرچه تلخ
سال پیش را یادت هست؟
من ۲ خرداد را خوب یادم هست که صبح با استرس زنگ زدم به او و رتبه اش ۶
و بعد رفتم مدرسه و خواهره استادیوم آزادی
بعد من زر زدم سر کلاس فلسفه که خسته ام دیگه، خسته ام، چرا کنکوره رو نمی دیم بره؟
می خواستم برم اونجا، سبز بپوشم و طرفدار او باشم، فریاد بکشم نامش را
......
می گه: باید قوی باشی!
می گم: نمی خوام، چرا باید قوی باشم همیشه؟ توی همه چیز؟
تاکید می کنم روی همه چیز اما توضیح بیشتر نمی دم
راستی چرا باید قوی باشم همش؟ چند بار خود او به من گفته قوی باشم؟
توی سیاست؟ توی زندگی خصوصی؟ توی دانشگاه و در مقابل کسی که دکتر صدایش می زنند و تو هیچی نیستی، حتا لیسانس هم نداری
یعنی که بی سواد، یعنی خفه شو
یعنی که اصلا مهم نیست تو چقدر مستند دیده باشی در زندگی و یا نظرت....
من خسته ام
از قوی بودن
از کسی نبودن
از به حساب نیامدن
.......
بلند میشم از سر جام و تشکر می کنم از غذا
بابا ازم می خواد بمونم که میخواد حرف جدی بزنه
هنوز حرفش رو شروع نکرده من خوندم تا تهش رو و بغض توی گلومه
از رفتن می گه باز، مهاجرت دسته جمعی، مالزی مثلا
و من نمیخوام، مخالفت می کنم
کی از دو سال دیگه باخبره؟من هیچ تصوری از ۲۰ روز دیگه ندارم
می دوم توی اتاق و تلفن به او و حرف همایش که در این لحظه به تخمم هم نیست
تهش می گم که حرف ترسناک شنیدم باز و صدام میلرزه هی
می گه که بدی هم نیست مالزی و من حرصم می گیره
دلم می خواست می گفت که اینجور نخواهد شد و آدم بی خبر از فرداش
چرا این روزها اصلا آن جور که من میخواهم نیست
انقدر که هی من با صدای علی مصفا با خودم بگم: احساس می کنم سرد شدی...دیگه دوسم نداری...
بعد دلداری دهم خودم را که به خاطر این همایش لعنتی است
که به دلیل این همه کار زیاد است
......
اینکه مردی که دو برابر سن شما را دارد عاشقتان شود را تجربه داشته اید؟
نه از آن عشق ها که تن را می طلبد و حس لامسه را
از آن عشق ها که آدم دارد نسبت به شخصیت داستانی
که هی بخواهی حرف بزند و جالب باشد برایت
که گمان ببری کشف عجیبی کردی در زندگی که آشنا شدی با او
دو ساعت و نیم حرف می زنم با او
فقط من حرف می زنم و او مثل آقای رئیس جمهور در مناظره ها حرف می کشد از من
و من هی می گم و می گم از روزهای که گذشته
روزهایی که می گذرد
از ترس ها و از دردها و تعریف ها را نصفه می گذارم هی
از بس که دور می شویم هی از بحث اصلی
می پرسم که خبری دارد از بحث آن شب خانه ی آن دوستها؟
می گه که نه
و من توضیحی نمیدهم برایش فقط می گم دل آدم میگیره وقتی اون حرفای غیر منصفانه رو میشنوه راجع به خودش
وقتی ترس هام رو یادم اومده به این نتیجه رسیدم یکهو
از کارهای زندگی می مونم اما حالم از وقتی رفتم اون تو بهتره
با وجود دردناکی حرف ها
......
دارم از اتوبوس پیاده می شم
دختر زنگ می زنه و با تعجب از اخبار سراسری می گه و اجباری شدن مقنعه در دانشگاه تهران
و می پرسه که چه خواهم کرد و من از دو خرداد بودن و لباس مشکی و شال مشکی می گم و مقنعه ی توی کیف که اگر گیر زیاد
و دلم می گیره شدید
و فکر می کنم: یعنی تن می دیم به این قضیه
آن وقت رنگی ترین دختر دانشکده اگر نباشم من، پس چه کنم؟گریه؟
.....
اسم پلی لیست آی پادم موزیک مبارزه بود
و خودتان می توانید حدس بزنید که چه موزیک هایی آن تو
بعد من یک روزی از روی ترس اسمش را کردم: این روزها که می گذرد
حالا هی منتظرم
منتظر روزی که گذر این روزها تمام شود بعد نمی دانم چرا هيییییییی کش می آید انگار

