Wednesday, December 23, 2009

حکایت شادکامی خود را ، من ،رنجمایه‌ی جان ناباورتان می‌خواهم

باز از آن روزها که شادمانی صبح و دنیا برایت واندرفول
ای-میل ات را هم چک کرده‌ای با آی‌پاد اما آدم چک کردن سایت‌های خبری نیستی
همین می‌شود که دختر بیاید توی کلاس و فریاد که منتظری مرد
و شما بدوید از پله‌ها پایین و سریح سایت فارس و اطمینان از خبر
و گیج و منگ سر کلاس
که حالا چه می‌شود؟ حالا ما چه کنیم؟

....
پسر ایستاده با لباس سبز، نوشته‌ای را بر دیوار می‌خواند
سلام می‌دهم اصلا؟
یادم هست که گفتم: دیدی چی شد؟
یادم نیست بعدترش زیاد کلا
فقط یک حال ناراحتی هست در یادم و ندانستن
از جلوی بُرد بسیج که نامه‌ی امام خطاب به منتظری را سریع زده آنجا( من نخواندم البت، نخواستم نفرتم بیشتر شود)، به سلف دخترانه و غذا(از بس که همه‌ی دانشگاه شلوغ و صندلی‌های مختلط پر)، از آنجا به حیاط پشتی، بعد دوباره بوفه و چایی
بعد سایت و تلاش برای گرفتن خبرها
که پسر می‌آد و می‌گه اتوبوس گذاشتن برای ساعت هفت
و من انگار که از خواب بیدار شده باشم
یکهو بلند میشوم ودوان دوان به سمت خانه و سریع عوض کردن لباس‌ها و بستن باروبنه‎
قرض گرفتن چادر از دختر همسایه
ترافیک و رادیو و پیام تسلیت و خشم ما
دوان دوان از این سوپری به آن داروخانه به دنبال نواربهداشتی و آب معدنی

و بعد باز دانشگاه و ریتم زندگی که دوباره کند می‌شود
و اتوبوس و پسرها که ساکت نمی‌شوند
بعد دارالعباده‌ی قم است و چادرها که از توی کیف درمی‌آیند
و خانه‌ی آقا چه شلوغ
و خودش که چه کوچک، توی جعبه‌ی شیشه‌ای
من اشکم نمی‌آید برای او، برای خودمان اما اندوهی در جانم است

بعدتر شب است و سرما و مچالگی و خواب کم
و صبح که با صدای گرفته صحبت با آنها که ساوه اند
و دلش سوخت که نبوده تا مرد را ببیند از نزدیک
که چه آرام خوابیده بود...

....

حالا همه‌اش شلوغی است
همه‌اش آدم
همه‌اش آدم‌های متفاوت با آنچه تا به حال دیده‌ایم در مبارزات
و یک‌صدایی با آن‌ها که هیچ فکر نمی‌کردیم روزی کنار هم بر علیه دیگری

و شعار است و باتوم نیست
و شعار است و گاز اشک‌آور نیست
و شعار است و بسیجی نیست

و من همه‌ی صداها را ضبط می‌کنم
که بماند تا باورم شود بعده‌ها چه‌ها گفته‌ایم در این شهر

.....

بچه‌ها را همان اول گم می‌کنیم
اما هی آشناهای گاه به گاهی
و پسر که به طرز عجیبی ما را پیدا می‌کند و دیگر گم نمی‌شویم از پیش آنها
و شلوغ که می‌شود می‌بینم که دستم محکم توی دست اوست
و فکر می‌کنم: چه داریم این شهر را می‌ریزیم به هم جدی جدی
همیشه باید خشونت وارد شود تا ما پراکنده
این اساس زندگی‌مان شده وگرنه هیچ‌کسی نمی‌رود
پس کمی هم شلوغی لازم است، کمی هم موتور و باتوم که ببینی
ما اما کتک خوردن نمی‌بینیم
و وسایلمان را برمی‌داریم و چادرها می‌رود توی کیف
و خودمان می‌شویم و با ماشین پسر برمی‌گردیم
و راضی از این مبارزه
شاد از زندگی
با نگرانی اندکی از تاسوعا و عاشورا

.....

شب یلداست مثلا
اما چیه امسال شبیه سالهای پیشین که این یکی؟
هر چیزی که باید را می‌خورم
اما الله اکبرش از همه بهتر است
می‌گذارم 12 و یک دقیقه شود
و خواب نمی‌دانی که چطور می‌ربایاندم

____
پ.ن:

1- دیروز عکس‌ها رو دیدم،باورم نمی‌شد که این همه جمعیت! دیدی وقتی توی جریانی چه نمی‌فهمی که این‌همه زیادید

2- عکس خودمون رو هم دیدم، این بار کمی می‌ترسم واقعا

3- این شرح وقایع است به ساده‌ترین و شاید مزخرف‌ترین لحن ممکن، نوشته‌ی ادبی که نه، شرحی است برای به یاد ماندن

