Friday, December 27, 2013

That's me in the corner/That's me in the spotlight /Losing my religion



لوزینگ مای رلیجن آهنگمان بود، همیشه، توی هر جمعی. لابد از بس که بی‌اعتقاد بودیم، از بس که ایمان‌مان را به همه چیز از دست داده بودیم توی این سال‌ها، از بس که چیزی ازمان نمانده بود جز بند سبزی بر دست که آن را هم بارها با شک نگاه کرده بودیم و از خودمان پرسیده بودیم: «چرا بازش نمی‌کنم؟». خیلی عمیق و با حس هم زمزمه می‌کردیم باهاش، انگار که همه‌ی خاطراتمان رژه بروند جلوی چشم‌ها...
آن روز عصبانی و کلافه بودم، بی‌دلیل. قرار بود پسر را ببینم بعد مدت‌ها و جواب سمس نمی‌داد و من می‌چرخیدم دور خود که بروم سمت خانه بعد کار یا جایی منتظر شوم، می‌دانستم خانه اگر بروم حال بیرون آمدنم نیست. ساز توی خانه منتظرم بود، دلم توی خیابان منتظر پسر.. زنگ زدم و گفت دانشکده است و من می‌دانستم که نه به سخنرانی می‌رسم و نه به دیدن استاد اما راه افتادم سمت دانشکده. گفت اگر شلوغ بود خبرش کنم که عوض کنیم برنامه را. شلوغ بود، ترافیک گه. انقدر که از سر تخت طاووس را پیاده رفتم تا پل گیشا، اما زنگ نزدم. آی.پاد را گذاشتم روی پلی‌لیست «بند350 » که شافل شود. سی.دی‌شان غم‌انگیز نیست. اولین روزی که سی.دی را دادند دستم با ترس و لرز کردمش توی ضبط ماشین، توی راه مهمانی بودیم و ترسیدم که بغضم بگیرد از صدایی که از آن طرف میله‌ها قرار است بیاید. ترس عجیبی بود در وجودم که نکند صدای رفیقم را بعد یک سال نشناسم. غافلگیر شدم ولی. روی سی.دی با خط کسی که نمی‌شناسم نوشته: «مجموعه موسیقی، تئاتر، شعر/ زندان اوین-بند 350/ سال 91-92». اما توی سی.دی خبری از سر اومد زمستون نیست حتا، با آهنگی از فرانک سیناترا شروع می‌شود. کنسرتی واقعی است و ساز دارد و صدابردار، گیتار دارد و تار  و آن‌ها جدی جدی موسیقی می‌نوازند برایت و آدم خوشحال می‌شود، نه فقط چون این صدا از پشت میله‌ها می‌آید، چون این صدا خوب است.
آن روز ِ بی‌حوصلگی ولی شافل آی.پاد یکهو رفت روی لوزینگ مای رلیجن، کسی خیلی تندتر از ورژن آر.ای.ام لوزینگ مای رلیجن را می‌خواند، کسی از پشت میله‌ها... و اشک‌های من می‌چکید روی پیاده‌روهای اتوبان کردستان...فکر می‌کردم چه غم‌انگیز است که چهار سال، سه سال، دو سال، شش ماه آن تو باشی و ایمانت را از دست بدهی... فکر می‌کردم چقدر هراسناک است شب‌هایی که با خودشان فکر می‌کنند: «ارزشش را داشت؟... ارزشش را داشت که جوانی‌مان را بگذاریم؟ ...برای که؟... برای چه؟» و قدم برمی‌داشتم تند تند شاید که خشمم را سر این خیابان‌ها خالی کنم، همین خیابان‌ها که بهمان خیانت کردند. همین خیابان‌ها که پناهمان دادند. همین خیابان‌ها که امیدوارمان کردند/امیدمان را ازمان گرفتند.

پ.ن:
امروز سالگرد عاشورای 88 است.


Wednesday, December 18, 2013

ما فقط دویدن بودیم/ و با نعل‌های خاکی اسپورت/ از گلوی گرفته‌ی کوچه‌ها بیرون زدیم


1- اواخر مهر 88 بود، هنوز بیست روز از دانشجو بودنم نگذشته بود، ترم اولی ِ پرشور و پررو
هزار بار برایتان تعریف کرده‌ام لابد، اینکه نشسته بودیم روی پله با هم‌کلاسی و پسر رد شد و سوال احمقانه‌ی من و آشنایی مان و اینکه چطور آویزانشان شدیم سه نفری و رفتیم دانشکده‌ی فنی و داد زدیم سر وزیر ارشاد سابق و دلمان چقدر خنک شد...
وزیر سابق ارشاد هیچ وقت نمی‌فهمد که انقدر موثر بوده در زندگی من
که زندگی‌م تقسیم می‌شود به قبل از داد کشیدن بر سر او و بعدش
آن روز آل استارهای تقلبی بلند و سرمه‌ای پام بود، از یک جایی به بعد یکی‌شان شروع کرد پشت پام را زدن، کدام پا را یادم نیست
بعدتر جدا شدم از بچه‌ها و دویدم تا مترو و هفت تیر که برسم به خواهره، قرار مسخره‌ای داشتیم با آدم بی‌ربطی
یادم هست که وسط دویدن‌ها ایستادم و کش موی سبز را خریدم برای پسر که موهاش بلند بود
(این مقدمه‌ای بود برای دلبستگی‌ بعدی؟ لابد...)
و یادم هست که لنگ می‌زدم انقدر کفش اذیت می‌کرد
بعدتر هیچ وقت پام را نزدند کفش‌ها

