Tuesday, August 10, 2010

کتابی که من می‌نویسم، نوک سوزنی را تیز نمی‌کند...من باید عوض می‌شدم و شده‌ام

چیزی که در مورد یک کتاب خیلی حال می‌ده اینه که وقتی آدم خوندن کتاب رو تموم می‌کنه دوس داشته باشه که نویسنده‌ش دوست
صمیمی‌ش باشه و بتونه هر موقع دوس داره یه زنگی بهش بزنه. گرچه این اتفاق تو واقعیت خیلی هم ممکن نیست

ناتور دشت-جی.دی سلینجر- محمد نجفی
.....
همان روزی بود که ما ولو خونه‌ی دایی که مال ما شده بود جدیدا
(روزی که یاشار را گرفتند( حالا ۷ سال زندان گرفته، درکی داری از عدد ۷؟ برای یاشار؟ من ندارم
و دخترک داشت برامان از خاطرات کوی و حمله می‌گفت
از ماجرای امیر و طبقه منفی چهار وزارت کشور و اینکه چطور در رفته
و کتاب کوچک جیبی ،که از کتابخونه‌ی دایی پیدا شده بود، روی میز
و من شوق داشتم که برم خونه و بخونمش
....
هی با آدمها از آن کتاب کوچک حرف می‌زنم
از سایه‌ی خدا
از مقدمه اش، از شعرها که گاهی چه تلخ
نیمی‌اش اشعار خوبی هم نیست حتا
اما درد دارد، سخت است
کسی نخوانده، آدمهای کمی حداقل
من شروع می‌کنم به تایپ کردن، کم‌کم، ذره ذره
اما می‌نویسمش که آدمها بخوانند، بدانند که شاه که بوده و چطور
بدانند که احتمالا در زندان‌های حالا چه می‌گذرد
بدانند که آدم‌های امروز دیروز چه بوده‌اند
....
عید شده
من هنوز در حال نوشتنم
آدم‌های مختلف هی می‌پرسن که آیا تی.وی را دیده‌ای
و من با هیجان می‌گم که نه اما گویا نویسنده‌ آمده بوده آنجا
بعد همه متعجب می‌شوند چرا که منظورشان دوستان مزقونچی بود و من هی فراموش می‌کردم
.....
خیلی مسخره خواهره دعوت می‌شود یک مهمانی نزدیک نزدیک خانه
من نرفته‌ام
فردا صبح می‌شنوم که آقای پسر نویسنده آنجا
و هی غر که می‌گفتی می آمدم خب من هم
از فکر پسر نویسنده‌ی محبوب هیجان زده‌ام کاملا
از فکر کتابی که شاید امضا کند آقای نویسنده برای من
هر اتفاقی بیفتد من باز سلبریتی دوستم و پسر افراد مشهور را دوست گرفتن انگار که یک سنت خانوادگی
......
روزهای بعدتری‌ است که خواهره می‌آید خانه
و سایه‌ی خدا دستش است
منتها جیبی که نیست هیچ،خیلی هم بزرگ است و آبی و چاپ آمریکا
و می‌گوید که پسر نویسنده داده‌اش به ما
امضا ندارد البت
امضا دار خواهد شد آیا؟
....
روزی از روزهای گرم تابستان است
که تمام می‌شود
انگار که خودم نوشته باشمش
شادمان خیلی زیاد
تند تند نامه‌ای می‌نویسم برای آقای نویسنده
ای-میل را از پسرش می‌گیرم
سعی کرده‌ام زیبا بنویسم
نامه نوشتن برای یک نویسنده سخت است می‌دانی؟
....
انتظار، انتظار و انتظار
هیچ جوابی نمی آید
من فکر می‌کنم که شاید یاهو و اسپم و هزار کوفت دیگر
مسیج فیس بوک می‌گذارم که: یعنی ارزش جواب نداشتم؟
دوباره نامه را می‌فرستم
و بعد...
کاش نفرستاده بودم از اول
شما شعر «طمع از راه درش کرد/بیچاره و منترش کرد» را بلدید؟
حالا این شعر من است
طمع کردم که: نامه می‌نویسم و او چیزکی زیبا می‌نویسد برای من
و من می‌اندازمش اول کتاب و شروع می‌کنیم به پخش کردنش
همان‌طور که پی.دی.اف کتاب‌های دیگر به دستمان رسید و خواندیم
مگر نه اینکه کتاب برای خوانده شدن است و آدم باید تلاش کند که کتاب‌های ممنوعه را برساند به دست دیگران؟
اما نه، اما نه
خوش خیال که منم
سیل نامه‌ها روان شد از قاره‌ای دیگر که:
دخترک احمق تو کپی رایت نمی‌فهمی؟ خودم چلاق بودم مگر؟
کتاب را جایی نمی‌گذاری و کتاب من را که پسر خنگم داده به تو پس می‌دهی
نامه‌ها با این ادبیات نبود البت
اما مضمون دقیقا همین بود
و این ادبیات پنهان در زیرش
اولش اشک آلود شدم
به یاد تمام لحظه‌هایی که نشسته و تایپ کرده و کمرم خشک شده بود
بعد قضیه خنده‌دار شد
نویسنده از چشم افتاد
و تلخی ماجرا هست همچنان
بی ادب شدم در نامه های آخر
کتاب را هم دو روز بعد بردم پس دادم
نکوبیدم تو کله‌ی پسر
دادم دستش، گفتم: لابد اینجور صلاح دونستن
یعنی دقیقا از این جمله‌ها که وقت ناچاری می‌گی
انگار که بگم: قسمت بود دیگه
یعنی که بی‌معنی
یعنی که من چقدر گاهی دلم خواسته بود با این مرد بشینم چایی بخورم و از الان بگم و از قدیم بشنوم
یعنی که چقدر واقعا تو واقعیت ممکن نیست
اینو سلینجر می‌دونسته چون خودشم گه بوده گویا
البته که نباید به حرف مردم اطمینان کرد
منظور اینه که تا این آدما هستن حداقل پشت سر این گلستان بدبخت نگیم بداخلاق


تایتل هم از همان کتاب است، آقای نویسنده فرمودندکه نقل یکی دو شعر اشکال ندارد، حساب بانکی را البته اگر بدهند پول همین چند تاتیل زندگی را می‌فرستیم که آن دنیا سر پل جواب ایشان و کپی‌رایت دامنمان را نگیرد