Tuesday, December 8, 2009

کسی نمی‌خواهد باور کند، که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

دیروز زیبا شده بودم
باورت می‌شه که موهام روشن شده بود انگار کلی و فر طور
و آفتاب که اون‌جور افتاده بود روش
با همه‌ی اضطرابم، با وجود همه‌ی آن لباسهای سیاه فهمیدم که زیبا شده‌ام
این رو توی دستشویی پارک لاله فهمیدم
که هنوز گیج ِ صدای باتوم برقی از میون جمعیت دانشجوها
هنوز گیج ِ اسپری‌های فلفل و اشک‌آور که از جیب‌هاشون اومد بیرون
هنوز گیج بودم از این ایمان که براشون مهم نیست ساعت‌ها بهشون فحش بدن و جری نمی‌شن تا اسم سید علی میاد
نگاه می‌کنم به خودم توی اون آینه‌ی بزرگ
دستم داره یخ می‌زنه زیر شیر آب
دختر کنارم سیگار می‌کشه، می‌خوام بپرسم که آیا توی درگیری بوده
اما نه حوصله‌اش رو دارم و نه وقتش رو
سعی می‌کنم تند تند روسری رو درست کنم و قیافه‌ی بیگناه وار رو با خودم تمرین می‌کنم توی آینه
بعد می‌بینم که چه بی‌گناهه این صورت، که چه ترسیده
که چه طفلکی شده‌ام
دارم توی پارک لاله راه می‌رم،سعی میکنم به نظر نیاد که چطور فرار کردیم از توی دانشگاه
که هنوز صورت من بسته بود که شناسایی نشم
و دست‌بند و گوش‌واره‌های سبز رو همین‌طور که می‌دویدیم انداخته بودم توی کیف
بلند شدن از روی نیمکت پارک سخته
سیگاری که ذخیره داشتم برای اشک‌آور رو می‌دم دختر بکشه
و راه می‌افتیم به سمت دانشکده‌ی خودمان
............

صبح زود قرار داشتیم از ترس اینکه یک ذره دیرتر کارت ما معتبر نباشد
سه نفری راه می‌افتیم و باقی را قرار می‌شود همانجا ببینیم
توی تاکسی من له‌ام، داغونم با حال تهوع پیش از مبارزه و دست‌های منجمد شده
می‌گم به پسر که روزی که سرحال‌تر بودم خاطرات حمله‌ی شبانه به کوی رو برام تعریف کنه
اولش که خبری نیست، انگار دانشکده‌ی ما منتقل شده به آنجا
هم از لحاظ سبزها و هم از لحاظ بسیجی‌ها
11 و نیم استارت رو اون‌ها می‌زنن، چون خبر دارن که ما 12 می‌خوایم شروع کنیم
اولش آروم بود، ما بودیم و اونها
شعار بود و شعار بود و شعار بود و صدای من که می‌گرفت
و استراتژی غریبشون که می‌دویدن تا ما نتونیم جمع بشیم و جواب می‌داد
و توی نگاهشون چه نفرتی بود
دستشون پرچم بود سر چوب‌های 50 سانتی که برای کتک زدن هم به کار بیاد اگه موقعیتش پیش اومد
دست ما گل بود که تیغ‌هاش رو هم کندیم(که دست خودمون آسیب نبینه البت)
دست ما بند سبز بود، نه اونقدری که برای خفه کردن کسی به کار بیاد
دست ما عکس بچه‌هایی بود که مردن، اسم کسایی بود که رفتن
دست اون‌ها عکس رهبرشون بود که لبخند به لب داشت
دست اون‌ها مشت بود، دست ما وی نشون می‌داد
نشسته بودیم حتا نای شعار هم نداریم خیلی، من تند تند کیک دو روز مونده‌ی دختر رو می‌خورم
گل‌ها رو جمع می‌کنم و اون یکی دختر میره می‌ده به نگهبان‌ها
و اون مردهای گنده که سبز بستن به صورت اما چه راحت رفت و آمد می‌کنند و صمیمی با انتظامات، مرتبط با گاردی‌ها
و مرگ بر منافق! مرگ بر منافق! که شعار همان‌هاست
حالا یکی به من بگوید معنای منافق چیست؟
.....
بعدترش خاطرات مغشوش است
که روبان سبز آویخته از پنجره‌ی فنی پاره شد
گاز اشک آور و صدای برق با ولتاژ بالا
و من دست دختر کرد را محکم می‌گیرم و شروع می‌کنیم به دویدن
لحظه‌‌هایی که می‌ایستیم برای نفس‌گیری، سرشماری خودمان و اینکه بفهمیم پشت سر چه خبر است
بعد هی دست کس دیگری در دستت است و داری می‌دوی و در جواب شعارهای ضد سیدعلی داد می‌زنی که: نگید! نگید!
نه...نه
زودتر از پاره شدن آن بند خاطرات مغشوش شد
همان موقع که برگشتی احتمالا برای اطمینان از بودن همه و دست را دیدی و اسپری فلفل را که پاشیده شد روی صورت پسر
و شاید این بیشترین باری بود که دوربین می‌خواستی
بعد دویدن به دنبال آب بود و شیشه شیشه آب که چشمهاش را خوب نمی‌کرد
شاید هم قبلتر بود
وقتی آن یکی پسر را دیدی که بالای ابروش شکافته بود و نفهمیدی چطور و ناراحت بودی که بخیه بلد نیستی بزنی
اصلا چه اهمیتی دارد، ویژگی این خاطرات مغشوشی است
که هی صبر کنی وقت تعریف خاطره، بگی: روز بهارستان بود، نه 18 تیر، نه 13 آبان،نه...
فقط تا کی این خاطرات کش خواهد آمد؟؟؟
...........

