مهمونی بالماسکهی خداحافظی دختر
خواهره میپرسه که آیا به عین هم میگم؟!
میگم: نه بابا، انتظار زیادیه از او که بیاید بالماسکه
بعد دلم برای خودم میسوزد که 18 سالش است و اینجور حرف میزند
و بدترش این که درست است حرفم
بعد میرم مهمونیه و اون نمیآد و من دلم نیومده و گفتم بهش دو روز قبل
و اون وسط ساعتها بالا و پایین میپرم با دخترک 18 ساله
بعد فکر میکنم لیاقتم چیز دیگری است
فکر میکنم 18 سالهام و وقت زندگی و بالا و پایین پریدن و پر شر و شوری
......
میگه: میخوام باهات حرف بزنم
میگم: منم همین طور
میپرسه: اول کی؟
میگم: من!چون هرجور فکر کنی من مقدم ام!
حرف هر دومان یکی است
حرف هردومان از نتوانستن است
و او میداند که من لایق پر شر و شوری و میداند که نمیتواند
و من برای همین دانستنهاش است که دوستش میدارم
...................
موبایلم زنگ میخوره و دخترک همسن میگه که چند تا از دوستاش توی خونهشون
یک ساعت طول میکشه تا تصمیم بگیرم که برم و بعد با تاکسی و خنگ خنگ بازی
بعد آنجا و همه غریبه و همه پسر
فرداش روز مهمی است
من نوشابه میخورم و آبمیوه و زودی برمیگردم
اما خوش میگذرونم ، یک جوری خوش میگذرونم که اگر فرداش اتفاقی، حداقل نهایت شادیام را کرده باشم
و میرقصم تمام مدت آن وسط
و آی پاد من است و موزیکهای من
و نمیدونی چه لذتبخشه که آدمها بهت توجه کنند
و انگار که دوستت داشته باشند با اینکه غریبه
و پسرهایی با یک اسم با من تیک میزنند
که یکیشان کلی بامزه با موهای فرفری موکت طور
و من نمیفهمم که چه میشود
اتفاق است دیگر، اتفاق
و من داشتم چرخ میزدم و خم شدم روی دستها
و گه بگیره این زندگی رو، مگه دو تا بوسهی کم چه ارزشی داره؟
حالا دوست پسر ندارم مثلا اما پسر که دو روز است یک اکس آمده اول صفتش میآید دنبالم
چون قرار شده دوست خوب مهربان هم باقی بمانیم
و قرار فردا را میگذاریم
با راههای ماقبل اختراع تلفن
..................
میگه: گفتی چیه؟
میگم: چی رو؟
میگه: همین الآن گفتی!
و من کلی حرف زده ام
و عصبانی ام و نمیفهمم چی رو باید تکرار کنم
میگه: گفتی نامردیه!!
آره، آره، شاید نامردیه
اصلا من نامرد هرزهی بیشعور
حالا تو حاضری با من دوستی کنی؟!
اصلا اشتباه کردم که رفتم
اون 20 دقیقه انتظار با وجود تاخیر 6-7 دقیقه ایه خودم
و او که سلانه سلانه پدیدار
و من باید که به جای جلو رفتن برمیگشتم
و حتا پا میذاشتم به فرار
و میرفتم لودویگ و با آدمها معاشرت میکردم
اصلا چرا رفتم؟چرا رفتم تا در مورد رابطهای که آغازش را نمیخواهم مافیا بازی کنم؟
و من مافیا بازی نکردهام جز یک بار نصفه و نیمه
اما میدانم که توی مافیا استدلال است ولی اینجور محاکمه نیست
اصلا او چه حقی دارد که اینجور محاکمه کند مرا؟
من عصبی شدهام، دیر میرسم به کلاس پیانو
و هی فکر میکنم تا فرداش: یعنی من آدم بدی ام؟
او گفت که من بد هستم و دیگران برایم بیاهمیت
و من تمام زندگیام سعی کردم خوب باشم و با دیگران مهربان
اما در مورد او تقصیر من نبود،به خودش هم گفتم
گفتم: تو فاعل بودی! من فقط پس نکشیدم
و او نگاهم کرد فقط
و به خدا که خجالت میکشم حتا از نوشتن اینها
اما کاش میذاشت که فقط همان یک شب و یک اتقاق بود
و بعد هم ما را به خیر و شما را به سلامت
کاش شمارهام را نداده بودم حداقل
که آمده باشیم خانه، و من مچاله توی تخت که مثلا خواب
که تلفن میلرزد و من میپرم و پسر دیشبی است
و حرف میزنه، حرف میزنه و من سکوتم سراپا
میگه که 12 و نیم بیدار شده از خواب
و من حرفی ندارم بزنم با کسی که 12 و نیم ظهر 22 بهمن از خواب بیدار میشه
بهش میگم شاید شب برنامه کنیم خونهمون و خبرش خواهم کرد
بعد که برنامه میکنیم خبرش نمیکنم
چرا که آدم درد نکشیده را تاب نداریم
آره، آره شاید نامردیه
و من نامرد هرزهی بیشعور
دو تا بوسه اما چیزی نیست
به خدا که نیست از نظر من
.....