2-اواخر مهر 92 عزمم را جزم کردم برای پی‌گیری کارهای فارغ التحصیلی
کتونی‌های سرمه‌ای دیگری پام بود این بار
رفتم پنجاه تومنی که با کتابخانه‌ی مرکزی تسویه کنم
راهم را کج کردم، ایستادم دم سر در، خیره شدم به سر دری که هیچ وقت برایم مهم نبوده و فهمیدم چقدر وابسته شده‌ام، چقدر دلتنگ خواهم شد، چقدر به این دوره از زندگیم چسبیده‌ام
همان جا بود یا دیرتر که فهمیدم کفشم پای چپم را می‌زند؟
کفش‌ها تازه بود، نه آنقدری که از نویی اذیت کند و نه آنقدری که از کهنگی
اما تمام روز که می‌دویدم دنبال کارها پام را زد
همه‌ی مدارک را جمع کردم و دادم دست مرد، گفت: کارت دانشجویی
چقدر دلم می‌خواست کارتم را نمی‌دادم
گذاشتمش کنار بقیه‌ی وسایل، گفت: برو به سلامت
پرسیدم: تمام شد؟
سر تکان داد که بعله، مدرک موقت را پست می‌کنند در خانه...
شب تاول بزرگی پشت پای چپ بود

3- "از مراسم تدفین باز می‌گردم
کفش به پایم تنگی می‌کند"
-عباس کیارستمی



Monday, September 9, 2013

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد...


پاییز پارسال بود، رفیقمان هنوز آزاد بود، یادم هست که این خاطره را برایش تعریف کرده‌ام... سه روز پیش پانزدهم ماه بود، من باز نشستم با انگشت‌هایم نبودنش را شمردم، شد 10 ماه، از آن ‌طرف اگر بشمرم راحت‌تر است، که بگم 15 آبان تا 15 مهر، 15 مهر تا 15 شهریور و بعد دو ماه را کم کنم از 12 ، اما من نمی‌خواهم راحت‌تر باشد، اتفاقا می‌خواهم طول بکشد، که تمام ماه‌ها را همین‌جور یکی یکی بشمرم که یادم نرود... شما لابد خسته‌اید از من که دوری و نزدیکی خاطرات مربوط می‌شود به آزاد یا دربند بودن او، من اما از خودم دل‌آزرده‌ام، گاهی نگاه می‌کنم به خودم و فکر می‌کنم چقدر فراموشش کرده‌ام، چقدر یادم رفته که رفیقم در بند است... خاطره را می‌گفتم؛ پاییز پارسال بود که یک روزی باران آمده و همسایه روزنامه انداخته بود دم در که گل و لای را نیاوریم با خودمان توی خانه... من از نمی‌دانم کجا آمده بودم خانه نشسته بودم پای تلویزیون و  هیچ کانال خبری چک نکرده بودم، فیلم مزخرفی می‌دیدم لابد از یکی از ام.بی.سی‌ها... بعد زنگ در را زدند، در را که باز کردم برادرک روزنامه را گرفته بود سمت من و لبخند به پهنای صورتش نشسته بود، من مبهوت ِ روزنامه مغزم از کار افتاده بود، بزرگ تیتر زده بودند: "اجتماع 40 هزار نفره استقبال از میرحسین" .... برای سی ثانیه من خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بودم، با این فکر که میرحسین آزاد شده و رفته برای سخنرانی، سوالم این بود که چرا خبر نشده‌ام پس؟ یک لحظه هم به ذهنم نرسید  که کی این اتفاق‌ افتاده که روزنامه هم درآمده و من بی‌خبر... بعد چشمم خورد به 50 تومن ِ گوشه‌ی سمت راست...50 تومن... هیچ روزنامه‌ای در سال 91  پنجاه تومن نبود...بعد خط پایین را خواندم: 17 خرداد 88...
من بغضم گرفته بود از آن سی ثانیه که شعله‌ی امید گرمم کرده بود، برادرک حالم را نمی‌فهمید، نخواسته بود سر کارم بگذارد، فکر نکرده بود انقدر احمقم که فکر کنم روزنامه جدید است، صرفا ذوق روزنامه‌ی قدیمی را کرده بود و اینکه نجاتش داده از کفش‌تمیزکن بودن...
حالا روزنامه از همان روزها جلوی میز تحریرم است، مدت‌ها بعد دیدم زیر عکس میر نوشته: "تماس با میرحسین:8393"... گاهی که دلم تنگ می‌شود زنگ می‌زنم و همیشه به جای صدای "شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد" انتظار شنیدن صدای خودش را دارم...
پ.ن:تلویزیون شادی مردم توکیو  از انتخاب شدنشان برای المپیکرا نشان می‌داد، پسر گریه می‌کرد از خوشحالی و با هیجان سرش را تکان می‌داد،گفتم: "من برای هیچ چیز انقدر شاد نمی‌شم"... توی ذهنم اومد: برای آزادی میرحسین چی؟ ... برادرک پرسید: "برای هیچ چیز؟ حتا برای آزادی میرحسین؟"