نشستیم توی تاکسی، من سیب سبزم رو دراوردم و شروع کردم با حرص گاز زدن
اون دو تا هنوز بلند بلند حرف می‌زدن راجع به وقایع که دختر ِجلو نشسته دخالت کرد
بعد ما تازه دیدیمش و من چه ناراحت شدم که دکتر آینده‌ی مملکت انقدر سطح پایین فکر می‌کند
و چه راحت همه چیز را انکار می‌کند و ما را عصبانی
و راننده تاکسی که با کمال تعجب من با او موافق است و سیب مرا بهم زهرمار می‌کنند
سوال این بود: آیا شما از بسیج می‌ترسید؟
من: بلی هر کسی که سلاح داشته باشد مرا می‌ترساند
نتیجه: فقط دشمن از بسیج می‌ترسد که همان آمریکاست
ادامه‌اش هم که معلوم است...
..........

نشستم توی ماشین او، دم در خونه
می‌گم: الان می‌رم
اعتراض می‌کنه که چیزی نگفته و دوست‌تر داره که بمونم اصلا
من اما پای رفتن ندارم، هی چرت می‌گم که زمان بگذره
آخرش اعتراف می‌کنم که: باید برم خونه و همه‌چیز رو تعریف کنم و توانش رو ندارم
باید برم و تلفنی با آدم‌ها حرف بزنم و بگم که سالمم و مطمئن شم که اون‌ها سالم
باید برم و خونه و اگه بی.بی.سی فارسی نویز نداشته باشه تازه بفهمم چند نفر دستگیر/چند نفر مرده
باید برم خونه و چه دلم نمی‌خواد
دل میکنم بالاخره اما
می‌گه که قوی باشم
و من تمام سعی‌ام را می‌کنم
توی آسانسور، لبخند را تمرین می‌کنم که هی میماسد روی صورت
زیبا شده‌ام اما با همین غم بزرگ توی چشم‌ها
در را که باز می‌کنم پسرک ایستاده دست می‌زند
مدل شعار: موسوی...(دست)موسوی...(دست)
فقط به جای موسوی می‌گه: دانشجو...دانشجو
و من اولین روز دانشجوی زندگی‌ام را اینجور جشن می‌گیرم




Tuesday, December 1, 2009

و حس باغچه انگار چیزی مجرد است،که در انزوای باغچه پوسیده است


لکه‌های خون گاه‌ به گاه، یعنی که دارد یک ماه می‌شود
یک ماه می‌شود از 13 آبان و سه روز بعدتر...
لکه‌های خون اما گمان نکنم تبدیل شود به سیل
انگار انتظار می‌کشد
که من 16 آذر هی زیر دلم پیچ بزند، هی همه‌ی وجودم درد بگیرد و نفهمم سر وقت بوده یا به خاطر اضطراب
....
من از همه‌ی این شعارها بیزارم
از برچسب‌های او که برای هر مراسمی نو می‌شود
از میزهای دانشگاه که پر از رنگ سبز، که پر از وعده‌ی روزهایی سبز
که سبزی هم نبوده‌اند، از بس که دود، از بس که پلیس و باتوم
من چشمهایم را می‌بندم به روی شعارها
فقط هر روز صبح با گشادترین لبخندم امیدوارباش سبزرنگ روی پل عابر-همان که از بعد 13 آبان پیدا شد- را می‌خوانم
و سر تکان می‌دهم که یعنی: چشم
بعد هی می‌نویسم اینجا که دلم نمی‌خواهد این‌جور دانشجویی کردن را
انگشت اشاره اما سر باز می‌زند از فرستادن این نوشته و هی پاک می‌کندشان
که من شاید واقعا هم ناراحت نیستم از این‌جور دانشجو بودن
از این همایش به آن همایش دویدن
از این سخنرانی به آن یکی
لباس سبز یکشنبه‌ها
بحث‌های طولانی بوفه‌ی دانشگاه بر سر اینکه آخرش چی؟چه خواهد شد؟چه باید کرد؟
روزنامه‌ی صبح هر روز که پر از اخبار بد
و دانشگاه که با وجود همه‌ی اینها انگار هیچ
انگار که در صلح و آرامش کامل
و من حس غریبی دارم نسبت به همه چیز
متناقض‌ترین حس‌های عالم را
.....
تمام شب روی دست چپم می‌سوزد، همان دستی که دست او قرار گرفته بود رویش
خواب می‌بینم که تب داشته، که گرمای دستش خارج نمی‌شود از دست من
بعد دستم می‌سوزد، داغ می‌شود و این‌ها همه واقعی است
ساعت 4 بیدار می‌شوم، نصفه ساندویچم را می‌خورم یخ یخ
توی رستورانه راه گلویم بسته شده بود باز، فکر کرده بودم: یعنی این رابطه دارد جدی می‌شود؟
خوابم نمی‌بَرَد، بلند می‌شوم، از چشم‌هام اشک می‌آید وقت کتاب خواندن
چراغ را باز خاموش می‌کنم
ساعت 7 نمی‌دانی چه خوشحالم که وقت بیدار شدن است
غرقم در خود، زندگی خصوصی، پر از سوال، پر از شک
اولین نفری که می‌بینم توی دانشگاه دختر است
که تند تند خبر می‌دهد: حسام سلامت محکوم به چهار سال زندان تعزیری
و من هی سرچ می‌کنم که این اسم عجیب آشنا و یادم می‌آید: آکادمی موازی!
نمی‌فهمم جرمش چیست، فقط می‌دانم که بسیار باهوش است و باسواد
یادم نمی‌آید دیده باشمش
بعد تمام روز سردرد دارم
و بی‌اشتهای بی‌اشتها
خودم به تنهایی اعتصاب غذا می‌کنم
از خودم متنفرم که این همه درگیر زندگی خصوصی بوده‌ام
و نمی‌فهمم این بی‌غذایی از علاقه به اوست یا نفرت از خود
روزهای بعدتریست که میبینم حسام را
و قلبم می‌گیرد که چرا جای او باید پشت میله‌ها باشد
روزهای بعتریست که می‌فهمم زن دارد
می‌فهمم زنش کدام دختر است
می‌فهمم که چه درد دارد دانستن اینها
بعد از مشکلات زندگی‌ام خنده‌ام می‌گیرد
دقیقش این است که شرمنده می‌شوم
و هیچ چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسد
جز مبارزات گاه به گاهی و درس خواندن شاید
مگر نه این بود که جامعه‌شناسی متهم ردیف اول؟
انگار که فراموش کرده‌ام این را حسابی