Sunday, May 16, 2010

یکی کودک بودن، در این روز دبستان بسته

نوزده تا...
نوزده تا و پنج روز...
حالا دیگه بزرگم
بزرگ بزرگ بزرگ


Tuesday, April 27, 2010

I phoned my dad to tell him I had stoped smoking.he called me a quitter

می پرسم: شنبه است امروز؟ و سر تکون دادن اون و من: وای فردا کلاس پیانو دارم!
می گه: ساز نزدی؟
می گم: اصلا نمی زنم ! خیلی بچه ی بدی ام. دیگه نمی خوام برم کلاس
می گه: چرا؟ اون روز که من اومدم، برام پیانو زدی و خوب
می دونم که داره کمپیلیمان می ده و هیچ خوب نزده بودم و هول شده بودم و خراب کرده بودم یکی دو جا
.....
دارم سرپایینی رو می رم پایین،برای بار چندم؟
فکر می کنم: هفته ی پیش چی تنم بود؟
یادم نمی آد
تو آسانسور نگاه می کنم و می بینم دو روزه نرفتم حموم
یادم می آد اون وقتی رو که صبح های شنبه به عشق کلاس پیانو از خواب بیدار می شدم و همیشه حموم رفته و حواسم بود که لباس تکراری نه
بعد روز کلاس هی عوض شد اما حس من نه
فکر می کنم برای خاطر اون بود یا پیانو که انقدر ذوق داشتم؟
فکر می کنم اولش حتما پیانو بود، چون بعدتر بود که من شدم عاشق او
فکر می کنم کدام علت؟ کدام معلول؟
انقدر گیر اینم جدیدا، معلول رو از علت تشخیص نمی دم هی
......
پیشنهادش نسکافه است و من غذام روی دلم مانده با اینکه دو ساعت گذشته از خوردنش
با هیجان قبول می کنم
وسط حرف های معمولی معمولی، وقتی داره می گه که چرا کلاس رو یک ساعت انداخته جلو
می گه که به لیلا گفته اصلا نیاد امروزو چون هیچی یاد نمی گیره
می گم: منم که اینجورم!
می گه: اگه اینجور بودی به تو هم می گفتم نیای
بعد دیوانگی ام می زنه بالا، می گم که جدی می خوام باهاش حرف بزنم و از نتونستن می گم
از اینکه پیانوم شده مایه ی عذاب وجدان فقط
از اینکه حوصله ندارم ساز بزنم هیچ و هی ول می کنم و می رم
و اون جدی می گیره
و می گه برم ساکسیفون بزنم
و می گه هر کسی در زندگی به آنتراکت احتیاج داره و ساز فقط برای اینه که حالمون رو بهتر کنه، اگه که شده دلیل بدحالی ولش کن
بعد من می گم که کارهای دیگه ی زندگی م رو هم آخه انجام نمی دم
و می خنده و می گه این دیگه به اون مربوط نیست و کار روانشناسه
و من نمی دونم که دارم چه می کنم
و کتاب های خواهره رو پس می گیرم و می زنم بیرون و زنگ به عین که: گفتم دیگه نمی آم اینجا و پیانو نمی زنم !
می گه: چی می گی؟ دیوانه شدی؟ چرا آخه؟
و صداش گم می شه تو صدای ماشین ها و موتورها
و من اشکم می آد
که مگه کسی باور می کرد من توی این شهر باشم و اون توی این شهر و من بگم که دیگه نمی آم پیشت؟
(سنگینی کتاب های روی شونه یعنی اما که جدی جدی زدم بیرون از اونجا و انگاری نمی خوام برم یه مدتی)
دارم گند می زنم به زندگی؟
چرا دلم می خواد از همه چی انصراف بدم؟
....
دراز می کشم روی چمن های پارک
روزنامه می خونم و بعد کتاب های عکس دهه ی پنجاه رو ورق می زنم
فکر می کنم: می خوام از همه چی انصراف بدم
آخر ترم اگه نبود شاید دانشگاه هم نمی رفتم دیگه
که هی برام عذاب داره می شه همه چیزش، آدم هاش، درس هاش و من که انگار بی علاقه به همه ی آنها
دلم می خواد انصراف بدم از دختر مهربونه بودن
از پیانیست بودن
از جامعه شناس شدن
از دوست او بودن حتا( نکنه که علت همه ی این دیوانگی ها اوست و دیوانگی آن شبش؟ پس چرا انقدر نمی توانم جدا شوم؟ پس چرا هنوز انقدر خواستنی؟)
می رم برای خودم توپ سبز می خرم
و موزیک های پسر رو گوش می دم و بلند بلند می خونم:
گمونم که مخم عیب کرده، دستامو، پاهامو، گم کرده
و آن موقع هنوز نمی دانم که ۳۰ ساعت ناتوان خواهم شد از غذا خوردن و شک هم نکرده ام حتا با اینکه ۴ ساعت از آخرین غذا گذشته و من حس حال به هم خوردگی دارم از غذای زیاد

