Monday, June 11, 2012

نگو نفس بریدی...نگو نفس بریدی...نگو!

تمام آن روز با خودم تکرار کردم: زرد و نزاره قرمز و برداره؟
زرد و نزارم قرمز و بردارم؟

 زرد و نزار هستم این روزها
لاغر می‌شوم
آب می‌روم
احساس اینکه زشتم امانم را می‌برد
سبیل دارم و ابرو...از آینه نفرت پیدا می‌کنم
از چشم‌هام بیشتر

از سبزی شالم بد می‌آید
که  سه سال است ۲۲ خرداد باید که سبزممنوع باشیم و چه بر سرمان آمده که من می‌توانم سبزهام را بپوشم
بیام دانشکده با لپ تاپ و آی.پاد
اینها یعنی که هیچ
هیچ

 بچه‌ها سر امتحان تاریخ را می‌پرسند
و من چقدر دلم می‌خواهد بمیرم در آن لحظه
یعنی یک فراموشی جمعی
فراموشی
فراموشی
آن هم وقتی پارسال بود و هدا رفت در این روز
که اشک بود و بهت
که مردم بودند و بستنی فالوده‌ای و خیابان ولیعصر و من چقدر دلم  می‌خواهد امروز راه بیفتم ولیعصر را بروم پایین آشنا ببینم و بگذرم

امروز دست و دلم به درس نمی‌رود
بعضی روزها را باید نشست و هی فکر کرد به سال‌های قبلش

من با یادآوری‌هام خسته کننده شده‌ام...مشمئزکننده شاید
آدم‌ها رفته‌اند پی زندگی‌شان
من اما ته همه‌ی معاشرت‌های امروز فکر کردم: امروز ۲۲ خرداد است
که سه سال بود سبز نپوشیده بودی در این روز
سه سال بود نخندیده بودی

فکر کرده بودم به استتوس فیس بوکم
فکر کرده بودم که فقط یادآوری کنم که بیست و دو خرداد
و چه انبوه مردمانی که همین کار را
و من هی می‌کاوم خاطراتم را که سال‌های پیش هم همین بود؟
که همه آنلاین باشند و هی بنویسند که یک سال گذشت؟ دو سال گذشت؟
نه...
خاطره‌ی من دی-اکتیو کردن بود
۸۹ هم کاری نکردیم
اما پلیسها بودند حداقل
بعضی‌ها رفتند
میر بود آن روزها
پلیس‌ها کجان امروز

خسته‌ام
در هم شکسته‌ام
و امیدی به بهبود ندارم...