Thursday, November 5, 2009

برایم خلعت و خنجر بیاور

-جرمشون چیه سرباز؟
-تو کیفشون سیب سبز بوده حاج آقا !
...
داشتم سیب سبز رو می‌ذاشتم توی کیف که این چرت و پرت‌ها رو می‌گفت
نگرفتنمون، یعنی که خطر از بیخ گوشمون رد شد
بعد حالا که من دارم اینها رو می‌نویسم دیگه دخترک غمباد گرفته‌ی تمام دیروز و امروز صبح نیستم
وگرنه خوب اشکتون رو در میاوردم با این نوشته
دخترک امروز صبح رفت پیش او
با چشمانی شسته شده که جور دیگر می‌دید همه چیز را
بعد زندگی خوب شده بود به خاطر این شستشو و او که بعد مدت‌ها قهوه داد بهم
و من حرف می‌زنم برای کل خانواده
تقریبا تمام چیزهایی را که دیده‌ام/ که می‌دانم
بعدتر نون سنگک فروشی است و انگشت اشاره که کمی می‌سوزد
و من نشسته روی صندلی و او خونه تکونی
و می‌خندم بلند بلند و در جواب خوبی؟ می‌گم که خوب شدم، که خوب نبودم اول
حالا از غم دیروز فقط سیاهی لباس‌ها مانده
که همان لباس‌های مبارزه‌ی دیروز بوده
این‌بار اما روسری سبز توی کیف مچاله نشده
پسر گفت: سیاه نپوش، مشخصه‌ی تو لباس‌های رنگی است
و من چه شاد بودم آن لحظه
نفهمیدم اصلا که چرا انقدر شاد شدم باز
نفهمیدم به خاطر شستن چشم‌ها بود یا اینکه آن سربالایی را آمدم بالا
و آن همه نیرو با مجهزترین لباس‌های عالم محو شده بودند
و سیب سبزی در دست من نبود
و صدای کسانی که بلند بلند اعلام می‌کردند که ما سیب سبز می‌خوریم در گوشم نمی‌پیچید
و خواهره نبود که شال سبز داشته باشد
و مرد نبود که بیاید جلو و بگوید: برو داخل!
بعد من واکنش‌هام سریع شده بود باز
خیره نماندم، میخکوب نشدم
چطوری خواهره شروع کردی به دویدن؟
من اگر بودم می‌ایستادم همین‌طور
کما اینکه ماندم، انگار که منجمد و بعد شروع کردم پشت تو دویدن
فکر می‌کنی هیچ وقت فراموشش کنیم؟
حتا حالا که شادم فراموشم نمی‌شود
تا به حال چند 13 آبان تاریخی داشتیم؟ 3 تا؟
حالا شد چهار، نه؟!
پام کبود شد راستی، فهمیدی؟
همون که کوبوندمش به صندلی اتوبوسی که ناگهان رسید و چشم‌های من هنوز پی پسر غریبه بود که دستبند نشسته بود به دست‌هاش
که نفهمیدم بردنش یا نه
و دادهایی که نزدم
آخ نمی‌دانی تمام دادهایی که نزدم چطور جا خوش کرده توی گلوم و ته نشین نمی‌شود انگار
دیروز کلا دیلی داشت مغز من
که تا خواهره نگفت زنگ بزن به ع. به مغز خودم نرسیده بود
بعد که هی صدای زن پیچید توی گوش‌هام که تماس غیر ممکن
نمی‌دانی چند بار با خودم تکرار کردم: باید یاد بگیری که وختی درگیر مبارزه هستی، مطلقا درگیر احساس نباشی*
بعد نمی‌دونی چند بار با خودم فکر کردم که کاش دیروز نرفته بودیم که شیرینی تولد بدی به من
کاش 30-40 دقیقه منتظر گودو ننشسته بودیم آنجا
کاش من انقدر تلاش نکرده بودم که تمام هات چاکلت غلیظ رو بخورم
کاش ترافیک نبود اونقدر
کاش دست‌های من همیشه انقدر سرد نبودن و دست‌های تو گرم
کاش من انقدر سریع درگیر احساسات نمی‌شدم
کاش من انقدر زیاد نگران نمی‌شدم
بعد زنگ توست در جواب اس.ام.اس من که تو رو خدا تا آنتن داشتی زنگ بزن
و شنیدن صدات که می‌گی سالم‌اید همگی
و من خیالم چه راحت می‌شود
و خواب و سردرد و صدای هلی‌کوپتر
حتا نسکافه‌ی داغ هم لبخند نمی‌آورد به این لب‌ها
حتا دیدن تو، دم در خانه، به بهانه‌ی کتاب‌ها، شادی واقعی نمی‌آورد به این دل
ولی امروز
دردهایم در حال التیام یافتن است
تا 16 آذر
یعنی باز دردهای بیشتر؟؟؟؟