Wednesday, April 21, 2010

غم سنگینت، تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری

گفتم: دلم می خواست از این جرثقیل گنده ها داشتم و می نشستم اون بالا و از هر آدمی که بدم می اومد بلندش می کردم و پرتش می کردم یه جای دوردستی
می گه: خانوم حمال مثلا؟
تایید می کنم
افتادم روی دور چرت و پرت گویی
می گم: اصلا کاش دنیام انیمیشنی بود
که از آسمونش خوراکی می ریخت پایین
که می شد خونه ات با بادکنک ها پرواز کنه
می گم که سخته همه چیز
می گم که هی داره سخت تر می شه کلا آدم بزرگ بودن
می گم که دلم می خواست تموم می شد همه چی برام
چون انگاری که هیچی بهتر نه
سیاسی و این ها هم نیست فقط منظورم
من فکر نمی کردم روابط و آدم ها و حس ها و اینها همه انقدر سخت باشه
من بدم می آد اصلا از آدم ها
دلم جزیره ی تنهایی می خواد
چرا باید جامعه شناسی بخونم که مردم رو بشناسم؟
خواهره می گه مثل اسرائیل که ایران شناسی داره،آدم باید دشمنش رو بشناسه
و آدم ها نه دشمن من که آزاردهنده ی من هستن غالبا
که هی بخوام انصراف بدم از زندگی جمعی
.....
رفته بودم با یکی از مهربانترین موجودات شهر کافه
و مجبور شده بودم تمام آن حرفهای دردناک را برایش بگویم
و وسطش فهمیده بودم که چه به تخمکم نیست دیگر
که خسته شده ام فقط
و حماقت آدم ها را نمی فهمم
گفته بودم بیخیال این جماعت خواهیم شد، اصلا بیشتر با علوم اجتماعی ها معاشرت خواهیم کرد
بعد نان بربری شان را خریده بودم و داده بودم ببرد برای پسر همیشه گرسنه
و گفته بود بی من مزه نخواهد داشت
نان پسرک را هم گرفته بودم دستم و ایستاده بودم روبروی نشر چشمه و هی فکر کرده بودم چه طول کشیده تا برسد اینجا
و با موش های جوب بازی کرده بودم و مدتها رفته بودم توی نخشان و فهمیده بودم که دنیای رتتویی این زیر می گذرد نه زیر پاریس
و پسر که رسیده بود کشیده بودمش انجا و دوستان کوچک زیبام را نشانش داده بودم
و او گفت که مادرش نرفته کنسرت و حالا چه کنیم پس؟
می رونه سمت پارک طالقانی
مگه نمی دونه که من سهم حرف دردناک روزم را زده ام
چرا پس می گه می خوام باهات جدی حرف بزنم و همین جور می گه و می گه
و من خودم رو می کشم کنار
فرو می رم توی صندلی م و می گم: من که گفته بودم از قبل بهت
و می گم: احمق نبودم من که نفهمم این کراش او را نسبت به تو
اما نمی فهممش
و واقعا نمی فهممش و حوصله اش را روزهاست که ندارم
( فکر می کنم: با بچه های علوم اجتماعی معاشرت می کنیم؟ اینها هم که توزرد!!)
می گه: نمی دونستم انقدر ناراحت می شی، می خواستم کمکم کنی فقط، باشی باهام
و من بدسگالی می کنم که محق اش هستم، می گم: میخوای چه کنم؟خودم نمی فهمم چی می خوای! شاید اگه بگی بتونم انجامش بدم
و می دونم که خودش هم نمی دونه چی می خواد
و ازش متنفرم که امروز این حرفها رو زده بهم
و می گم بهش که چه وقت نشناسه
و می رسه به پارک طالقانی و من می گم که نمی خوام از ماشین پیاده شم
و بغض داره بیچاره ام می کنه
و حالم خرابه جدی جدی
خسته ام از اینکه همیشه باید درک کنم همه چیز را، خسته ام
می خوام که آدم خودخواهه ی قضیه باشم
و از لغت ترحم بیزارم
.....
من منگم، گیجم و خیره به صفحه ی تلویزیون و غذا نمی ره از گلوم پایین
می گم که خوردم اما تنها وعده ی غذایی روز پاستای کافه بوده ساعت ۵ و نیم
و اس.ام.اس ام دلیور نمی شه و مهمه حرفه و من زنگ می زنم و این صدای دیگری است انگار
لحن عجیب درب و داغون که می گه بالا اورده و حالش بده خیلی و من فقط التماس که تو رو خدا مامانت رو بیدار کن
و بعد خیره ی سقفم و قلب تپنده که خواهره می آد و از قرار کافه می پرسه
و تهش می گه:خوبی تو؟ چته؟
بعد اشکهای من می ریزد پایین
سر می خورد از روی گونه ها همین جور
و حرف می زنم و از نفهمیدن می گم و می گه: آخی خواهرم بزرگ شده
و بچه بزرگ شده اما نه کامل که این جور سختشه شاید
و بچه حالا سنی است که دنیا را کامل ببیند و همه ی آدم ها را وفادار و کسی باشد که قربون صدقه اش بره و بهش بگه بهترینه و اون ته دلش غنج بره با اینکه بدونه بهترین نیست
من حرف می زنم و گوشه ی ناخن هام را می کنم و اون هی می گه که نکنم اما دست خودم نیست
و خیره ام به موبایلم که زنگ می زنه و می گه که بهتره اما نیست و این از صدا مشخص
بعد من هی ظل الله تایپ می کنم که تمرکز نمی خواهد و مغزم مثل فرفره کار می کند
و صفحه ی کامپیوتر هی تار می شود و گونه ها خیس و من ناخن هام را می جوم
......
تا صبح به همه چیز دنیا مشکوکم و متنفر از همه چی
که او اس.ام.اس می زند و من زنگ و صداش که بهتر است و ترغیبش می کنم به کنسل کردن کلاس زبان
و بغل او بهترین جای دنیاست انگار
و اشک من که گونه اش را خیس
می پرسم: دوسم داری؟
و بعد از تاییدش می گم: پس چرا آزارم دادی انقدر؟
و او نمی داند و شرمنده است و من هی می پرسم چی شد که اینجوری شد؟ ما که داشتیم زندگی مون رو می کردیم
و او هم نمی داند هیچ چیز
شبی را با هم درد کشیده ایم اما، می گم: مثل این خواهر دوقلوها که می گن ممکنه وقتی یکی داره می زاد اون یکی درد بکشه حتا اگه یک ور دیگه ی دنیا
و تن چه ها که نمی تواند بکند و قایم شدن در بغل دیگری چه فراموشی که به بار نمی آورد
من مثل بچه های کوچک که از مادره کتک خورده اما به خود او پناه می برند، مچاله می شوم توی بغلش
و اون قربون صدقه ام میره و می گه که بهترینم و من ته دلم غنج میره
من غرهای زندگیم را می زنم، خاطراتم را که بهم هجوم آورده اند و من بی خبر بودم از سوی دیگر ماجرا را تعریف می کنم
و به عنوان آخرین حرف می گم که اگه بعد از من او باشد قلبم می شکند جدی جدی
و اون می گه که توی برنامه نیست فعلا که
و من خزعبل می بافم در مورد برنامه و می خندیم
و قرار می شود دیگر حرفی نباشد


