Wednesday, April 23, 2014

گواهى بخواهيد، اينك گواه: همين زخم هايى كه نشمرده ايم...


مردْ انگليسى بود و عكاس جنگ، من اسمش را فراموش مى كنم هميشه، نشسته بود روبروى دوربين و از خاطراتش از جنگ لبنان مى گفت، بعد گفت پنجره ى خانه اش به زيباترين منظره ديد دارد و صبح ها آهوها را مى بيند كه در چمنزار مى دوند اما چه فرق مى كند، گفت كه غمگين است، كه بدى هايى كه ديده فراموشش نمى شود... اصلا لازم نبود حرفى بزند، كافى بود دوربين چند دقيقه ثابت شود روى صورتش و زيرنويس شود كه "فلانى عكاس جنگ"، همه چيز از غم چشم هاى مرد پيدا بود...
حالا من نشسته ام روبروى يكي از زيباترين و نادرترين صحنه هاى تهران و ابرها آرام آرام از روى كوه ها رد مى شوند و همه چيز شفاف است و آفتاب گه گاه جايى را روشن مى كند و يك طرف ديگر باران شروع به باريدن مى كند، من اما خيره ام، لبخندم نمى آيد، انگار كه به قول گروس دور لب هام را مين گذارى كرده باشند... اصلا امروز آدم بيخود و گهى بودم كه با دو رفيقم رفته بودم گردش و معاشرت و باران و قهوه و عكس و مى شد كه بلند و قاه قاه بخندم اما نتوانستم... نه اينكه بگم تمام اين روزها نخنديده ام، اتفاقا خنديده ام، بلند و قاه قاه حتا، اصلا يكشنبه بعد ساعت ها انتظار كنار پياده رو و آفتاب و بى غذايى و نگرانى وقتى هزارمين نفر با دست شكسته رد مى شد شليك خنده مان فضا را پر كرد و يكى گفت "نخنديد بابا انقدر، الان مى گن چرا اينا ناراحت نيستن" بعد پسر اين شعر شاملو را خواند
"به چرک می نشیند 
خنده
به نوارِ زخمبندیش ار
ببندی
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله ی دیو
آشفته می شود." 

اصلا درستش به نظرم همين است كه مدام بخنديم، مدام جوانى كنيم وگرنه مبارز افسرده به چه درد مى خورد؟ اما حالا كه دورم از آن آدم ها، حالا كه صبح بيدار شدم اما تند و تند حاضر نشدم براى رسيدن سر قرارى دست جمعى و تنها ماندم با اخبار ،انگار خنديدن را فراموش كرده ام... من سعى مى كنم زندگى كنم، مادر پسر هم همين را گفت اصلا، بيچاره چقدر نگران ما بود، چقدر همه شان نگران ما جوان ها هستند اما نمى دانند ما به همين زنده ايم، به همين حضور گاه به گاه، به همين كه مادرش بعد ساعت ها از آن در آهنى بياد بيرون و بگه كه بهش گفته ما دم دريم.. مامان همون روز سمس زده بود كه "بودنتون مفيد هم هست؟" و من گفته بودم بعله! مفيد از نظر من يعنى همين، همين كه من گوشى شوم براى شنيدن دردهاى غريبه هايى كه نمى شناسم، همين كه همراهى شان كنم، همين كه روايتشان كنم... بعد البته مدام تلخ تر مى شوم و دايره ى معاشرينم بسته تر، آدم ها نمى خواهند روايت هام را بشنوند و حق دارند، من اما افسارم دست خودم نيست، هميشه وقتى شروع كرده ام به تعريف متوجه مى شوم اما انقدر زبانم الكن است كه هيچ گوياى آنچه ديده ام و آنچه شنيده ام نيست و من مقصر نيستم، در برابر رنجْ زبان و كلمه بى معنا مى شوند، اينجا لامسه مهمترين حس است، من هيچ وقت نمى توانم سيخ شدن موهاى تنم را برايتان بازسازى كنم...