پ.ن:
*همسایه‌ها- احمد محمود- صفحه‌ی287

Wednesday, October 28, 2009

Just turn around now, 'Cause you're not welcome anymore

امروز حتما که روز عجیبی است در زندگی من
یعنی که کلی فرق کرده‌ام با قبل که دلم نمی‌خواد برم پیش او
نه اینکه تمربن نکرده باشم
حوصله ندارم، دیگه حوصله‌ی همه‌ی این فشارهای روانی رو ندارم
بعد به خودم وعده می‌دم که بعدش نون سنگک می‌خرم و می‌رم پیش اون‌ها و تا افسردگی‌هام محو نشه می‌شینم رو صندلی سمت چپ
اصلا از همه‌ی روابط پیچیده‌ی نامفهوم خسته‌ام
این رو پنج شنبه درست فهمیدم
وقتی که هی ازم می‌پرسن می‌آد؟ و من نمی‌دونم و زنگ می‌زنم و زن میگه که خاموشه
من عصبانی‌ام؟ ناراحتم؟
نمی‌دونم
می‌خوام به تخمکم هم نباشه
لیوانه رو یه کله سر می‌کشم گرچه می‌دونم که بی تاثیر
می‌شینم رو پای بابای مجازی و بهش می‌گم که یه احمق بزرگم
بعد نگاه می‌کنم به دور و برم
فکر می‌کنم این آدم‌ها دوستم دارن
براشون ارزش داشتم لابد که اومدن و باهام مهربونن
بعد از ته ته دلم می‌خندم به ماتروشکاها که ترتیبشون رو ریخته به هم که شاید قصد معاشرت داشته باشند کوتاه‌ها با بلندها
و برای خودم چرخ می‌زنم وسط خونه، تنهایی
و مجیکال و کیسبل بودنمان را به رخ او می‌کشم که نمی‌خواهد تجربه کندشان
و به تخمکم هم نیست جدی جدی
من به خودم خوش می‌گذرونم
اصلا دیگه تصمیم گرفتم همش به خودم خوش بگذرونم
که از روز بعد سفاک هرندی با ارشدها دوست شدم
و دو ساعتی توی سلف دانشگاه نشستن روزهای بعدی منجر شد به نیمی از بچه‌ها که وقت رفت و آمد بهم سلام می‌دن
و هم کلاسی‌هام متعجب که تو چطور سریع با همه‌ی اینها دوست شدی؟
و من لبخند و نگران از اینکه اینها به زودی فارغ التحصیل
بعد می‌رم شماره‌ی 10ویش لیست رو مینویسم:
تا چهارشنبه سوری دوست پسر داشته باشم!
و می‌نویسم که مهم نیست کی و سعی می‌کنم شماره‌ی 6 لیست رو نبینم اصلا
و حساب می‌کنم که 5 ماه و فکر می‌کنم که: می‌تونم؟
و سعی می‌کنم به زندگی‌ام ادامه بدم مثل قبل‌ترها
و خودم رو می‌ندازم با پسر که برسونتم خونه از دانشگاه
و سکوت که می‌شه میگم: موزیک بذار
و شجریانی که می‌خونه:گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق...
و من اصلا یادم نمی‌آد قبلا این رو از زبون شجریان شنیده باشم
و من اصلا نمی‌فهمم چرا از همه‌ی غزل‌ها این
و نمی‌تونم نگم که این به نظرم بهترین غزل سعدی
و نمی‌تونم نگم که چه می‌فهممش و اون در سکوت گوش می‌ده
و من خسته‌ام از تمام نشونه‌هایی که من رو به یاد اون میندازه