Monday, April 5, 2010

قلم به سرخی آشفتگی، عبور می کند از ابرهای آشفته




باید اول دی باشد، دیروز از قم رسیدیم، آمده ایم دانشگاه که سرعت اینترنت بالا . دارم سرچ می کنم که عکس ها رو ببینم، تا باورم بشه که چه بیشمار بودیم. می نویسم: تش.. هنوز بقیه اش رو تایپ نکردم که گوگل می گه: تشییع جنازه ی منتظری؟ بعد من باورم نمی شود. یعنی که انقدر سرچ این کلمه زیاد؟ یعنی که همه ی آدم ها به دنبال دیدن عکس ها و گرفتن خبر از اتفاقی که افتاد و بزرگ بود . یادم میره اصلا که دنبال چی می گشتم، شروع می کنم به سرچ کردن، می نویسم: جن.. میگه: جنبش راه سبز؟ و چندتا انتخاب دیگه پیش پام میذاره که همه از جنبش می گه و از سبزی. بعد من به خودمون افتخار می کنم. افتخار می کنم که سرچ آدم ها رو عوض کردیم که وقتی می نویسیم: جن.. بهمون پیشنهادی نمیده که شرممون بگیره از ایرانی بودن، که هی با خودمون فکر کنیم: این مردم بیکارن نشستن این چیزا رو سرچ می کنن؟
من تا قبل از این جریان هیچوقت این دو حرف رو وارد مستطیل گوگل نکرده بودم. اما چند بار دیدیم که با کلمات مستهجن میرسن به وبلاگامون؟ به سایت هامون؟ و ما اصلا باورمون نمی شه چیزایی که نوشته شده، که جمله هایی ان که اگه کلمه ها رو جدا کنی هیچ حرف بدی نیست و تو امکان داره با این کلمات هزار تا جمله ی دیگه نوشته باشی
.......
توی دستشویی دانشکده ام که دو سه تا دختر میان تو، یکی شون می گه: جنبش سبز تا توی دستشویی ها هم راه پیدا کرده! و من متعجبم که یعنی ندیده بوده تا حالا یا دلش می خواسته با این آدم ها هم در میون بذاره؟ من که سال ۸۸ وارد دانشگاه شدم، اما درهای دستشویی های مدرسه ها رو خوب می شناسم، که سالیان سال منع شدم از خواندن نوشته های روی درهای توالت های عمومی، اگر هم می خواندم چیزی دستگیرم نمی شد اما. یادم هست که چیزهای تازه یادگرفته را چه جور با تعجب دیدم روی دیوارها و نفهمیدم که چرا کسی نمی آید رنگ بپاشد روی اینها؟ و نفهمیدم چرا اصلا آدم ها این چیزها را می نویسند در سطح شهر؟
حالا همه جا شعار سبزهاست و بعضی مواقع جواب آن طرفی ها. انگار که حرفهایی را که می ترسیم رو در رو بزنیم روی در و دیوار می نویسیم. بعد می شینیم سر یک کلاس، کنار دست هم و زیر دستمان میزهایی است پر از شعار، پر از شعر تازه، پر از دلتنگی آدمها...
بعد یادم نمی رود من آن روزی را که نشستم روی صندلی و نگاهم افتاد به نوشته ای که: دیروز برادرم کشته شد، امروز من سر کلاس نشسته ام.... تاریخش را یادم نیست، کلاسش را یادم نیست و حتا جمله اش را دقیق یادم نیست. اما بغض شکسته شده در گلوم را از یاد نمی برم، دردناکی آن صحنه را از یاد نمی برم
......
پول هایی که می رسد دستم را چک می کنم، تک تک نوشته هایی که تا الآن برایم مهم نبوده را نگاه می کنم به دنبال یک چیز جالب، گرچه مخالفم با روی پول نوشتن اما اگر زیبا باشد، اگر کسی با دست خط خوش و سبزیْ خوش نوشته باشد که ما بیشمار و پیروزیم، دلم گرم می شود، لبخند می آید روی لب هام.
هزار تومنی را آماده می کنم که بدهم به تاکسی و معذب از اینکه پول خورد ندارم، وارسی اش می کنم، رویش نوشته: نان می خواهیم. و من نمی فهمم این یک استعاره است یا دفترچه ی یادداشت؟ خوش تَرَم است که استعاره بگیرمش، بعد هی با خودم تکرار می کنم: «بعضی ها هستند که به خاطر نان می جنگند، بعضی ها به خاطر آزادی. بعضی ها هم هستند که به خاطر نان و آزادی هر دو می جنگند، اما خیال نمی کنم هیچ کدامشان پول گرفته باشند. اگر راستش را بخواهید بعضی ها هم هستند که می جنگند، اما خودشان نمی دانند چرا»۱
......
می رویم توی مغازه ی لوازم تحریری که پانچ هایی دارد که با شکل عجیب سوراخ می کنند. یکی شان دستی است که وی نشان میدهد. من جیغ و داد می کنم از خوشحالی،آقای مغازه دار کلی می گرده که یه دونه دیگه پیدا کنه اما فقط همون یکی رو داره، می گه: اینا رو قبلنا هیچ کی نمی برد حالا هی می آرم و تموم می شه، شنیدم بعضی ها سوراخ می کنن مقوا رو با اینا و مثل شابلون استفاده می کنن ازش برای نوشتن روی پول ها. و من که به فکر خودم نرسیده می فهمم که اینها رو می گه که یاد بگیریم. می دهمش به او و می گم: تو از این کارای انقلابی بلدی، من نمی تونم .
......
من فکر می کنم به این همه حرکت خوب توی جامعه، به اینکه بی ربط ترین آدم ها به سیاست و کشور. بی خیال ترین آدم ها نسبت به سرنوشت کشورشون چه درگیرن این روزها. بعد فکر می کنم چه کردن با این مردم؟ چه شده که همه این جور متفاوت؟ کجان آدمهایی که کلمه های زشت رو سرچ می کردن؟ کجان آدم هایی که روی در و دیوار کلمات زشت رو می نوشتن؟ کجان اون هایی که روی پول ها شماره تلفنشون رو می نوشتن؟
نمی خوام بگم که نیستن، می خوام بگم تقلیل یافتن . می خوام بگم از این چیزای کوچیکی که داره جزو روزمره مون می شه راحت نگذریم. می خوام بگم فکر کنید به شعارها، به در و دیواری که سفید می شن تند و تند اما شعارها از زیرش معلوم، فکر کنید به دیوارهایی که عصر که می رفتین خونه پر از وی های سبز بود، فرداش همه اش شده بود بستنی اما هنوز آنجا بود. حالا شهری که دیوارهاش پر باشد از بستنی و عکس آدمهایی که دماغشان شبیه وی است چه فرقی دارد با وی های سبز؟ پس فرداش شهر پر شد از لکه های نازک سفید روی دیوار ها. می خوام بگم وی یا بستنی یا لکه لکه بودن دیوارها مهم نیست، مهم این تغییریه که نمیشه منکرش شد، مهم این جریانیه که نمی شه نادیده اش گرفت
...می خوام بگم که ما هیچ وقت آدم های قبلی نمی شیم

۱. نادر ابراهیمی- باد، باد مهرگان...

