Tuesday, June 9, 2015

و هميشه به ياد داشته باش/ تا آخرين لقمه ى نان را بخورى/ خنده ى از ته دل هم فراموشت نشود*



اراکیها یک غذایی دارند به اسم شِفته، چیزی توی مایههای کوفتهی تبریزی، منتها کوچکتر و نرمتر و آبدارتر. شفته هیچوقت غذای محبوب ما نبود اما درست کردنش راه دست مامان بود. بابابزرگ که میآمد خانهمان همهاش شفته داشتیم، چون ترجیح غذای آبکی بود و مگر چند نوع غذای آبکی بلد بودیم؟ دایی هم خیلی شفته دوست داشت(دارد؟). آخرین خاطرهی من از شفته برمیگردد به چهارشنبهسوری 87. آن موقع هنوز کودتا نشده بود و دایی هنوز مهاجرت نکرده بود. چهارشنبه سوری بود و ما مهمانی دعوت نشده بودیم و غمگین و افسرده مانده بودیم خانه و نشسته بودیم سر میز بزرگ توی پذیرایی و شفته میخوردیم و دایی از فیلم سنتوری دفاع میکرد و من و خواهره خونمان به جوش آمده بود. همانجا شفته برای من تمام میشود. برای همهمان شاید. بعدتر بابابزرگ هم سکتهی مغزی کرد و دیگر زنگ خانه به صدا در نمیآمد که همینجور راه افتاده باشد و آمده باشد خانهمان. حالا نیازمند مراقبت بود، نیاز بود غذا را بگذاری دهانش. و چشمهاش خالی شده بود. یک فیلمی هم هست که برادرک گرفته از بابا که دارد به بابابزرگ غذا میدهد، هنوز خانهی سعادتآبادیم (اصلا همهی این خاطرات مال خانهی سعادت آباد است، اینجا که آمدیم پدربزرگ قطعهی 309 بهشت زهرا بود و دایی تورنتو)، نشستهاند دم شومینه و به گمانم بابا شفتهی له شده را توی دهان بابابزرگ میگذارد. صحنهای نیست که آدم ازش فیلم بگیرد. من اما بارها دیدهاماش و باهاش اشک ریختهام. حالم با فیلم جدایی نادر از سیمین هم همین است. میبینم و به یاد بابابزرگ اشک میریزم. خیلی بهتر از قطعهی 309 بهشت زهراست. آن سنگ قبر هیچ چیز از بابابزرگ من ندارد اما نگاه خالیِ بابای نادر من را از پا در میآورد.

 ما سالهاست که توی خانهمان شفته نمیخوریم. یا اگر هم خوردهایم خاطرهای ازش نداریم. مثل همهی قیمهها و کتلتها و مرغهای بیخاطره. چند روز قبل از ابلاغ حکم حرف شفته پیش آمد. خوب یادم هست که من داشتم یک چیزی را از توی مایکروویو در میآوردم که مامان گفت باید شفته درست کند یک وقتی. گفتم منتظر بمانیم که با دایی بخوریم. نمیدانستم که این انتظار باید هشت سال طول بکشد. هشت سال انتظار برای شفتهی دست جمعی.

*تايتل از شعر "چند توصيه براى آنهايى كه مى خواهند مدتى را در زندان سپرى كنند"- ناظم حكمت- مى ١٩٤٩