Monday, October 12, 2009

I wish I knew you before

روز ثبت‌نام بود
مچاله شده روی زمین، در حال پر کردن برگه‌های مزخرف
و خیره به آدم‌هایی که شبیهم نبودن هیچ
اس.ام.اس زدم برای خواهره: بسیجی اومده دانشگاه!!
خواستم بنویسم: هی نشستی توی خونه با آهنگ خوندی: بسیجی انسانی بخون، بسیجی انسانی بخون!
نگفتی خواهر بدبختم چی؟ نگفتی چطور تحمل کنه؟
اس.ام.اس جا نداره زیاد، باید از همون یه جمله می‌فهمید همه‌ی دردهای من رو
بعد اون جواب داد: اشکال نداره، عوضش شما سین رو دارید
و من باید همون‌ روز میرفتم وسط حیاط و داد می‌کشیدم: سین.میم کجایی؟
شاید اگر این طور می‌فهمیدم رفته بهتر از آن روز بود که وبلاگ‌هایش باز شد
و عکسش
و عینک کائوچویی مشکی که نقطه ضعف بزرگ من
فکر کردم: کاش طریق آشنایی مجله‌ی دگرباشان نبود
کاش دگر نبود او
و این دلباختن من یعنی که حتما جور دگر
یعنی که اگر من به شما دلباختم یا حتما شما هیچ وقت به من دل نمی‌بازید یا فکر می‌کنید که به جنس من علاقه‌مندید اما به زودی خواهید فهمید که نه، شاید هم بفهمید که فرقی ندارد برایتان
باید کمی چرخ بزنم توی نوشته‌های پیچیده‌ی غیرقابل فهم
باید به خودم بقبولانم که سرمای شهری که او ازش می‌نویسد اینجا نیست
انگار که کیلومترها دورتر
و انگشتان من، کوبیده می‌شود روی کیبورد، مثل همیشه/مثل همین حالا، یخ کرده
و تند تند نامه را پرواز می‌دهم به طرف جایی که نمی‌دانم کجاست
به طرف کسی که فقط در حد یک مصاحبه، سه تا پست وبلاگ و دو عکس می‌شناسمش
اما روزهاست که اسمش توی سر من
که بیخود فکر کرده بودم میان ارشدها باید دنبالش بگردم
و هر آدمی که دیده بودم خواسته بودم بروم جلو و بپرسم: سین.میم را می‌شناسید شما؟
شنبه روز دیگری بود برای من
وارد دانشگاه شدن، وقتی می‌دانی که سین.میم اینجا نیست
و تو هیچ‌وقت پیدایش نخواهی کرد
و تو هیچ‌وقت جرئتش را تحسین نخواهی کرد
و تو هیچ‌وقت رو در رو نخواهی گفت که چه موافقی با او
او اینجا نیست
از گوگل‌پوش مو پریشان هم خبری نیست
هرچند که بی‌محلی کند به من، یا مسخره حتا
که این ورودی جدید چه پررو است
و من غمگینم از دانشگاه، خصوصا بعد دیدن 50تومانی که چه بهتر
بعد جواب نامه است
انگاری که من سال‌هاست این پسر را میشناسم
انگاری که من سال‌هاست او را می‌شناسم و حالا دلتنگ
بعد جواب من است و مدام چک کردن جی-میل
چقدر وقت بود که انقدر منتظر نامه‌ای نبودم
چقدر باز از این دیر به دنیا آمدن شاکی‌ام
تمام وقت‌های توی دانشگاه که با هر کسی حرف میزنم ترم 7 و سال آخر
و من واقعا دیر کرده‌ام...

Friday, October 9, 2009

برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد



روزی می‌رسد که وقت اسباب‌کشی

شال سبز براق زشت من از لای لباس‌های قدیمی بیرون کشیده می‌شود

بعد دخترم صورت را درهم می‌کشد که: چه رنگی!!

آن‌وقت من می‌دهمش به او

می‌گم:

برای روزهایی که فکر کردی چه نامفیدی

برای روزهایی که فکر کردی چه تنهایی

برای روزهایی که از همه‌ی آدم‌ها بدت می‌اومد

چه این‌وری، چه اون‌وری

برای روزهایی که ترس وجودت رو پر کرده و دلگرمی می‌خوای

برای روزهایی که انقدر پری از نفرت که می‌ترسی از عشق

می‌گم: این نماد جرات مادر 18 ساله‌ات بوده

می‌گم: این شال یادآور خانوم است که فوت کرد بهمون، که برامون دعا خوند تا سالم بمونیم

یادآور انگشت‌های وی شده است

یادآور بوق از روی تشویق ماشین‌ها و لبخند مردمه

یادآور دلگرمی خاص اون روزهاست

.....