Friday, April 2, 2010

گیرم بهار نیاید، با من مپیچ که تلخم


لباس های سبزمان را پوشیدیم، قدیمی هم هست همه
و با بادکنک ها و سفره هفت سین سبز
لبخندهای گشاد و عکس های خندان
و بعد سبزی پلو با ماهی
و خانواده که من و خواهره را ایگنور می کنند وقتی از دم زندان رفتن می گیم
بعد تلفنی با اوست که نزدیک آبهای نیلگون خلیج فارس
و وعده می دهد که می آید و معاشرت می کنیم
و من نمی دانم هنوز که تمام روزهایی که نیست چه دیر و طولانی خواهد گذشت
....
روز اول ۱۳۸۹، روز عیددیدنی مادر/پدر بزرگ است و من بی حوصله کاملا
و ملال از همان روز آغاز می شود
و همش همین طور کش می یابد و کش می یابد
و کلاه قرمزی ای هم نیست که تو تمام روز را تحمل کنی به شوق رسیدن ساعت ۸ شب
و اس.ام.اس من تا دو سه روزی قطع است
که مسیج سنترش عوض شده یکهو
بعد که اس.ام.اس خوشحالی می زنم که درست شده اس.ام.اس َم و جواب او می آید
له می شم که می فهمم اس.ام. اس او ایرادی نداشته
پس چرا هیچ نفرستاده بود؟
چقدر من احمقم که هی وعده ی آمدن او را می دهم به خودم و خوش گذرانی
و بعد می آید و معاشرتمان هی نصف می شود و خانواده ی من رفته اند مسافرت
و من هیچ نمی فهمم که چرا همه چیز این جور است
و هی معذبم
باز روز اول خوب بود، که امد و کلی سوغاتی و من خوشحال
فرداش اما افتضاح است
انقدر که وقتی می گه میره یه کم خوشحال می شم
حداقل برمیگردیم به زندگی خودمان
با پیژامه و لباس کثیف می گردیم توی خانه
و هی فکر نمی کنم به همه ی چیزهای کوچک زندگی
و هی معذبم نمی شوم از همه چیز
حرصم می گیره واقعا اما وقتی از زبان خوندن می گه
و می گم: تو که اومدی اینجا هم زبان خوندی!!
و او واقعا همین کار را کرده و من غذا درست کرده ام
عین این زوج هایی که صد ساله دارن با هم زندگی می کنن
.....
روزهای بعدی من حداقل دیگر انتظار نمی کشم
می دانم که اتفاق هیجان انگیزی نخواهد افتاد و ملال ادامه دارد
پس هی می خوابم
و سعی می کنم چیز بخوانم
و دو روزی می روم مدرسه که آنها بیاید و سوال بپرسند
بعد ِروز اول البته با او رفتم رستوران و خوب بود و خوش
و من از شب قبلش دیوانه شده بودم و هی داشتم می خواندم همین طور پشت هم
و هی کتاب جدید می گرفتم دستم
....
بعدترش هم ۱۳ به در بود
که باز فامیل زیاد و من که دوست نمی گیرمشان
و اصلا حوصله ندارم
اما سبز می پوشیم باز
و عکس میگیریم هی از خودمان
و خودمان و جنبشمان تنهایی خوشیم با هم
و من دروغ نمی گویم
(فقط پارسال دروغ سیزده داشت زندگیم که چه خوب بود و ۱۳ به درم را نجات داد یکهو از امیدی که سرازیر شد در وجودم! زهی خیال باطل اما...)
....
امروز رفتم دانشگاه
دیروز هم رفته بودم
اما امروز رفتم و ملال بود و خوب نبود و ۴ و خورده ای زدم بیرون دیگه
نشستم و به اطرافیانم نگاه کردم ، همه ی آنهایی که کلی سلام علیک داریم و خوشحالی
و من می شناسمشان زیاد
اما فکر کردم چه غریبه ام انگار
نگاه کردم به دختر که همسرم می خوانمش و دوست صمیمی
فکر کردم: چرا تمام عید دلم برایش تنگ نشد؟ چرا انقدر حتا محتاج بودم به یک مدت حذفش از زندگیم؟
فکر می کنم که در هیچ معاشرت طولانی با افرادی خاص نمی گنجم
همین است که زندگی گَنگی را هیچ نمی فهمم
همین آدمهایی را که هی و همیشه یک دوستهایی دارند و همش با هم
من همین سه/چهار نفر همیشگی را تاب ندارم
یعنی که یک وقتهایی که حرفی نیست و اگر از قدیم هات بگویی هم هی می فهمی که داری حرف تکراری می زنی
آن وقت هاست که فکر می کنم باید بکَنم از این آدم ها و بعد نمی توانم
و این نتوانستن ....
آخ از این نتوانستن
که هی می شود ملال
و بعد ترس این هم هست که اگر بُریدم بعدش چی؟
ترس از تنهایی که می شود دلیل ماندنت با دوست هات، خیلی ترسناک می نماید زندگی
...
امروز نشسته بودیم و حرف همایش بود که هزار بار حرفش زده شده
و چایی بود و بوفه که هزار بار تکرار شده
و او بود که غر می زد و نمی خواست بره سر کلاس که هزار بار تکرار شده
و من که اصرار می کردم برود و خواب آلوده بودم خودم و همه چیزم مثل هزار بار قبل بود
بعد جدی جدی فهمیدم که هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی نخواهد افتاد
و این واقعا کشف ناراحت کننده ایست

Thursday, March 18, 2010

hello,is it ME you're looking for?

دو و نیم نیمه شب گذشته

می پرم از خواب یکهو و اس.ام.اس به او که: خواب بد دیده سپ،بغل می خواد! با علامت گریه

و او دلداری و من فکر نمی کردم بیدار باشد اصلا

خوابم ناراحت بود خیلی، حتا کاملش یادم نیست

فقط همین که دختر دیگری در جمع و همه می دانستند که او و آن دختر تیک و تاک

و من هی گم می شدم از جمع آدم ها

او آدم قدیم من بود یا خیانت می کرد را نمی دانم

گم می شدم از میانشان چون می دیدم که حسودی می کنم

و این با همه ی حرف های قبلی ام مغایر بود

و باورم نمی شد که اینجور مهم باشد برایم

......

می گه: شما باز با هم دوستی؟

می گم: نمی دونم... خیانت آزاد است اما

......

دختر همکلاسیِ تازهْ زیادْ معاشرتْ اس.ام.اس می زنه که کار داره با من

من دارم می رم از دانشگاه و همان شنبه ی کذایی خبر مرگ پدر دوسته است

می بینتم که داغون و می گه واجب نه

من فکر کرده بودم حرف درس است و خواندنی های کلاس سارا

فرداش جویا شدم که چه بود حرفت

که پرسید:تو اگر بودی و کسی را دوست می داشتی زیاد

و دوستت می بوسیدش ناگهانی چه حسی داشتی؟

می پرسم: تو کدام یکی هستی؟

اما معلوم که او کدام یکی

می گم که پیش می آد، که جدیدنا ناگهانی من هم، اما رابطه ای که نمی خواهی؟ نخواه لطفا

اگر همان یکی و یک شب باشد ناراحت نمی شدم اما

یادم می افتد به اوی قدیم که چه زمانی من شیفته

و فکر می کنم له می شدم اگر می فهمیدم دوستم دارد باهاش دوستی می کند

می گم: من خودم همش حرف خیانت می زنم، در عمل اما جور در نمی آد خیلی، سخته کمی

....

