Monday, February 22, 2010

Ain't no big deal,it's innocent

مهمونی بالماسکه‌ی خداحافظی دختر
خواهره می‌پرسه که آیا به عین هم می‌گم؟!
می‌گم: نه بابا، انتظار زیادیه از او که بیاید بالماسکه
بعد دلم برای خودم می‌سوزد که 18 سالش است و اینجور حرف می‌زند
و بدترش این که درست است حرفم
بعد می‌رم مهمونیه و اون نمی‌آد و من دلم نیومده و گفتم بهش دو روز قبل
و اون وسط ساعت‌ها بالا و پایین می‌پرم با دخترک 18 ساله
بعد فکر می‌کنم لیاقتم چیز دیگری است
فکر می‌کنم 18 ساله‌ام و وقت زندگی و بالا و پایین پریدن و پر شر و شوری
......
می‌گه: می‌خوام باهات حرف بزنم
می‌گم: منم همین طور
می‌پرسه: اول کی؟
می‌گم: من!چون هرجور فکر کنی من مقدم ام!
حرف هر دومان یکی است
حرف هردومان از نتوانستن است
و او می‌داند که من لایق پر شر و شوری و می‌داند که نمی‌تواند
و من برای همین دانستن‌هاش است که دوستش می‌دارم
...................
موبایلم زنگ می‌خوره و دخترک هم‌سن می‌گه که چند تا از دوستاش توی خونه‌شون
یک ساعت طول می‌کشه تا تصمیم بگیرم که برم و بعد با تاکسی و خنگ خنگ بازی
بعد آنجا و همه غریبه و همه پسر
فرداش روز مهمی است
من نوشابه می‌خورم و آبمیوه و زودی برمی‌گردم
اما خوش می‌گذرونم ، یک جوری خوش می‌گذرونم که اگر فرداش اتفاقی، حداقل نهایت شادی‌ام را کرده باشم
و می‌رقصم تمام مدت آن وسط
و آی پاد من است و موزیک‌های من
و نمی‌دونی چه لذت‌بخشه که آدم‌ها بهت توجه کنند
و انگار که دوستت داشته باشند با اینکه غریبه
و پسرهایی با یک اسم با من تیک می‌زنند
که یکی‌شان کلی بامزه با موهای فرفری موکت طور
و من نمی‌فهمم که چه می‌شود
اتفاق است دیگر، اتفاق
و من داشتم چرخ می‌زدم و خم شدم روی دست‌ها
و گه بگیره این زندگی رو، مگه دو تا بوسه‌ی کم چه ارزشی داره؟
حالا دوست پسر ندارم مثلا اما پسر که دو روز است یک اکس آمده اول صفتش می‌آید دنبالم
چون قرار شده دوست خوب مهربان هم باقی بمانیم
و قرار فردا را می‌گذاریم
با راههای ماقبل اختراع تلفن
..................
می‌گه: گفتی چیه؟
می‌گم: چی رو؟
می‌گه: همین الآن گفتی!
و من کلی حرف زده ام
و عصبانی ام و نمی‌فهمم چی رو باید تکرار کنم
می‌گه: گفتی نامردیه!!
آره، آره، شاید نامردیه
اصلا من نامرد هرزه‌ی بی‌شعور
حالا تو حاضری با من دوستی کنی؟!
اصلا اشتباه کردم که رفتم
اون 20 دقیقه انتظار با وجود تاخیر 6-7 دقیقه ایه خودم
و او که سلانه سلانه پدیدار
و من باید که به جای جلو رفتن برمی‌گشتم
و حتا پا می‌ذاشتم به فرار
و می‌رفتم لودویگ و با آدم‌ها معاشرت می‌کردم