Friday, July 12, 2013

Maybe I'm still hurting, I can't turn the other cheek


پنج/شش ماه گذشته، یک زمانی هم بود که فکر می‌کردم هیچ دوام نخواهم آورد این همه ماه را، بعد دیدم می‌شود...اصلا هر چه را که فکر می‌کنی دوام نمی‌آوری، می‌آوری... مگر چهار سال را دوام نیاوردیم؟ مگر همین هشت ماه را که او زندانی است دوام نیاورده‌ایم؟ مگر همه‌ی این گشت ارشادها و توهین‌ها و تحقیرها را دوام نیاوردیم این سال‌ها؟... حالا پنج/شش ماه گذشته و من با خودم صحبت کرده‌ام، منطقی..کم‌پیش می‌آید که بنشینم و منطقی به حرف‌های خودم گوش بدهم. شبی که «گذشته» را دیدم ولی منطقی بودم، همان موقع که خوابم نمی‌برد و هی غلت غلت و دیالوگ‌ها که تکرار می‌شد و هی توی سرم می‌آمد: «اوبلی!» و او که می‌گفت:«اُن پُ؟» و زیرنویس می‌کرد که: می‌شه؟ من اما اگر بودم می‌نوشتم: می‌تونیم؟ که شدن و توانستن زمین تا آسمان فرق می‌کنند، که  خیلی چیزهای گذشته فراموش می‌شوند اما ما توانا بوده‌ایم به این فراموشی؟ اگر توانا بوده‌ایم که چرا هی می‌چسبند بیخ خر آدم بعضی چیزها و ناغافل خراب می‌شوند بر سرت؟... بعد همین‌جور که فکر می‌کردم هی آن دیالوگه توی سرم تکرار می‌شد که دختره توی خیابان خیلی بی‌هوا رو کرد به علی مصفا که: «می‌دونی چرا از این یارو خوشش میاد؟ چون شبیه توئه!...» بعد این از مغزم بیرون نرفت که چرا هیچ وقت این‌جور بهش نگاه نکرده‌ام؟ چرا همیشه فکر کرده‌ام که کلا از یک مدل قیافه‌ای خوشم می‌آید و این ذاتی‌ است لابد، چرا فکر نکرده‌بودم که نکند همیشه دنبال همان اصلی‌ئه‌ام در همه‌ی آدم‌ها...همان که انگار بریدن ازش نتوانم...که نبودنش قابل تصور نیست... بعد آوار فرو ریخت، مدت‌ها بود که فکر می‌کردم عشق احمقانه‌ی بی‌دلیلی بوده که زمستان گرفتارش شدم و بعد تمام. اما یکهو دیدم که چقدر غیرمنطقی می‌تواند باشد این دوست داشتن، که مگر نه اینکه من این آدم را سال‌ها بوده که می‌شناختم و حتا یک هفته قبل از آن شب هم وحشت کرده‌ام از تنها بودن باهاش توی ماشین و سکوتی که حاکم می‌شود، از بس که غریبه بوده به نظرم و میلی هم نداشته‌ام به معاشرت بیشتر... خلاصه که نشستم  شرایط آن موقع را یادآوری کردم به خودم و پازل را چیدم و تهش نتیجه این شد که اصلا من این آدم را دوست نداشته‌ام و همش توهم... وقتی آدمه دور است این نتیجه‌ها راحت‌ترین‌اند، آدم با خودش حل می‌کند مسائل را اما بعد باید منتظر اولین برخورد بماند، منتظر واکنش تنش، ذهنش...ء
همین‌طور خوش بودم که یک روزی تصمیم گرفتم خواهش کنم کتابی بیاورد برایم از فرنگ (لابد که ناخودآگاهم می‌خواست از چند و چون آمدنش خبر شود)، دیر بود ولی و او رسیده بود به این شهر که تابستان باز تبدیل می‌شود به کاروانسرا و هی خارجی‌ها و من تابش را ندارم جدی... بعد من هی نشستم با خودم صحبت کردم که: بابا دختر جان، تو مگر سنگ‌هات را وانکندی با خودت؟ اصلا یک بار می‌بینیش و بعد هم تمام...بعد یک شب خواب دیدم که توی مهمونی آمد از دری بیرون و خودش نبود اما من فهمیدم که اوست و یک جور عجیب و خوش‌برخوردی سلام و علیک کرد و حتا اشاره‌ای هم کرد به مسیج فیس‌بوک و بعد نمی‌دانم چرا بحث رسید به زمستان که او اینجا بود و من گفتم که تموم شد حس‌هام نسبت به او و اشتباه بوده، که خندید و گفت: آفرین، بابا آخه این چه حرفایی بود می‌زدی؟...بعد...بعد خیلی صمیمی هم را بغل کردیم و بوسیدیم، حتا توی خواب هم فکر می‌کردم که: پس همه‌ی حرف‌ها کشک بود؟
حالا... حالا ترس روبرو شدن و این حالی که می‌خواهی ایگنور کنی که فکر می‌کنی می‌بینیش اما نمی‌آید...همین حالی که هی منتظری کسی حرفی بزند ازش و سعی می‌کنی نپرسی از کسی و بعد نمی‌آید و تو آرام آرام در خودت فرو می‌روی و هیچ تماسی نمی‌گیری و فکر می‌کنی، فکر می‌کنی، فکر می‌کنی...

