Monday, December 8, 2014

I need you to carry my children and i need you to kill a child

ديروز شانزدهم آذر بود. من هيج شانزده آذرى آرام و قرار ندارم. ديروز هم از خانه زدم بيرون به قصد دانشكده ى قديمى كه هنوز با كمك دستگاه و نفس مصنوعى زنده است (دانشگاه جديد اساسا هيچ وقت زنده نبوده گويا، هميشه مكانيكى و مدرسه وار). توى اتوبوس كتاب مى خوانم و خط مى كشم زير جمله ها و سعى مى كنم مثال هايى براى مفهوم كين توزى بيابم در زندگى واقعى. كين توزى مفهوم خشنى است اما من كاملا بى ربط، وسط آن متن جدى يكهو ياد بچه ى كوچك فاطمه مى افتم و بعد جور عجيبى دلم مى خواهد كودكى درونم رشد مى كرد و خيلى ترانه وار دست مى گذارم روى شكمم و حتا از فكر موجود زنده اى درون خودم لبخند به لب هام مى آيد و مدت كوتاهى به بافتن اين رويا مشغول مى شوم. فكر مى كنم همه ى ما زن ها يك روزهايى از زندگيمان دلمان بچه مى خواهد، نه كه واقعا، اما فكر رشد كردن موجودى ديگر، درونِ آدم، فكر عجيب و غريبى است.

دو سه روز است از خانه ى همسايه، ديوار به ديوار اتاق من، صداى گريه ى نوزاد واقعى مى آيد. احتمالا نوه شان است، تازه به دنيا آمده با آن صداى افسانه اى. من نمى خواهم بچه دار شوم. اما وسط اين نيچه خوانىِ مدام هى حواسم پرت مى شود به گريه ى بچه. ته دلم كسى قربان صدقه اش مى رود. دلم مى خواهد بروم زنگ خانه شان را بزنم و درخواست كنم بچه را ببينم، اسمش را بدانم، قيافه اش را بشناسم.

متاسفانه دنيا جاى قشنگى نيست و من نمى خواهم بچه دار شوم.