اصلا چرا رفتم؟چرا رفتم تا در مورد رابطه‌ای که آغازش را نمی‌خواهم مافیا بازی کنم؟
و من مافیا بازی نکرده‌ام جز یک بار نصفه و نیمه
اما می‌دانم که توی مافیا استدلال است ولی این‌جور محاکمه نیست
اصلا او چه حقی دارد که اینجور محاکمه کند مرا؟
من عصبی شده‌ام، دیر میرسم به کلاس پیانو
و هی فکر می‌کنم تا فرداش: یعنی من آدم بدی ام؟
او گفت که من بد هستم و دیگران برایم بی‌اهمیت
و من تمام زندگی‌ام سعی کردم خوب باشم و با دیگران مهربان
اما در مورد او تقصیر من نبود،به خودش هم گفتم
گفتم: تو فاعل بودی! من فقط پس نکشیدم
و او نگاهم کرد فقط
و به خدا که خجالت می‌کشم حتا از نوشتن این‌ها
اما کاش می‌ذاشت که فقط همان یک شب و یک اتقاق بود
و بعد هم ما را به خیر و شما را به سلامت
کاش شماره‌ام را نداده بودم حداقل
که آمده‌ باشیم خانه، و من مچاله توی تخت که مثلا خواب
که تلفن می‌لرزد و من می‌پرم و پسر دیشبی است
و حرف می‌زنه، حرف می‌زنه و من سکوتم سراپا
می‌گه که 12 و نیم بیدار شده از خواب
و من حرفی ندارم بزنم با کسی که 12 و نیم ظهر 22 بهمن از خواب بیدار می‌شه
بهش می‌گم شاید شب برنامه کنیم خونه‌مون و خبرش خواهم کرد
بعد که برنامه می‌کنیم خبرش نمی‌کنم
چرا که آدم درد نکشیده را تاب نداریم
آره، آره شاید نامردیه
و من نامرد هرزه‌ی بیشعور
دو تا بوسه اما چیزی نیست
به خدا که نیست از نظر من
.....
ما انتخاب کردیم، عقلانی، از روی منطق و کاملا توافقی
بعد هفته‌ای شاد بودیم
رها از قید و بند انگار
هر روز هم معاشرت کردیم
به شادی هم نبود همش که هفته‌ی بدی بود کلا
اما راضی بودیم از هم و بدون توقع
و دوستی معمولی چه هیجان‌انگیز است
تن اما منطق ندارد
که بعد یک هفته و باز تماس لب‌ها، ناگهانی
می‌پرسم: حالا چی؟گند زدیم!!
گند زده بودیم آره
و هیچ کدام به شروعی دوباره نیندیشیدیم
و من گفتم که شخص دیگری این وسط
و در جواب کی؟ گفتم نمی‌شناسی‌اش
و او گفت خوب کاری کرده‌ام و بغلم کرد
و من می‌گم که نمی‌خواستم اتفاقی بیفته
اصلا نمی‌خواستم هیچ شروعی باشه
فقط افسار خودم را نکشیدم، چرا که لحظه‌ای از ذهنم گذشت: شاید آخرین روز آزادی!
و گه بگیره که هر چی این نداره اون داره و هر چی اون داره این نداره
و گه بگیره که من گاهی فکر میکنم احساس ندارم و حتا می‌توانم چند نفر را با هم...
و گه بگیره که زندگی بزرگسالی چه سخته
و من چه سختمه از گفتن این حرف‌ها
....
قرار شد هیچ شروع دوباره‌ای نباشه
قرار شد من باشم، آزاد
و اون باشه، آزاد
و من مافیا بازی می‌کنم با آن یکی و عصبانی
و اون رو می‌رونم از خودم کاملا
و شاد می‌شم
و انگار که نامرد هرزه‌ی بیشعورم