Tuesday, June 18, 2013

اگرچه دل‌‌ها پرخون است...

 شنبه عصر، هنوز نتایج قطعی اعلام نشده
از خونه زدم بیرون به قصد قراری که هیچ حوصله‌اش را ندارم
اضطراب نفهمیدنی‌ای در من فریاد می‌کشد، دست‌هام لرزیده تمام روز توی خانه، قلبم تاپ و تاپ
از روز قبل حالم بد است، از همان وقت که بیدار می‌شوم و می‌دانم روز رای گیری است
و بعد لباس‌های سبز و انگشت‌های جوهری و اسم او و ما که هنوز دلمان نیست با این مرد...
و فردا صبحش که نتایج تا حدی اعلام شده و به نفع ما و پس من چرا خوب نمی‌شوم؟
از مترو میرداماد میام بیرون
توی گوش‌هام آهنگ های انقلابی پخش می‌شود
هم‌دانشکده‌ای اس.ام.اس می‍زند: خوشحالی سپیده؟ ...
جواب می‌دم که: راستش نه، ترس اینکه بیاد و مطالباتمون رو برآورده نکنه و انگار نه انگار، از صبح داره خفم می‌کنه...به آینده بدبینم، من رئیس جمهورم رو چهار سال پیش انتخاب کردم...روز آزادی اون، روز خوشحالی منه...
میگه که می‌فهمه من رو و اکثرمون همین حال رو داریم، میگه روز جشنمون روز آزادی رئیس جمهورمونه،میگه امیدواره اون روز دور و دیر نباشه...
جواب می‌دم که: از الان وظیفه‌ی ماست که تلاش کنیم، اگه دیر و دور بشه همه‌مون مقصریم...
بعد یکهو انگار که به شهود رسیده باشم، از حرف‌های خودم قوی می‌شم، قامتم راست میشود و به فکر می‌افتم حتا که برم درسه را ادامه بدهم که آدم جدی و منتقد و روشنفکری بشوم در آینده...
وقتی می‌رسم به آن‌ها غم نیست دیگر در چشم‌ها و صدام، خوشی نه، اما یک جورِ قوی و امیدواری‌ام
دخترک از آن ور دنیا آمده رای‌اش را بدهد و برود و خوشحال است، اتفاقا باید هم باشد
ولی ما که قرار است بمانیم و بسازیم (بسوزیم ؟)، خوشحال نیستیم...
شب‌تر است که جدا می‌شویم از هم و من با دوستانِ همیشه و بعد میدان ونک و فوج فوج مردمی که خواسته‌هامان را فریاد می‌زنند ...و یادشان است زندان را، شهدا را، رهبرانمان را
و یادشان است جنبش را و پوسترهای قدیمی‌شان را آورده‌اند از خانه و ما متعجب
اولین فریاد  «یا حسین/میرحسین» من را زنده می‌کند، استوارم می‌کند در راهی که در پیش دارم، خوشحالم می‌کند...

Thursday, May 30, 2013

I believe in angels...


مامان از آن دسته از آدم‌هاست که آرزو را می‌فهمد و تلاش می‌کند برای محقق کردنش
شاید هم ترس دارد از امید به زندگی اندک ما
همین است که آرزوهامان را جدی می‌گیرد
حرف دختر بیست و یک ساله‌اش را جدی می‌گیرد که روزی توی اتوبان به سمت خونه‌ی مامان بزرگ می‌گه: اگه یه دونه از این فرفره‌ها داشته باشم چیز دیگه‌ای نمی‌خوام
البته که مامان این بی‌نیازی را باور ندارد...البته که می‌فهمد حتما دروغ می‌گویم و آن وقت هم خوشحال‌ترین آدم نمی‌شوم
اما برای مامان آن لحظه مهم است که من بیایم خانه و فرفره‌ی عظیم قرمز را توی حیاط ببینم
همین که ضربان قلبم تند می‌شود برای او مهم است
همین که وقتی غمگینم فرفره‌ی عظیم‌الجثه‌ام می‌شود تسکین
همین که بعد از دعواها و حال‌بدی‌ها سمس بزنم به او: حالا یه فرفره‌ی قرمز تو حیاط دارم و یه بچه‌ی خوشحالم :دی
همین که امروز صبح رفتم نشستم توی حیاط و مشق مسخره‌ام را نوشتم و هی یواشکی فرفره را دید زدم از بالای لپ‌تاپ
همین‌ها...  
همین شادی‌های زنده نگهدارنده...