آقای جامعه شناس مشهور که پسرش سابقا زندانی را که به یاد دارید؟

هی می آید پهن می شود توی صندلی و در راستای ناهنجاری ها پشت بند طلاق و خودکشی می گوید: بی بند و باری اجتماعی

و من هی می خوام بپرسم که بی بند و باری یعنی چه؟

اصلا چه مشکلی هست با همه ی اینها؟

سنگ بند نمی شود روی سنگ؟

بنیان خانواده بر باد؟

....

داریم مسخره بازی در می آوریم آن وسط

چراغ ها هم خاموش که تو آزاد باشی

کاش می رفتیم جای دیگری چهارشنبه سوری

کاش او آمده بود حداقل

که این کراش بیچاره می کند ما را

و هی دوری می کنیم از هم

و او نزدیک من می شود لحظه ای دستش می سُرَد روی استخوان برآمده ی لگن من

و نفسش...

دور می شویم از هم

بعد شب است و مغز من در حال ترکیدن و او هیزم می گذارد توی شومینه

و صدای ترقاترق چوب ها

من خوابم نمی برد

می رویم بیرون آن دورها کنار قفس سگ

و کسی اگر ما را می دید چه فکرها که می توانست بکند

او اما زمستان است می خواند و از خدایی آدم های هم نوا با بم می گوییم

و حتا اگر هر دوست معمولی دیگری بود من گلوله می شدم توی بغلش از سرما

با او اما با حفظ فاصله نشسته ایم حتا

توی اتاق جا نیست

مبل تک نفره من را تاب ندارد

می خزم کنارش

می گم: می خوای برم یه جای دیگه، از لحاظ هیستوری و این حرف ها

مخالفت می کند

سعی می کنیم دور باشیم

اما صدای نفس های او و من چقدر حس خانوم گرجو ایت

در فکرم نام دیگری است اما

دلم تنگ برای او

نام این خیانت است

نام این خیانت است؟

با خودم فکر می کنم که جواب اس.ام.اس یا زنگی را نخواهم داد بعد از این

و چه متعجبم که می بینم هیچ سعیی نیست در ایجاد تماس

......

می گم بهش(قدیم ترها) که: من با خیانت مشکلی ندارم

جسمی یا ذهنی یا هر جور دیگری

فقط می خواهم خبر نباشم

چون اگر بدونم بهش فکر می کنم

.....

تمام راه برگشت من گیج اینم که آیا این تماس های کوچک خیانت؟

فکر می کنم چرا اصلا؟

که من هیچ چیز این پسر را دوست ندارم جز موهای هیجان انگیزش

فکر می کنم چرا اصلا؟

.....

من بودم و موفرفری دانشکده که چرت و پرت گوترین

و ما که به هم می افتیم

آقای شنود هی صورتش سرخ می شود از خجالت اگر که تازه کار

داره از کات کردن می گه

که انقدر سخت که آدم گاهی فکر می کنه کاش شروع نکرده بودم

و من چه موافقم باهاش

می گه: همون خوبه بکن در رو باشه آدم

می گم : باش خب، این همه پسر اینجوری که دخترها هم کنار می آیند، من که پایه ام

بعد من برای اولین بار اصطلاح بده در رو بودن را می شنوم

می گم که قابلیتش رو دارم

می گه: فکر می کنی، یه ماه که با یارو بخوابی دیگه نمی تونی

می گم: یه ماااااااه! بده در رویی یعنی یک بار، دو بار نهایتا

می گه: تصمیمم را که گرفتم او را هم توی لیست قرار دهم

گرچه می داند که با دو خواهر نمی شود در شرع اسلام

و من را حذف کرده طبعا

.....