Sunday, February 14, 2010

your eyes are soft with sorrow


می‌خوام براتون از چشم‌ها بگم

از چشم‌های پر درد، از چشم‌های نالانی که خشک اند و غم دارند

می‌خوام براتون از چشم‌هایی بگم که کم‌اند و پرسان

همین می‌شود که کیفهاشان را می‌گردند، جیب‌هاشان را می‌گردند

و انگار خدایی وجود دارد

نه که بزرگترین باشد اما در حدی هست که دست خانومه توی جیب شلوار خواهره بره و من نه

انقدر هست که کیف رو بگردن دو بار اما جیب‌هاش رو نه

و من چی داشتم بگم اگه قوطی فیلم و سرکه‌ی توش رو می‌دید؟

چه فرقی داریم ما؟ چه تفاوتی؟ خواهره می‌پرسه

و من هوچی بازی که آمده‌ایم برای جمهوری اسلامی!!

و مرد نمی‌گوید تفاوت ما را

من اما می‌دانم

چشم‌های ما غم دارد

چشم‌های ما پرسنده است و گیج

و قدم‌هامان

مثل آنها بی‌خیال و سرخوش نیست

و هر قدمی به اندازه‌ی ده قدم خسته‌ات می‌کند

و هر قدمی به اندازه‌ی ده قدم سنگین است

.....

ما سلاح نداریم

اما چشم‌هامان را نمی‌توانند ازمان بگیرند

چشم‌هامان بیچاره‌شان کرده

نگاه خشم دار و غصه دارمان را می‌بینند

یعنی هست بین‌شان آدمی که تازه کار باشد و هنوز آنقدری آلوده نشده باشد که خواب چشم‌های ما را ببیند؟!

که خیره‌ایم، متنفریم و ترس داریم اما میخواهیم پنهانش کنیم

....

اولین چیزی که توی آدم‌ها می‌بینم چشم‌هاست و بعد دست‌ها

آدم ِبی‌نگاه برای من مرده است

لازم نیست چشم‌ها درشت باشد یا زیبا

مهم این است که نگاه داشته باشد، یک نگاه مخصوص

و چشم‌های ما نگاه دارد

و غم دارد

و برای همین است که خط سیاه روی چشم آدمهای توی عکس جنایت است

اما باید کشیدش

چون چشم‌های غمگین آزاد و زنده بهترند از چشم‌های بسته

....

می‌گن آغا محمدخان قاجار از چشم‌هایی که در اورده کوه ساخته

من نمی‌دونستم چرا

نمی‌فهمیدم که چرا باید چشم مخالفانت را در بیاوری

و حالا می‌فهمم

خیلی خوب هم می‌فهمم

و برای دوستانم اس.ام.اس می‌آید که چشم سران فتنه در روز 22 بهمن کور خواهد شد( از کاسه در خواهد آمد؟!)ا

و من در فهم لغت فتنه دچار ایرادم...


پ.ن:

عکس مال عاشوراست، این چشم‌ها اما زمان نمی‌شناسند. هشت ماه است که همین‌جورند

Sunday, February 7, 2010

اشكي كه روي چهره پاشيده شد، بغضي كه مي تركد حالا

دیروز رفیق ما رابردند
و کشتند
در جمع گریستن مرا دشوار است

آنگاه نشسته بودم آنجا،تنها

- و در توالت-
چون ابر بهار گریه می کردم
و هفتم ماه سرد آذر بود

گریستن - رضا براهنی
......