نوشته مال اواسط اردی‌بهشت است، قبل از آن‌که بیست و دو ساله شوم...آن موقع شعله‌ی امیدم پرزورتر بود*

Wednesday, April 17, 2013

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم...هم جور به؟



گاهی هم از فیس‌بوکِ آدم‌ها عکس می‌دزدم، یعنی یکهو عکسی از طرف چشمم را می‌گیرد، انقدر که ذخیره‌اش کنم و بعد با خودم سرک می‌کشم توی فولدر فرندز و نگاهشان می‌کنم...خیلی‌هاشان نیستند دیگر توی زندگی‌م، یا خیلی کم‌رنگ... یک روزی هم نشستم به دیدن آلبوم عکس‌های «او»، که ناچیز و همه را دیگرانی گذاشته و او را تگ کرده بودند...بعد یکی از عکس‌ها را دزدیدم که یادم بماند تصویرش را، عکس چند نفری بود... بعد بُریدمش از عکس و رنگ‌هاش را تغییر دادم... لابد برای اینکه به نظر نیاید کارم زشت است، که انگار عکس خانوادگی کسی را دزدیده‌ام... توی عکس دارد آب معدنی می‌خورد از بطری... حالا انقدر گذاشته که فراموش کرده باشم خطوط چهره را، تصویر‌های اندکی باقی مانده در ذهنم، مثلا آخرین باری که دیدمش و ته کنسرت خانگی داشت جیب‌هاش را می‌گشت دنبال سیگار و نیمه نشسته بود روی زمین و پسرک پشت میکرفون چرت می‌گفت و او نگاه کرد به من و جور هم‌دلانه‌ای گفت: «چی می‌گه؟» و خنده‌ای هم کرد و من خنده را یادم مانده و لب‌ها را، با این‌که تاریک بود... عکس را می‌گفتم، تا این‌جا آنقدری هم مجرم به نظر نمی‌رسم و قابل بخشش.. آن‌جایی بد می‌شود که نتوانستم مقاومت کنم و عکسش را گذاشتم برای آهنگی که فقط او را به خاطرم می‌آورد و گره خورده با بهمن91 و اسفند و گاهی حتا این فروردین... که یک وقت‌هایی دلتنگی عجیبی وجودم را پر می‌کند و یک روز در خود فرو می‌بردم و من تن می‌دهم، تن می‌دهم به غرق شدن در وهم و امید به آینده...حالا او همیشه در خیالم دست چپش را گذاشته روی زانو و در حال خوردن آب معدنی است از بطری، انگاری که عطش شدید... و من... من می‌دانم که این کارهام بد است، می‌دانم که نباید حتا امیدوار باشم چه برسد به منتظر اما کسی ته دلم منتظر مانده...

اردی‌بهشت 89 برای تولدم عشق سال‌های وبا را خرید، اولین کادوی تولدی بود که بهم می‌داد و من مشتاق خواندن کتاب، آن موقع خیلی نفهمیدمش، دوستش نگرفتم... یک روز ِبعدتری یادم هست که حرف زد از کتاب و از آخرش که بالاخره مرد داستان می‌رسد به دختر که حالا پیر شده، یادم هست که گفت: «خیلی عجیبه، با اینکه با این همه آدم بوده اما انگار خودش رو برای این زن باکره نگه داشته بوده» ... آن موقع هیچ نفهمیدم از حرفش و منگ نگاهش کردم، نوزده ساله‌ای که من بودم انقلابی و طاغی بود اما سنتی هم، رویای دنیای صورتی و مهربان در سر داشت و عشق و وفاداری ِتن و ذهن، دنیای ساده‌‌ی دوستم داری یا نداری بدون حد وسط، دنیای مشخص بی‌خطا... سپیده‌ای که حالا اینجاست، در شرف بیست و دو سالگی، حرف پسر را می‌فهمد.. می‌فهمد که می‌شود حتا در آغوش آدم‌های زیادی خوشحال بود اما وفادار ماند به کسی/ به خیالی... که آدم‌ها جایگاه خاص خودشان را دارند، کسی قدمت دارد، دیگری عجیب و متفاوت است و آن یکی ...آن یکی را فکر می‌کنی عاشقش هستی و این هی در ذهنت تکرار می‌شود، بی که معنایی داشته باشد لابد...