ما انتخاب کردیم، عقلانی، از روی منطق و کاملا توافقی
بعد هفتهای شاد بودیم
رها از قید و بند انگار
هر روز هم معاشرت کردیم
به شادی هم نبود همش که هفتهی بدی بود کلا
اما راضی بودیم از هم و بدون توقع
و دوستی معمولی چه هیجانانگیز است
تن اما منطق ندارد
که بعد یک هفته و باز تماس لبها، ناگهانی
میپرسم: حالا چی؟گند زدیم!!
گند زده بودیم آره
و هیچ کدام به شروعی دوباره نیندیشیدیم
و من گفتم که شخص دیگری این وسط
و در جواب کی؟ گفتم نمیشناسیاش
و او گفت خوب کاری کردهام و بغلم کرد
و من میگم که نمیخواستم اتفاقی بیفته
اصلا نمیخواستم هیچ شروعی باشه
فقط افسار خودم را نکشیدم، چرا که لحظهای از ذهنم گذشت: شاید آخرین روز آزادی!
و گه بگیره که هر چی این نداره اون داره و هر چی اون داره این نداره
و گه بگیره که من گاهی فکر میکنم احساس ندارم و حتا میتوانم چند نفر را با هم...
و گه بگیره که زندگی بزرگسالی چه سخته
و من چه سختمه از گفتن این حرفها
....
قرار شد هیچ شروع دوبارهای نباشه
قرار شد من باشم، آزاد
و اون باشه، آزاد
و من مافیا بازی میکنم با آن یکی و عصبانی
و اون رو میرونم از خودم کاملا
و شاد میشم
و انگار که نامرد هرزهی بیشعورم
خواهره میپرسه که آیا به عین هم میگم؟!
میگم: نه بابا، انتظار زیادیه از او که بیاید بالماسکه
بعد دلم برای خودم میسوزد که 18 سالش است و اینجور حرف میزند
و بدترش این که درست است حرفم
بعد میرم مهمونیه و اون نمیآد و من دلم نیومده و گفتم بهش دو روز قبل
و اون وسط ساعتها بالا و پایین میپرم با دخترک 18 ساله
بعد فکر میکنم لیاقتم چیز دیگری است
فکر میکنم 18 سالهام و وقت زندگی و بالا و پایین پریدن و پر شر و شوری
......
میگه: میخوام باهات حرف بزنم
میگم: منم همین طور
میپرسه: اول کی؟
میگم: من!چون هرجور فکر کنی من مقدم ام!
حرف هر دومان یکی است
حرف هردومان از نتوانستن است
و او میداند که من لایق پر شر و شوری و میداند که نمیتواند
و من برای همین دانستنهاش است که دوستش میدارم
...................
موبایلم زنگ میخوره و دخترک همسن میگه که چند تا از دوستاش توی خونهشون
یک ساعت طول میکشه تا تصمیم بگیرم که برم و بعد با تاکسی و خنگ خنگ بازی
بعد آنجا و همه غریبه و همه پسر
فرداش روز مهمی است
من نوشابه میخورم و آبمیوه و زودی برمیگردم
اما خوش میگذرونم ، یک جوری خوش میگذرونم که اگر فرداش اتفاقی، حداقل نهایت شادیام را کرده باشم
و میرقصم تمام مدت آن وسط
و آی پاد من است و موزیکهای من
و نمیدونی چه لذتبخشه که آدمها بهت توجه کنند
و انگار که دوستت داشته باشند با اینکه غریبه
و پسرهایی با یک اسم با من تیک میزنند
که یکیشان کلی بامزه با موهای فرفری موکت طور
و من نمیفهمم که چه میشود
اتفاق است دیگر، اتفاق
و من داشتم چرخ میزدم و خم شدم روی دستها
و گه بگیره این زندگی رو، مگه دو تا بوسهی کم چه ارزشی داره؟
حالا دوست پسر ندارم مثلا اما پسر که دو روز است یک اکس آمده اول صفتش میآید دنبالم
چون قرار شده دوست خوب مهربان هم باقی بمانیم
و قرار فردا را میگذاریم
با راههای ماقبل اختراع تلفن
..................