من دلم تنگ اوست

اصلا به این یکی فکر نمی کنم

بین ریچارد گر و پسر فرانسویه هم نماندم

فقط دلم نمی خواد دل پسرک را بشکنم

و کم کم دارم آدم های کتاب های کوندرا را می فهمم

و فکر می کنم که شاید بهتر بود دیرتر می خواندمشان

Saturday, March 13, 2010

در ظلمت لب شور ساحل ، به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم


هی می خواست که روز شادی باشه تا بیاد و بنویسه از سفر شمال یکهویی
که شادی بود و خوش گذشته بود
اما اینجا هی خبر عجیب بود روی یخچال
که خانواده ی آقای کارگردان دستگیر
که علاوه بر ایراندخت ،اعتماد هم تعطیل
و من هی حوصله نداشتم
بعد شنیدم که پدر دوسته فوت کرده یکهو
و باز حوصله نداشتم
و بعدتر یک روزی بود که من داشتم از دلدرد می مردم
و اینها همه در سه هفته بوده و هی طول کشیده
و من حالا یادم هم رفته کمی سفر را
انقدر که دوردست می نماید حالا
فقط همین بس که عجیب بود
از همان اول که خانواده بدون هیچ پرسش اضافه ای اجازه دادند
و من حتا شاید دلم می خواست که اجازه ندهند
که می دانستم مقاومت کردن کار ما نیست
و نبود هم
که فکر کردیم حالا دو سه روزی خوش گذرانی
و این خوش گذرانی هی کش می آید
و نقطه ی پایانش را پاک می کنیم هی
اصلا مسافرته از اول خلی چلی شروع شد
که یکی از ماشین ها نیامد روز اول
و ما هی خنگ بازی درآوردیم دسته جمعی
و هی دویدیم من و او توی نونوایی ها، و این گمانم تنها نقطه ی اشتراک غذایی است: عشق به انواع نان!
بعد هی دنبال چوب گشتیم
و شب اول ناموفقیم در مورد آتش
شب دوم اما آتش است و کنار دریا و سوسیس سرخ شده
و چه همه چیز مشابه آن سفر ترکیه
دختر دامنی نداریم اما
سر هیچ کدام پسرها بر پای دختر دامنی نداشته مان نیست
این بار به جای دایی که سر اومد زمستون می خوند بلند بلند
من هی زمزمه می کنم با خودم
اصلا همش همین موزیک هاست
سال ۸۸ است دیگر
که توی تونل به جای داد و فریاد دو گروه می شویم
یک گروه یا حسین
بقیه جوابش
اینکه سال ۸۸ است کلا از همه چی می زند بیرون
از راه و اینکه حاضریم جیک نزنیم که با موبایل او سرودهای انقلابی
از تونل ها
از ساحل و او که بزرگ روی ماسه ها می نویسد یا حسین
و من فقط چشمم دنبال سنگ سبز است
آقاهه که روز دوم آمد برامان با سه تار نه همزبان دردآگاهی زد
و روز قبلش پسر برامان شجریانش را گذاشته بود بدون ساز که در محفلی می خواند
و این آهنگ چه غم دارد، چه درد دارد و چه دوست داشتنی است
بعدتر گفتند آقای سه تاری سه ماهی زندان کشیده
با ما که معاشرتی نکرد
یعنی من سعی ام را هم کردم
اما از تمام بچه های دانشکده موسیقی فقط آیدا کوچیکه آدم مشترکمان بود که من فقط دو بار دیده
حالا که سپ نشسته اینجا
و لباسش زیاد است، نه برای تاریخ البت برای دمایی که مناسب تقویم نیست
بعد آن یکی نشسته کنارش و توی لپ تاپ خود فرو رفته
و این یعنی که معاشرت دنیای مدرن
بعد من دلم باز شمال و دریا و آتش می خواهد
و فوتبال ساحلی و من دخترک وحشی جمع
چرا بقیه انقدر خانوم ان؟
چرا هیچ کس نمی آد بریم توی آب یخ زده و بعد من می شوم آدم شامورتی در بیار
که این کار معمول زندگی در شمال است و شلوار آبی دو سه درجه تیره تر
هی...چه من دلم شمال خواست ها یکهو
واسه خاطر همین هوس هاست شاید که باید همان روزهای اول سفرنامه بنویسی




Monday, February 22, 2010

Ain't no big deal,it's innocent

مهمونی بالماسکه‌ی خداحافظی دختر
خواهره می‌پرسه که آیا به عین هم می‌گم؟!
می‌گم: نه بابا، انتظار زیادیه از او که بیاید بالماسکه
بعد دلم برای خودم می‌سوزد که 18 سالش است و اینجور حرف می‌زند
و بدترش این که درست است حرفم
بعد می‌رم مهمونیه و اون نمی‌آد و من دلم نیومده و گفتم بهش دو روز قبل
و اون وسط ساعت‌ها بالا و پایین می‌پرم با دخترک 18 ساله
بعد فکر می‌کنم لیاقتم چیز دیگری است
فکر می‌کنم 18 ساله‌ام و وقت زندگی و بالا و پایین پریدن و پر شر و شوری
......
می‌گه: می‌خوام باهات حرف بزنم
می‌گم: منم همین طور
می‌پرسه: اول کی؟
می‌گم: من!چون هرجور فکر کنی من مقدم ام!
حرف هر دومان یکی است
حرف هردومان از نتوانستن است
و او می‌داند که من لایق پر شر و شوری و می‌داند که نمی‌تواند
و من برای همین دانستن‌هاش است که دوستش می‌دارم
...................
موبایلم زنگ می‌خوره و دخترک هم‌سن می‌گه که چند تا از دوستاش توی خونه‌شون
یک ساعت طول می‌کشه تا تصمیم بگیرم که برم و بعد با تاکسی و خنگ خنگ بازی
بعد آنجا و همه غریبه و همه پسر
فرداش روز مهمی است
من نوشابه می‌خورم و آبمیوه و زودی برمی‌گردم
اما خوش می‌گذرونم ، یک جوری خوش می‌گذرونم که اگر فرداش اتفاقی، حداقل نهایت شادی‌ام را کرده باشم
و می‌رقصم تمام مدت آن وسط
و آی پاد من است و موزیک‌های من
و نمی‌دونی چه لذت‌بخشه که آدم‌ها بهت توجه کنند
و انگار که دوستت داشته باشند با اینکه غریبه
و پسرهایی با یک اسم با من تیک می‌زنند
که یکی‌شان کلی بامزه با موهای فرفری موکت طور
و من نمی‌فهمم که چه می‌شود
اتفاق است دیگر، اتفاق
و من داشتم چرخ می‌زدم و خم شدم روی دست‌ها
و گه بگیره این زندگی رو، مگه دو تا بوسه‌ی کم چه ارزشی داره؟
حالا دوست پسر ندارم مثلا اما پسر که دو روز است یک اکس آمده اول صفتش می‌آید دنبالم
چون قرار شده دوست خوب مهربان هم باقی بمانیم
و قرار فردا را می‌گذاریم
با راههای ماقبل اختراع تلفن
..................
می‌گه: گفتی چیه؟
می‌گم: چی رو؟
می‌گه: همین الآن گفتی!
و من کلی حرف زده ام
و عصبانی ام و نمی‌فهمم چی رو باید تکرار کنم
می‌گه: گفتی نامردیه!!
آره، آره، شاید نامردیه
اصلا من نامرد هرزه‌ی بی‌شعور
حالا تو حاضری با من دوستی کنی؟!
اصلا اشتباه کردم که رفتم
اون 20 دقیقه انتظار با وجود تاخیر 6-7 دقیقه ایه خودم
و او که سلانه سلانه پدیدار
و من باید که به جای جلو رفتن برمی‌گشتم
و حتا پا می‌ذاشتم به فرار
و می‌رفتم لودویگ و با آدم‌ها معاشرت می‌کردم
اصلا چرا رفتم؟چرا رفتم تا در مورد رابطه‌ای که آغازش را نمی‌خواهم مافیا بازی کنم؟
و من مافیا بازی نکرده‌ام جز یک بار نصفه و نیمه
اما می‌دانم که توی مافیا استدلال است ولی این‌جور محاکمه نیست
اصلا او چه حقی دارد که اینجور محاکمه کند مرا؟
من عصبی شده‌ام، دیر میرسم به کلاس پیانو
و هی فکر می‌کنم تا فرداش: یعنی من آدم بدی ام؟
او گفت که من بد هستم و دیگران برایم بی‌اهمیت
و من تمام زندگی‌ام سعی کردم خوب باشم و با دیگران مهربان
اما در مورد او تقصیر من نبود،به خودش هم گفتم
گفتم: تو فاعل بودی! من فقط پس نکشیدم
و او نگاهم کرد فقط
و به خدا که خجالت می‌کشم حتا از نوشتن این‌ها
اما کاش می‌ذاشت که فقط همان یک شب و یک اتقاق بود
و بعد هم ما را به خیر و شما را به سلامت
کاش شماره‌ام را نداده بودم حداقل
که آمده‌ باشیم خانه، و من مچاله توی تخت که مثلا خواب
که تلفن می‌لرزد و من می‌پرم و پسر دیشبی است
و حرف می‌زنه، حرف می‌زنه و من سکوتم سراپا
می‌گه که 12 و نیم بیدار شده از خواب
و من حرفی ندارم بزنم با کسی که 12 و نیم ظهر 22 بهمن از خواب بیدار می‌شه
بهش می‌گم شاید شب برنامه کنیم خونه‌مون و خبرش خواهم کرد
بعد که برنامه می‌کنیم خبرش نمی‌کنم
چرا که آدم درد نکشیده را تاب نداریم
آره، آره شاید نامردیه
و من نامرد هرزه‌ی بیشعور
دو تا بوسه اما چیزی نیست
به خدا که نیست از نظر من
.....
ما انتخاب کردیم، عقلانی، از روی منطق و کاملا توافقی
بعد هفته‌ای شاد بودیم
رها از قید و بند انگار
هر روز هم معاشرت کردیم
به شادی هم نبود همش که هفته‌ی بدی بود کلا
اما راضی بودیم از هم و بدون توقع
و دوستی معمولی چه هیجان‌انگیز است
تن اما منطق ندارد
که بعد یک هفته و باز تماس لب‌ها، ناگهانی
می‌پرسم: حالا چی؟گند زدیم!!
گند زده بودیم آره
و هیچ کدام به شروعی دوباره نیندیشیدیم
و من گفتم که شخص دیگری این وسط
و در جواب کی؟ گفتم نمی‌شناسی‌اش
و او گفت خوب کاری کرده‌ام و بغلم کرد
و من می‌گم که نمی‌خواستم اتفاقی بیفته
اصلا نمی‌خواستم هیچ شروعی باشه
فقط افسار خودم را نکشیدم، چرا که لحظه‌ای از ذهنم گذشت: شاید آخرین روز آزادی!
و گه بگیره که هر چی این نداره اون داره و هر چی اون داره این نداره
و گه بگیره که من گاهی فکر میکنم احساس ندارم و حتا می‌توانم چند نفر را با هم...
و گه بگیره که زندگی بزرگسالی چه سخته
و من چه سختمه از گفتن این حرف‌ها
....
قرار شد هیچ شروع دوباره‌ای نباشه
قرار شد من باشم، آزاد
و اون باشه، آزاد
و من مافیا بازی می‌کنم با آن یکی و عصبانی
و اون رو می‌رونم از خودم کاملا
و شاد می‌شم
و انگار که نامرد هرزه‌ی بیشعورم