Monday, March 18, 2013

و دلش را در یک نی‌لبک ِ چوبین/ می‌نوازد آرام، آرام


یک زمانی هم باید برای خودم هیجان بسازم
درست وقتی که زندگی چندان بر وفق مراد نیست
باید بروم سراغ آرزوی چهار ساله‌ام و برآورده‌اش کنم
همین که امروز رفتم و با ترس و لرز گوشه‌ی خیابان کیس سازم را باز کردم و ساکسیفون را انداختم گردنم و نواختم می‌شود هیجان زندگی من
همین که اولش دست‌هام بلرزد ومدام فکر کنم چه تصویر احمقانه‌ای دارم که از روی کتاب نت  می‌زنم
و کمی بعدتر دختر پنج تومنی را بندازد توی کیس ساز و من متعجبم
همین که نفسم محکم‌تر شود و بلندتر و خودم خوشحال باشم از صدای ساز که آمیخته می‌شود با شهر و باد
همین که زن را دیدم از گوشه‌ی چشمم که رد شد و گلدان گل لاله داشت توی دست‌هاش و برگشت و ایستاد و گوش داد و دست زد حتا
همین که نگاه متعجب بچه‌ها می‌ماند روی سازم
همین که مرد از ماشین پیاده شد و یک ده تومنی انداخت و براوویی گفت و رفت و من گیج رفتنش را دنبال کردم
همین‌ها هیجان و خوشی زندگی من است
همین که فقط نیم ساعت ساز زدم و 47 تومن در آوردم
می‌دانم، جنسیتم و ساز عجیبم و طبقه‌ی اجتماعی‌م موثر است در پول 
اما همین که شنونده‌هایی پیدا کردم برای دقایقی عجیب بود 
و هم‌دستی آدم‌ها خوشحالم کرد
که مرد ریشوی لاغر آمد و آرام پرسید: پلیس‌ها گیر نمی‌دن بهتون؟ یه موتورشون داره میاد
که من تشکر کردم و گفتم بار اولم است و بلد نیستم و داشتم جمع می‌کردم که آقای پارکبان صدام کرد و گفت که کاری ندارند و جمع نکنم
بعد همین‌طور که دور می‌شد گفت: فوقش می‌گن نزن، دارت که نمی‌زنن...
و من چه خجالت کشیدم که انقدر ترسیده‌ام...

آن لحظه‌ای که ساز را جمع کردم و رفتم توی پاساژ و یک دل سیر آب خوردم  و  پول‌ها را شمردم؛ از آن لحظه‌های عجیب زندگی بود... 


Friday, March 1, 2013

I feel it in my stomach

پیش نویس:
بگذار این آهنگ پلی شود
هی بچرخد لوپ وار

سرم توی ماهی‌تابه بود، قارچ‌ها را بی‌نظم خورد می‌کردم توی گوشت چرخ‌کرده برای پاستا که آمد بالای سرم
آشپزِ قضیه یک چیزی بهش گفت که یادم نیست، لابد در مورد خوردن غذا، که جواب داد: من می‌رم یه کم دیگه...
من فقط سرم را آوردم بالا، نگاه متعجب و ملتمسم را دید آیا؟ فهمید که خودم را ضایع کرده‌ام جلوی همه و راه‌ها را پیچانده‌ام به این خانه که او را ببینم اندکی؟ و حالا باید می‌رفت به این زودی؟
بعد ایستاده بود دم کانتر آشپزخانه و سیگار می‌کشید که رفتم نزدیک و آرام پرسیدم: نمی‌شه نری؟
که خندید و گفت باید حرف بزنیم...
روزهای بعدی بود که فکر کردم چه جور معنی کرده سوال من را؟ اصلا فهمیده منظورم رفتن از آن خانه است یا فکر کرده که رفتن از این مملکت؟
کاش قدرتش را داشتم که اصرار کنم... که اصرار کنم که نرود... نه از آن خانه و نه از این مملکت...
....

یک جایی از فیلم لئون ماتیلدا دراز کشیده روی تخت و بی‌مقدمه می‌گه:
Mathilda: Leon, I think I'm kinda falling in love with you.
[Leon chokes on his milk]
Mathilda: It's the first time for me, you know?
Léon: [wiping himself off] How do you know it's love if you've never been in love before?
Mathilda: 'Cause I feel it.
Léon: Where?
Mathilda: [stoking her stomach] In my stomach. It's all warm. I always had a knot there and now... it's gone.
برای من بار اول نیست اما همیشه از معده آغاز می‌شود، اول بی‌اشتهایی حاد است، بعد که بی‌توجهی کند همین‌جور چنگ می‌زند کسی توی دلم را
اصلا برای همه لابد از جایی مشکوک بین معده و قلب آغاز می‌شود که اسمش را گذاشته‌ایم دل
که هم مترادف قلب است و هم معده
....

نداری خبر ز حال من نداری
که دل به جاده می‌سپاری
.....

چندین روز است که صحبت‌های بوفه‌ی دانشکده همه بحث رفتن است
رفتن به جایی بهتر، با امکانات بهتر، امکان تحصیل خوب
پسر چندین روز است که سعی می‌کند دوست صمیمی را منصرف کند از ارشد دانشکده‌ی خودمان، لابد چون او را دغدغه‌مند می‌داند... کسی به من کاری ندارد... فهمیده‌اند که خودم هم چیزی نمی‌دانم از زندگی‌ام
وسط بحث پسر جور مسخره‌ای رو به من می‌گه: عاشق شده، نمی‌خواد بره
که من می‌گم: چه اشکالی داره؟ چه دلیلی هست بهتر از این؟
اصلا چرا همیشه باید عشق را فدای تحصیل کرد، فدای زندگی بهتر، فدای آینده‌ی بچه
من باورم نمی‌شود که عاشق باشی و بهترین سال‌های با هم بودنتان را فدا کنی... من باورم نمی‌شود که مهناز شب یلدا عاشق حامد باشد و برود، وقتی عاشقی آینده‌ی بچه چه معنایی دارد؟
دلم می‌خواست زندگی فیلم آمریکایی مسخره بود، که می‌شد سفری رفت و دل‌باخت و پاگیر شد آن‌جا...
همه‌ی حسرتم شاید از این است که فرصت نداد به من... نخواست دوستم داشته باشد... ازم دوری کرد که دلبسته نشوم/نشود...
چرا همیشه رفتن مقدم است بر همه چی؟
...