این بغض لعنتی
وای از این بغض لعنتی
که رهات نمی کند
و باد که می خورد به صورتت
بی رحم ِ بی رحم ِ بی رحم
و چشم ها تر می شود از این باد
اما اشکی جاری نه
که خشکسالی آسمان به تو هم منتقل شده
و این بغض لعنتی اشکی نمی شود که جاری
فقط هست
فقط می ماند
و تو می دانی هیچ چیز بدتر از یک دختر ضعیف تنهای اشک آلود نیست توی خیابان
تو اما هستی
تو دخترک ضعیف اشک آلود تنهایی که به خودت حق می دهی بدجور
و دلت های های گریه هم نه،اشک می خواهد که روان شود
که همین جور که پلک می زنی بیفتد روی گونه ها و گونه را سر بخورد و بچکد روی زمین
.....
من دخترک شاد یخ زده ای بودم که آزاد شده بود از کلاس رانندگی و امتحان و مشغولیت ذهنی اش
و او دلش نمی آمد بگوید به من که پسر را گرفته اند و مادر و برادرش را
و من چه معاشرت کرده بودم با او
چه نگرانش بودم هر دو سه روزی که دیده نمی شد
چه مسخره بازی درآورده بودم که با وجود موهای از ته تراشیده قابل شناسایی است
و حالا چه دستم خالی است
چه هیچ کار بر نمی آید از من
جز غصه،جز جای خالی اش روی صندلی بوفه ی دانشگاه
من لباس های دافی م را نمی پوشم
شاید که مبارزه کردیم، شاید که اعتراض کردیم و خواستیم صندلی های بوفه را پر کنیم از آنهایی که نیستند
اما نه، اما نه
می رویم خونه ی دایی
و من پهن روی مبل سفید و نرم و او موهایم را نوازش می کند
و من بالاخره خاطرات حمله به کوی را می شنوم
و احساس می کنم یک عدد آدم مزخرف هستم که در این وضعیت بی دردانه اینها را می شنوم و غصه می خورم
و اگر ته ذهنم هی اسم یاشار هست
اما خودم هم هستم
خودم عجیب ته ذهن خودم هستم
و زندگی ام و رابطه ام با آدم ها
و خوشحالی که باید باشد و نیست
و فقدانش فقط فقط هم به خاطر این زندان ها و گرفتن ها نیست
و من آی از خودم بدم می آید که همیشه خودخواهم
........
مقدمه ی ظل الله براهنی می خوانم پشت مطب دکتر
و انتظار می کشم
و هی موبایل را نگاه می کنم، نه برای دیدن ساعت
برای فکر اینکه: شاید جواب بدهد
چون باز دنیای من با برنامه ریزی عجیبی سازمان یافته که بعدتر می فهمم هیچ چیزش جفت و جور نشده
می گه که درست جوش نخوردم
و آی نمی دونی چه دردی داره
آی نمی دونی چه دردی داره کاری که می کنه و من حتا نمی بینم که چه کار می کنه
وول می زنم ولی،داد آروم می زنم ولی
اما اشک نه
اشک نه چرا که خشکسالی نه درد تن می فهمد و نه درد جان
و من باز گیج و منگ می افتم توی خیابان و پیراشکی سرد بدمزه را گاز می زنم
و هر پلیسی که می بینم راهم را کج می کنم و از آن ور خیابان ادامه می دهم
و دلم می خواهد وایسم وسط پارک لاله و داد بکشم که: بذارید پن دییقه واسه خودم باشم لطفا
بذارید دخترک غمگین ضعیف اشک آلودی باشم که می خواد راه بره
و هی با خودش صغرا کبرا بچینه که : من محقم!
......
می گم: گهم و نمی خوام تظاهر کنم که نیستم
می خواستم ایگنورشون کنم اما دلم نیومد
بعد ولو توی حیاط پشتی و آفتاب دل انگیز
و من حرف می زنم برای دخترک گرچه هیچ خوش ندارم زندگی خصوصی ام را با دیگران قسمت کنم
بعد می بینم که چه جمله ها نصفه است
که چه حس ندارند کلمات
که چه بی معنی شد وقتی از ذهنم آمد بیرون و پخش شد توی هوا
اما حرف می زنم، حرف می زنم
و صدام گاهی می لرزد از این بغض لعنتی
(اما شما که خوب می دانید، انتظار اشک که ندارید از من؟)
و می فهمم که دفتری از زندگی ام دارد بسته می شود
هرچند که کوچک و لاغر باشد،
(دفترچه شاید لغت بهتری باشد)ا