Sunday, February 14, 2010

your eyes are soft with sorrow


می‌خوام براتون از چشم‌ها بگم

از چشم‌های پر درد، از چشم‌های نالانی که خشک اند و غم دارند

می‌خوام براتون از چشم‌هایی بگم که کم‌اند و پرسان

همین می‌شود که کیفهاشان را می‌گردند، جیب‌هاشان را می‌گردند

و انگار خدایی وجود دارد

نه که بزرگترین باشد اما در حدی هست که دست خانومه توی جیب شلوار خواهره بره و من نه

انقدر هست که کیف رو بگردن دو بار اما جیب‌هاش رو نه

و من چی داشتم بگم اگه قوطی فیلم و سرکه‌ی توش رو می‌دید؟

چه فرقی داریم ما؟ چه تفاوتی؟ خواهره می‌پرسه

و من هوچی بازی که آمده‌ایم برای جمهوری اسلامی!!

و مرد نمی‌گوید تفاوت ما را

من اما می‌دانم

چشم‌های ما غم دارد

چشم‌های ما پرسنده است و گیج

و قدم‌هامان

مثل آنها بی‌خیال و سرخوش نیست

و هر قدمی به اندازه‌ی ده قدم خسته‌ات می‌کند

و هر قدمی به اندازه‌ی ده قدم سنگین است

.....

ما سلاح نداریم

اما چشم‌هامان را نمی‌توانند ازمان بگیرند

چشم‌هامان بیچاره‌شان کرده

نگاه خشم دار و غصه دارمان را می‌بینند

یعنی هست بین‌شان آدمی که تازه کار باشد و هنوز آنقدری آلوده نشده باشد که خواب چشم‌های ما را ببیند؟!

که خیره‌ایم، متنفریم و ترس داریم اما میخواهیم پنهانش کنیم

....

اولین چیزی که توی آدم‌ها می‌بینم چشم‌هاست و بعد دست‌ها

آدم ِبی‌نگاه برای من مرده است

لازم نیست چشم‌ها درشت باشد یا زیبا

مهم این است که نگاه داشته باشد، یک نگاه مخصوص

و چشم‌های ما نگاه دارد

و غم دارد

و برای همین است که خط سیاه روی چشم آدمهای توی عکس جنایت است

اما باید کشیدش

چون چشم‌های غمگین آزاد و زنده بهترند از چشم‌های بسته

....

می‌گن آغا محمدخان قاجار از چشم‌هایی که در اورده کوه ساخته

من نمی‌دونستم چرا

نمی‌فهمیدم که چرا باید چشم مخالفانت را در بیاوری

و حالا می‌فهمم

خیلی خوب هم می‌فهمم

و برای دوستانم اس.ام.اس می‌آید که چشم سران فتنه در روز 22 بهمن کور خواهد شد( از کاسه در خواهد آمد؟!)ا

و من در فهم لغت فتنه دچار ایرادم...


پ.ن:

عکس مال عاشوراست، این چشم‌ها اما زمان نمی‌شناسند. هشت ماه است که همین‌جورند