Monday, November 10, 2014

من ماهى خسته از آبم*

اساس زندگى ام را گذاشته ام بر نرسيدن، بر ناتمامى، بر آوار. من خشت اول را كج گذاشته ام با اينكه هنوز صداى معلم رياضى راهنمايى توى سرم است كه هر جلسه با لهجه ى اصفهانى اش "خشت اول چون نهد معمار كج" را برامان مى خواند و ما خشت هامان را، از لج او هم كه شده، كج و كوله مى چيديم روى هم، كه دهن كجى كنيم به همه ى دنيا، كه خشم خودمان را از اين كار اجبارى، از اين ديوارهاى بى دليل اعلام كنيم.
معلم هيچ وقت برايمان از خراب كردن نگفت، فكر مى كرد ما خشت هامان را صاف و صحيح روى هم مى چينيم. اما ما ورزش مى كرديم تا پاهايى قوى داشته باشيم كه در لحظه ى مناسب لگد بزنيم به ديوار و بعد بايستيم يك گوشه از ته دل قاه قاه بخنديم و بعد كه اشك هامان از زور خنده در آمد پشتمان را بكنيم به ديوار لابد، راست دماغمان را بگيريم و برويم، همين جور بى هدف، بى سرانجام..
قرار نبود انقدر استعارى بنويسم، حالا خودم هم گير كردم توى اين نوشته ى بى سر و ته با اين "ما"يى كه هيچ معلوم نيست از كجا آمده،اين ما آن روزهاى راهنمايى اصلا وجود نداشت، بعدتر پيدا شد، از توى دانشگاه، از توى خيابان، از توى كافه ها، از ميان دود سيگار. "ما"ى دوره ى راهنمايى اتفاقا خشت هاشان را صحيح و سالم چيدند روى هم و حالا يا پله هاى ترقى را طى مى كنند يا داف هاى موفقى هستند با برآمدگى هاى بسيار. از ميان كسانى كه حالا خبرى دارم ازشان فقط من و ركسانا ديوارهامان را لگدكوب كرديم، او با موهاى صورتى و پيرسينگ و پناهندگىِ بى دليل به كشورى سردسير و من با غم ناتمامم.
بايد الان براتان از زيبايى هاى جزيره ى هرمز مى نوشتم، از خاك سرخ، از بچه هاى سياه و موفرفرى اما مى دانيد كه بلد نيستم. من فقط مرثيه سرايى را ياد گرفته ام و حالا نشسته ام به كندن ديوارم با ناخن، به تراشيدن خودم، گذشته، باورهام. بعد سست ترين جاها را پيدا مى كنم، خشت هاى جديدم را مى گذارم، تف مى زنم و خشت بعدى. در دلم غوغايى است اما و چشم هام غمگين و اشك آلود..

تايتل از شعرى از گروس عبدالملكيان