میگه: گفتی چیه؟
میگم: چی رو؟
میگه: همین الآن گفتی!
و من کلی حرف زده ام
و عصبانی ام و نمیفهمم چی رو باید تکرار کنم
میگه: گفتی نامردیه!!
آره، آره، شاید نامردیه
اصلا من نامرد هرزهی بیشعور
حالا تو حاضری با من دوستی کنی؟!
اصلا اشتباه کردم که رفتم
اون 20 دقیقه انتظار با وجود تاخیر 6-7 دقیقه ایه خودم
و او که سلانه سلانه پدیدار
و من باید که به جای جلو رفتن برمیگشتم
و حتا پا میذاشتم به فرار
و میرفتم لودویگ و با آدمها معاشرت میکردم
اصلا چرا رفتم؟چرا رفتم تا در مورد رابطهای که آغازش را نمیخواهم مافیا بازی کنم؟
و من مافیا بازی نکردهام جز یک بار نصفه و نیمه
اما میدانم که توی مافیا استدلال است ولی اینجور محاکمه نیست
اصلا او چه حقی دارد که اینجور محاکمه کند مرا؟
من عصبی شدهام، دیر میرسم به کلاس پیانو
و هی فکر میکنم تا فرداش: یعنی من آدم بدی ام؟
او گفت که من بد هستم و دیگران برایم بیاهمیت
و من تمام زندگیام سعی کردم خوب باشم و با دیگران مهربان
اما در مورد او تقصیر من نبود،به خودش هم گفتم
گفتم: تو فاعل بودی! من فقط پس نکشیدم
و او نگاهم کرد فقط
و به خدا که خجالت میکشم حتا از نوشتن اینها
اما کاش میذاشت که فقط همان یک شب و یک اتقاق بود
و بعد هم ما را به خیر و شما را به سلامت
کاش شمارهام را نداده بودم حداقل
که آمده باشیم خانه، و من مچاله توی تخت که مثلا خواب
که تلفن میلرزد و من میپرم و پسر دیشبی است
و حرف میزنه، حرف میزنه و من سکوتم سراپا
میگه که 12 و نیم بیدار شده از خواب
و من حرفی ندارم بزنم با کسی که 12 و نیم ظهر 22 بهمن از خواب بیدار میشه
بهش میگم شاید شب برنامه کنیم خونهمون و خبرش خواهم کرد
بعد که برنامه میکنیم خبرش نمیکنم
چرا که آدم درد نکشیده را تاب نداریم
آره، آره شاید نامردیه
و من نامرد هرزهی بیشعور
دو تا بوسه اما چیزی نیست
به خدا که نیست از نظر من
.....
ما انتخاب کردیم، عقلانی، از روی منطق و کاملا توافقی
بعد هفتهای شاد بودیم
رها از قید و بند انگار
هر روز هم معاشرت کردیم
به شادی هم نبود همش که هفتهی بدی بود کلا
اما راضی بودیم از هم و بدون توقع
و دوستی معمولی چه هیجانانگیز است
تن اما منطق ندارد
که بعد یک هفته و باز تماس لبها، ناگهانی
میپرسم: حالا چی؟گند زدیم!!
گند زده بودیم آره
و هیچ کدام به شروعی دوباره نیندیشیدیم
و من گفتم که شخص دیگری این وسط
و در جواب کی؟ گفتم نمیشناسیاش
و او گفت خوب کاری کردهام و بغلم کرد
و من میگم که نمیخواستم اتفاقی بیفته
اصلا نمیخواستم هیچ شروعی باشه
فقط افسار خودم را نکشیدم، چرا که لحظهای از ذهنم گذشت: شاید آخرین روز آزادی!
و گه بگیره که هر چی این نداره اون داره و هر چی اون داره این نداره
و گه بگیره که من گاهی فکر میکنم احساس ندارم و حتا میتوانم چند نفر را با هم...
و گه بگیره که زندگی بزرگسالی چه سخته
و من چه سختمه از گفتن این حرفها
....
قرار شد هیچ شروع دوبارهای نباشه
قرار شد من باشم، آزاد
و اون باشه، آزاد
و من مافیا بازی میکنم با آن یکی و عصبانی
و اون رو میرونم از خودم کاملا
و شاد میشم
و انگار که نامرد هرزهی بیشعورم
No comments:
Post a Comment