اینو ته روز قدس نوشته بودم

و بعد شال سبز براق مانده بود توی کشو تا سه شنبه که گیج خوابم و به خواهره می‌گم که لباس انتخاب کنه برام

و باورم نمی‌شه که دارم این سبزها رو می‌پوشم

اونجا یه جورایی خونه‌ی میرحسینه اما

صاحاب فرهنگستانه بالاخره هنوز

(گرچه نیومد و من هی منتظر چشم دوختم به در)

بعد نمی‌دونید چه خوش میگذره تو باشی و چهار تا عکاس

که تو باشی و لباس سراسر سبز و نقاشی‌های میرحسین و چهار تا عکاس با صدای بلند شاتر

و اینکه خم شدی پایین و دلت رو گرفتی از زور درد که نه، از زور خنده است

اصلا این مبارزه‌های با خنده اگر نبود مگه می‌شد دووم اورد

مثل اون روز جلوی کرملین

شاد و خندون و سبزپوش و شعارگو

انتظارم از روز قدس هم همین بود

که دوربین‌ها رو پیدا کنیم و توشون لبخندمون و روسری‌هامون ثبت شه

چه ساده بودیم که گمان کرده بودیم می‌توانیم در یک دسته باشیم،

علیه ظلم بجنگیم،

الله اکبرمان را بگوییم

چه ساده بودیم که انتظار شادی داشتیم از روز قدس

حالا فکر کردی ساده و خوش‌بین بودن من پایان‌پذیر است؟

نه برادر، اون روز هم که حیاط دانشگاه شلوغ بود،

من با خنده منتظرم که کسی اولین الله اکبر رو بگه

که عکس میرحسین و زهرا جون در بیاد از توی کیفم

( نه اینکه من این عکس رو حمل کنم با خودم،مجله‌های دو خرداد پخش بود دم در ساختمون دانشگاه و من کش رفته بودم یکی)

و دست‌بند سبز هم که همیشه به دستم

دلم یه مبارزه‌ی پر خنده می‌خواد با ساز و آواز

.....