سحر ندارد این شب تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه‌ دار

نگه دارد؟
چه دردی از من دوا می‌کند این خاطره؟
....

من هیچ وقت به رفتن به طور جدی فکر نکرده‌ام، شاید هم به هیچ آینده‌ای فکر نکرده‌ام... آیسا خوب نوشته بود یک‌بار که «من ؟ توی یک بی آینده‌گی عجیب به سر می بروم . بعید می دانم آینده‌ی خیلی زیادی در راه باشد.» ... این خود زندگی‌ من است خب... همین بی‌آینده‌گی عجیب
این چند هفته ولی چقدر فکر کردم که کاش منم دل به جاده‌ای بسپارم... بروم...
می‌شد در دنیای بهتر بدون مرزی زندگی کنیم، و من انقدر دیوانه‌ام الان که منتظر کوچک‌ترین اشاره‌ی او بودم تا چمدانم را ببندم و همراهش شوم...
...

ای-میل زده بود که می‌داند از بین تمام جایگشت‌های ممکن جهان بین هفت میلیارد نفر این یکی که کنار او باشی نامحتمل است
آدم‌های علمی ابراز علاقه‌شان هم علمی است
جواب ای-میل را ندادم، با اینکه خودم شروع کرده بودم به واکاوی خاطرات اما از جوابش فهمیدم که چه غلطی کرده‌ام...نخواستم فروتر رویم، بیشتر دعوامان شود... بی‌جواب گذاشتم ولی...بی‌جواب...منی که متنفرم از بی‌جوابی و هی
سرم می‌آید
حتا ای-میلش را پاک کرده‌ام، منم که آدم علمی نیستم، شاید هم غلط مانده در ذهنم جمله‌اش
باید اما جواب می‌دادم که از همه‌ی بندهای نامه‌ات این یکی از همه درست‌تر...که چقدر دنیایی که همه‌ی جایگشت‌های دل‌انگیزش بسته است دنیای نفرت‌انگیزی است
که این برای تو نمی‌شود، یکی دیگر برای من... بعدش تنهایی است و زندگی‌هامان هی غمگین‌تر...
....

سهم من حتا خداحافظی مفصل هم نیست
سه دقیقه و ۲۴ ثانیه حرف و دو اس.ام.اس، آن هم نصفه شب
هیچ اشاره‌ای نمی‌کنم که دوستش دارم، که غمگینم که می‌رود...خودش می‌داند، نوشته‌ام قبلا، نباید گفت دیگر
دلم می‌خواست بگم: بمان!ء
دلم می‌خواست او منتظر همین «بمان»ِ من باشد...
اما حتا به ذهنم نمی‌رسد همچین خواسته‌ای را مطرح کنم، انقدر که بی‌ربط است
می‌گم: خوش بگذره...
انگار که می‌رود سفر

