Friday, April 2, 2010

گیرم بهار نیاید، با من مپیچ که تلخم


لباس های سبزمان را پوشیدیم، قدیمی هم هست همه
و با بادکنک ها و سفره هفت سین سبز
لبخندهای گشاد و عکس های خندان
و بعد سبزی پلو با ماهی
و خانواده که من و خواهره را ایگنور می کنند وقتی از دم زندان رفتن می گیم
بعد تلفنی با اوست که نزدیک آبهای نیلگون خلیج فارس
و وعده می دهد که می آید و معاشرت می کنیم
و من نمی دانم هنوز که تمام روزهایی که نیست چه دیر و طولانی خواهد گذشت
....
روز اول ۱۳۸۹، روز عیددیدنی مادر/پدر بزرگ است و من بی حوصله کاملا
و ملال از همان روز آغاز می شود
و همش همین طور کش می یابد و کش می یابد
و کلاه قرمزی ای هم نیست که تو تمام روز را تحمل کنی به شوق رسیدن ساعت ۸ شب
و اس.ام.اس من تا دو سه روزی قطع است
که مسیج سنترش عوض شده یکهو
بعد که اس.ام.اس خوشحالی می زنم که درست شده اس.ام.اس َم و جواب او می آید
له می شم که می فهمم اس.ام. اس او ایرادی نداشته
پس چرا هیچ نفرستاده بود؟
چقدر من احمقم که هی وعده ی آمدن او را می دهم به خودم و خوش گذرانی
و بعد می آید و معاشرتمان هی نصف می شود و خانواده ی من رفته اند مسافرت
و من هیچ نمی فهمم که چرا همه چیز این جور است
و هی معذبم
باز روز اول خوب بود، که امد و کلی سوغاتی و من خوشحال
فرداش اما افتضاح است
انقدر که وقتی می گه میره یه کم خوشحال می شم
حداقل برمیگردیم به زندگی خودمان
با پیژامه و لباس کثیف می گردیم توی خانه
و هی فکر نمی کنم به همه ی چیزهای کوچک زندگی
و هی معذبم نمی شوم از همه چیز
حرصم می گیره واقعا اما وقتی از زبان خوندن می گه
و می گم: تو که اومدی اینجا هم زبان خوندی!!
و او واقعا همین کار را کرده و من غذا درست کرده ام
عین این زوج هایی که صد ساله دارن با هم زندگی می کنن
.....
روزهای بعدی من حداقل دیگر انتظار نمی کشم
می دانم که اتفاق هیجان انگیزی نخواهد افتاد و ملال ادامه دارد
پس هی می خوابم
و سعی می کنم چیز بخوانم
و دو روزی می روم مدرسه که آنها بیاید و سوال بپرسند
بعد ِروز اول البته با او رفتم رستوران و خوب بود و خوش
و من از شب قبلش دیوانه شده بودم و هی داشتم می خواندم همین طور پشت هم
و هی کتاب جدید می گرفتم دستم
....
بعدترش هم ۱۳ به در بود
که باز فامیل زیاد و من که دوست نمی گیرمشان
و اصلا حوصله ندارم
اما سبز می پوشیم باز
و عکس میگیریم هی از خودمان
و خودمان و جنبشمان تنهایی خوشیم با هم
و من دروغ نمی گویم
(فقط پارسال دروغ سیزده داشت زندگیم که چه خوب بود و ۱۳ به درم را نجات داد یکهو از امیدی که سرازیر شد در وجودم! زهی خیال باطل اما...)
....
امروز رفتم دانشگاه
دیروز هم رفته بودم
اما امروز رفتم و ملال بود و خوب نبود و ۴ و خورده ای زدم بیرون دیگه
نشستم و به اطرافیانم نگاه کردم ، همه ی آنهایی که کلی سلام علیک داریم و خوشحالی
و من می شناسمشان زیاد
اما فکر کردم چه غریبه ام انگار
نگاه کردم به دختر که همسرم می خوانمش و دوست صمیمی
فکر کردم: چرا تمام عید دلم برایش تنگ نشد؟ چرا انقدر حتا محتاج بودم به یک مدت حذفش از زندگیم؟
فکر می کنم که در هیچ معاشرت طولانی با افرادی خاص نمی گنجم
همین است که زندگی گَنگی را هیچ نمی فهمم
همین آدمهایی را که هی و همیشه یک دوستهایی دارند و همش با هم
من همین سه/چهار نفر همیشگی را تاب ندارم
یعنی که یک وقتهایی که حرفی نیست و اگر از قدیم هات بگویی هم هی می فهمی که داری حرف تکراری می زنی
آن وقت هاست که فکر می کنم باید بکَنم از این آدم ها و بعد نمی توانم
و این نتوانستن ....
آخ از این نتوانستن
که هی می شود ملال
و بعد ترس این هم هست که اگر بُریدم بعدش چی؟
ترس از تنهایی که می شود دلیل ماندنت با دوست هات، خیلی ترسناک می نماید زندگی
...
امروز نشسته بودیم و حرف همایش بود که هزار بار حرفش زده شده
و چایی بود و بوفه که هزار بار تکرار شده
و او بود که غر می زد و نمی خواست بره سر کلاس که هزار بار تکرار شده
و من که اصرار می کردم برود و خواب آلوده بودم خودم و همه چیزم مثل هزار بار قبل بود
بعد جدی جدی فهمیدم که هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی نخواهد افتاد
و این واقعا کشف ناراحت کننده ایست

No comments:

Post a Comment