فردا صبح‌اش خواهره گفت عکس اول خبرگزاری فارس بوده‌ام فقط

امروز هر چه سرچ کردم نبودم هیچ‌جا

عکس بالا را ولی همان روز خواهره سیو کرده است

حیف که سایت فارس لیاقت سبزی من و نقاشی میرحسین را نداشته

و بقیه هم احتمالا جراتش را

باشد که در آرشیوشان بماند

برای روزهای بهتر


*تایتل از فروغ

Wednesday, September 30, 2009

as my memory rests,but never forget what I lost

سلام آقای حسین پناهی
این یه نامه است برای شما
آره، می‌دونم که چند سالی می‌شه که مُردید
راستی توی اون دنیا از اخبار ما خبر دارید؟اگه ندارید که خوش به حالتون
راستش غرض از مزاحمت اعتراضی ِ به جمله‌ی معروفتون:
"همه چی از یاد آدم می‌ره غیر یادش که همیشه یادشه"
کجایید که ببینید هیچ هم این طور نیست
که همه چیز یاد آدم می‌مونه و هر چی هم سرتو بکوبونی به دیوار ، بیشتر یادت می‌آد
آقای پناهی من می‌خوام جمله‌ی شما رو از بیخ رد کنم
من سعی کردم
بارها و بارها
اما هر بار که چشم‌ها رو باز کردم، توی همون ثانیه‌ی اول یادم اومد همه چیز
درسته که یه وقتایی هست که یادم هم می‌ره
اما می‌شه وسط یه قهقه‌ی بلند یهو فکر کنم به آدمایی که زندانن، به آدمایی که مردن
حتا وقتی گیجم، منگ کارهایی که نمی‌دونم چطور انجامشون می‌دم، گیج عاشقی
بعد می‌دونی بدترین لحظه چیه؟
که وسط همین لحظه‌‌های خیلی شخصی یهو عذاب وجدان می‌گیری که:
اصلا حالا وقت این کارهاست؟ حالای وضعیت جنگ طور؟ وقت غم عاشقیه آیا اصلا؟
بعد نمی‌دونی حسین جان که همه چیز چه یادته توی اون لحظه‌ها
کافیه وسط خیابون باشی و یه ون گشت ارشاد هم رد شه
بعد مگه میشه یاد حرف کروبی نیفتی که انگار به دو نفر، توی همون ون‌ها....
آی که چه دردی می‌پیچه توی سینه
اصلا من جدیدا هر ماشین ونی که می‌بینم این میاد توی سرم
هر صدای موتوری که می‌شنوم لرزه می‌افته توی تنم
هر رنگ سبزی که می‌بینم لبخند می‌شینه به لب‌هام
می‌دونی چند وقته سبز رو همون‌جور که هست ندیدم؟
انگاری که این رنگ دیگه هیچ وقت یکی از رنگ‌ها نخواهد شد
امروز پام رو که گذاشتم توی دانشگاه‌مون (خدایی دارین چه سریع صفت مالکیت و این حرفا) مگه می‌شد پس ذهنم نیاد که روزی 8 -9 سال پیش جلایی‌پور پسر هم از همین در اومده تو
بعد سعی کردم مثل اون لبخند بزنم
اما تا کی می‌شد تظاهر کرد به خوشحالی که بین همه‌ی اون صورت‌ها من هیچ صورتی ندیدم که باهوش به نظر بیاد
هیچ صورتی ندیدم که من‌طور به نظر بیاد
هیچ رنگ سبزی ندیدم بر لباس‌ها
فتح امروز آقای سال بالایی‌تر مو پریشان با بلوز گوگل بود
که من انقدر خوشحال که نزدیک بود به سلام
بعد کارت عروسی که اومد توی آموزش و فامیل جلایی‌پور حک شده بود زیرش
مگه می‌شد که نپرسم: آیا فامیل؟ و زن بگوید خواهرش
و چه لحن مهربون و پرافتخاری داشت صداش وقتی گفت که خواهره هم شاگرد همین‌جا و پدر هم که استاد
حالا فکر می‌کنی می‌شه که تمام این چهار سال من وقتی می‌رم توی آموزش یادم نیفته به این خاطره؟!
نمی‌شه به خدا عمو، نمی‌شه
اصلا دیگه توی خیابونهای تهرون نمی‌شه راه رفت
از بس که همشون مسیر مبارزه
از بس که همشون روزهایی رو به یادت می‌آرن
حرف‌هایی رو، حس‌هایی رو
توی خونه هم که باشی، یکهو می‌بینی لبت باز می شه به شعار
مثل شعری که یهو می‌خونی و نمی‌دونی چرا
شنیدی شعار رای ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز می‌دن رو؟
می‌دونی که حالاهر چیزی که گم می‌شه توی خونه سریع یکی باهاش این شعار رو می‌ده؟
قضیه خیلی پیشرفته‌تر از این حرفهاست تازه
حتا نمی‌شه بی‌دردسر و بدون خاطره گفت هلو
سیب‌زمینی هم اگه بشنوی توی مغزت می‌آد: دولت سیب‌‍زمینی...
بعد می‌دونی که چی می‌شه؟
هی به جای اینکه خاطره‌ها کمرنگ و کم بشن
بیشتر و بیشتر و دردناکتر می شن‎
بعد اینجاست که نمی‌فهمم که چرا شبی توی آسمون ظاهر نمی‌شی و بلند و جلوی روی همه حرفتو پس نمی‌گیری
این خدا که محلمون نذاشت
حجه‌بن‌الحسن‌اش هم که با تبرش نیومده سراغ ریشه‌ها
حداقل تو بیا توی آسمون، بعد این همه مدت یه اعترافِ از جان برآمده بشنویم

با ارادت
5
مهر
1388

Friday, September 25, 2009

روز من نبود. هفته‌ی من، ماه من، سال من، زندگی من.لعنتی*


بعضی وقتای زندگی هست که واقعا روز تو نیست
که هی خانومه همسفره یادت بیاد که هر روز با لهجه‌ی گندش به انگلیسی می‌گفت که روزش نیست
و آن روزها همش روز تو بود
روزهای قهقه خنده
روزهای تجربه‌های خوب و جدید
بعد روزی می‌شود مثل دیروز که بعد تمام فصل تعطیلی خانه‌نشینی 2 تا مهمونی دعوت باشی
و صبح بدرقه‌ی مرد بزرگ که رفت برای همیشه
و تو چه دلت گرفت
وقتی همایون زد زیر آواز
وقتی او را دیدی سر دست‌ها پیچیده در پته‌ی قرمز
اصلا از صبحش روز ما نبود که همه‌ی آدم‌ها هی دعوا دعوا
و این هوای گندیده‌ی گه گرفته
همین می‌شود که یکهو می‌فهمی موبایل نیست
بعد دوان تا رسیدن به تاکسی و اونجا هم که نیست
و هی زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ
و بارون که کوبیده می‌شه به سر و صورتمون
عین همه‌ی فیلم‌ها وقت بدبختی
و من غمگینم
از نیست شدن صورتی باریک که عاشقش بودم چقدر
و اشکم می‌گیرد از رفتن تمام آن اس.ام.اس ها
که هیچ وقت جرئت پاک کردنشان را نداشتم
حالا شاید باید از نو شروع کرد
من عجیب دارم تقدیرگرا می‌شوم
.....
دیروز روز من نبود اما شبم چرا
که دو تا مهمونی با عجله و دومی که ناگهانی ساعت 12 تموم شد و من اگه سومی هم دعوت بودم خودم را می‌رساندم آنجا
و ما که ادا در می‌آوریم کلی و می‌خندیم و بدترین پسر را از بین همه‌شان که گندند انتخاب می‌کنیم
و دخترک کوچک با موهای سبزش و مسخره بازی‌هاش
من دامن چین دار ندارم
اما الکی دور خودم می‌چرخم
و خوشی می‌کنم
... و خوشی می‌کنم

عامه پسند-چارلز بوکفسکی*