Wednesday, April 6, 2016

زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد/ وگرنه ما هنرِ رقصِ بال و پر دانیم*


دلم میخواست با جزئیات بنویسماز زندان باید با جزئیات نوشتباید از سمس مامان شروع می‌کردم و آفتاب که اصلا شبیه نیمه‌ی اسفند نبود و افتاده بود توی تاکسی و تنم که درد داشت و روحم که خسته بود و باید خوشحالی می‌کردم از قرار ملاقاتی که می‌ترساندمباید از صبح روز ملاقات می‌گفتم و اینکه صبح‌ها تلفن‌ها همیشه حامل خبرهای بدندکه صبحه‌ا مرگ از تلفن‌ها سرازیر می‌شودباید بلد می‌بودم که خیلی دقیق از کارت صورتی رنگ بگویم و اسامی ملاقات‌کنندگان، از اضطرابم وقتی مسئول مربوطه مشخصات را چک می‌کند، از انتظار در آن سالن لعنتی که فریادهای اردیبهشت ۹۳ هنوز توش طنین‌انداز است انگارباید از چهره‌ی مادر سعید می‌نوشتم، از جوری که دستش را جلوی دهانش می‌گرفت و از تظاهرات‌هایی که برای پسرش راه افتاده بوده حرف میزد، باید از ناتوانیمان در برابر حبس ابد، از ذکرهای مادربزرگ، از حرف‌های مادر آن یکی و توهم‌های توطئه‌اش مینوشتمباید می‌نوشتم که اسم دایی را صدا زدند و ما بلند شدیم و دو نفری رفتیم توی صف و منتظر ماندیم با شناسنامه‌هامان تطبیقمان دهد و مهر سبز را بکوبد کف دست چپ، باید بلد می‌بودم که چند پله را رفتیم بالا و دوباره بازرسی و سالن ملاقات کابینی که آنجا بود و مامان گفته بود که سالن کابینی را نشانم خواهد داد اما حالا رفته بود آن سوی شهر پی مرخصی و من تصورش می‌کردم که توی آن راهروی دراز نشسته روی صندلی‌های نقرهای به هم چسبیده و اشک می‌ریزد برای مرگ ناگهانی عمویش و انتظار می‌کشدباید یادم می‌ماند که بعد از بازرسی بدنی چند پله برگشتیم پایین تا برسیم به آن سالن، باید اسم بقیه‌ی مردهای زردپوش را یادم می‌ماند، تعداد میزها و صندلی‌ها را، تعداد مامورها رااما یادم نماندتنش دایی را اما خوب یادم مانده، اصرارش به اینکه آبمیوه بخوریم، نگاهش که دو دو میزد و میچرخید انگار به دنبال دوربینها و حرفهایش که پیگیری کارهای دیگران بود و من یادم نمی‌آمد هیچوقت با دایی و مادربزرگم تنها بوده باشم و مجبور به معاشرت و حرفی نداشتممی‌گفت چه خبر و من می‌گفتم هیچیچند بار گفتم هیچی؟ چرا بلد نیستم هیچ جوابی به «چه خبر؟» بدهم؟ تنش‌اش میخکوبم کرده بود.من از فضای ناشناخته می‌ترسمترس افتاده بود به جانم که چطور باید آن اشیا را از سالن خارج کنیم که مادربزرگ گفت می‌گیرد زیر چادرش و می‌آورد و من خیره شده بودم به زنی که نمی‌شناختمباورم نمی‌شد او قوی‌تر از من باشد و جمع و جورم کنداین ذکرها لابد یک جایی جواب می‌دهندچهل دقیقه‌ای آنجا نشسته بودیم و حرف زده بودیم و من یادم نیست که از چی فقط حواسم بود که مرگ عمو را لو ندهم و هی تکرار کنم که ایشالا مرخصی درست می‌شود و دو سه روز دیگر می‌آید بیرون و بدانم بیرون پر از ماجرا و مراسم و تشییع و اشک و داد است و دلم بخواهد این موقع نیاید بیرونباید ساعت نگاه می‌کردم اما نکردمدو سه باری صدا زد تا آخر سر بلند شدیمبغلش کردمچاق شده بودگفت: «فکر کردم دوست داری بیای این فضا رو ببینی.» هم را می‌شناسیمدلمان برای اعضای خانواده‌مان تنگ نمیشودویژگیمان این است.پرستو به مریم گفته بود: «ما احساسات‌نشان‌بده نیستیم اساسا، سخت نگیر.» خواسته بود توی فرودگاه غافلگیر نشود از میزان یخ بودن ماصبح هم همینطور یخ‌زده نشسته بودم سر میز صبحانه و نتوانسته بودم مامان را دلداری دهم، سبا نگاهم کرده بودمی‌فهمیدم که منتظر است مامان را در آغوش بکشم اما بلد نیستمهر چقدر با دوستهام بغلی‌ام بلد نیستم به خانواده‌ام دست بزنمآن روز که خبر دادگاه اولیه آمد هم همین شدآمدم خانه و پله‌ها را دویدم بالا و به مامان که رسیدم قفل کردمپرسیدمخوبی؟ ادا دراورد که مثلا چیزی نشدهگفتآره و بعد که آشفتگی‌ام را دید پرسید از کجا فهمیده‌امدو روز صدام گرفته بود اما خبری از آغوش و دلداری نبود.
دایی توی آن لباس زردرنگ زشت با سربند زشت‌ترش و دستهای لرزانش رقت‌انگیز بوداین را بقیه نمی‌فهمندآنها صدای خنده‌هاش و ادعاهای پوچ و مجلس‌گرم‌کنی‌هاش را یادشان ماندهتوی این چند روز مرخصی من هم این تصویر را جایگزین آن یکی کردمحالا اما که خداحافظی کردیم و برگشت آن تو تصویرش با لباس متحدالشکل سالن ملاقات بهم حمله میکند گاهی.
باید از مرخصی بنویسماین یکی را نباید پشت گوش انداخت.

*تایتل از غزل «خونِ در جگر»- ه. الف. سایه