چقدر همه‌ی جهان از این‌جا که من ایستاده‌ام دور است

Wednesday, February 13, 2013

the frontiers are my prison

تمام شب، تمام شب با یک حال هذیان‌گونه‌ی شاید ناشی از کمی مستی اسمش در سرم تکرار می‌شود و بعد تمام روز در به در که آیا شب برنامه‌ای می‌شود که ببینمش و می‌شود و با کسی می‌آید و من فقط نگاه و نگاه و می‌دانم که چشم‌های گنده‌ام گاهی چه آزاردهنده‌اند... که تابستان پسر تُرک توی کلاب وقتی آن جور سرزنشی‌ نگاهش می‌کردم چشم‌هام را بست با دستش و من همان لحظه پرت شدم به تهران و یک باری که توی ماشین و من باز خیره، خیره و او طاقت چشم‌هام را نداشت و بستشان... حالا من بعد دو روز پشت سر هم دیدنِ این یکی انگار که ناگهانی عاشقش... بعد دنیا تغییر می‌کند، دیگر همه چیز وحشتناک به نظر نمی‌رسد، امید اندکی در دل من روشن می‌شود، و اعتماد به نفسی که گم شده بود، اما ترس همیشگی هم هست... ترس از پذیرفته نشدن، به اندازه‌ی کافی خوب نبودن... و من وقتی با خودم تنهام فراموش می‌کنم که او مسافری بیش نیست، تمام آینده را فراموش می‌کنم و غرق می‌شوم در خاطره‌ی چند دقیقه‌ایِ با او، در خاطره‌ای که مغشوش می‌شود، جان می‌گیرد، بازسازی می‌شود و به زودی اصلش از بین خواهد رفت و دلخواه من جایگزینش.... بعد انتظار شروع می‌شود، انتظار، انتظار، انتظار... انتظار جمعه، انتظار یک لحظه دیدنش، انتظار دو جمله حرف... و من یادم می‌آید که چطور می‌شود خودم را دوست بدارم... و به طرز عجیبی هیچ علاقه‌ای به زخم کردن خودم ندارم... و گاهی حتا از خبرهای بد هم آن‌قدر جا نمی‌خورم...آدم باید جلوی خودش را بگیرد ولی، نباید بگذارد که غرق شود در خاطره و خیال... اصلا من همیشه آدمی بودم با اخلاقی عجیب و غریب، که در خیال‌هام هم مرزهای شخصی آدم‌ها را زیر پا نمی‌گذاشتم، حالا چه شده که این خیال انقدر پرواز می‌کند؟ انقدر سوال دارد که از او بپرسد؟ انقدر کار هست که می‌خواهد انجام دهد همراه با او؟ چرا دنیا یکهو جذاب شده است و من مشتاق که با او بشناسمش؟.... سال‌هاست آدم انتظار نیستم، جور عجیبی بی‌طاقت شاید گاهی، و این مدام به بی‌خردی‌ام دامن می‌زند، آویزان می‌شوم به مسیج فیس بوک، حرف می‌زنم... سمس می‌زنم... درخواست معاشرت می‌کنم... یک زمانی هم بود که من آدم تقدیر بودم، همان زمانی که موبایل نداشتم و همین‌طور راه می‌افتادم توی خیابان که شاید دیدمش، حتا اگر از قبل قراری داشتیم، یا می‌رفتم کافه به عشق دیدن کافه‌چی بعد هی دستم می‌رفت که سمس بزنم (اینجا موبایل داشتم اما اوایلش بود) و بپرسم که هست یا نه اما نمی‌پرسیدم، آن موقع‌ها نمی‌خواستم تقدیر را کنترل کنم خیلی.... حالا کس دیگری هستم، شده‌ام ویکتور ناورسکیِ فیلم ترمینال که هر روز می‌رفت و تقاضا می‌داد برای ویزا چون دو تا مهر وجود داشت و شانسش پنجاه -پنجاه، همیشه فکر می‌کنم که شاید هم جواب داد، شاید هم گفت بعله، شاید هم اصلا منتظر بود کسی پیشنهاد معاشرت بدهد...به دو کلمه‌ی بعله و نه فکر می‌کنم، به شانس پنجاه- پنجاه...
فهم من از روابط انسانی اندک است، همه چیز را واگذار می‌کنم به غریزه، منطق را کلا بی‌خیال می‌شوم، نمی‌دانم دست‌هاش را باور کنم، یا حرف‌هاش را... کسی درون من بهم فرمان می‌دهد دستش را بگیرم و من می‌گیرم، بی‌اینکه به بعد فکر کنم، به دو هفته، به مسافر بودن او... بعد سر تکان می‌دهم که: «حرف‌هات منطقی است، من اما منطق نمی‌فهمم»، باید می‌گفتم: «من اما منطق را کجای دلم بگذارم؟» نگفتم ولی، چون اصلا از این ترکیب استفاده نمی‌کنم، لابد چون هیچ‌جای دلم را بلد نیستم، وگرنه حتما می‌فهمیدم کی کجا را اشغال می‌کند یکهو، بعد می‌شد فرستادش بیرون... نمی‌شود ولی...نمی‌شود و من ناتوان بر جا می‌مانم... و به چیزی که اساسا شروع نشده خاتمه می‌دهم... موزیکم را فرو می‌کنم توی گوش‌ها، کلاه ژاکت زردم را می‌کشم بر سر، تند و تند بهشتی را به جهت برعکس ماشین‌ها می‌روم سمت خانه و سعی می‌کنم اشک بریزم شاید که باورم شود اما اشکی نیست، مثل گرسنگی که دو هفته است نیست، که غذا را اگر نگذارند جلوم دلیلی نمی‌بینم بخورم... حالا همین‌جور راه می‌روم، حمیدرضا نوربخش می‌خواند: «مرا مگذار و مگذر... مرا مگذار و مگذر...» من دلم می‌خواد باهاش بخوانم اما به نظرم خنده‌دار است، بیچاره چه مسئولیتی دارد نسبت به من؟ چرا یک جور وانمود می‌کنم انگار که صد سال است صمیمی؟ انگار که مقصر است که می‌رود؟ انگار که مقصر است که حاضر نیست این دو هفته را معاشرت کند... خب چرا نمی‌خواهد این دو هفته را معاشرت کند؟ این را من نمی‌فهمم جدی، کاش بهش مثل کار خیر نگاه می‌کرد، که مثلا دل بچه‌ای را شاد کردیم... من ادیپ دارم راستی که همیشه این همه سال بزرگتر؟ یا صرفا دایره‌ی معاشرین غلط است؟...شاید هم من غلطم... اصلا همه چیز به طرز بی‌رحمانه‌ای غلط به نظر می‌رسد...