Friday, May 9, 2014

قلب را شایسته‌تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند

بهمن 92 بود، قرار بود بعد از پنج سال آزاد شود، من شبنم مددزاده را نمی‌شناختم/نمی‌شناسم، حتا هیچ وقت نفهمیدم که به چه جرمی و چرا؟ که این سوال البته جواب ندارد، در مورد رفیقم هم دقیقا نمی‌دانم که جرمش چیست،من فکر می‌کنم جرم همه‌مان یک چیز است و آن "بودن" است، از آن نوعی که حکومت‌کنندگان دوستش نمی‌دارند، منتها "بودن"ِ بعضی‌ها غیرقابل تحمل‌تر است و می‌فرستدشان پای چوبه‌ی دار، بعضی‌ها را روانه‌ی زندان می‌کند و دیگران را یک زندانی بالقوه... شبنم مددزاده را می‌گفتم... آخ که چقدر از شبنم مددزاده نوشتن سخت است، چقدر سخت است از کسی بنویسی که فقط سه سال از خودت بزرگ‌تر است و پنج سال از عمرش را توی زندان گذرانده و کشته شدن رفیقش را به چشم دیده... چقدر شبنم مددزاده بودن سخت است...
امروز نوزده اردیبهشت است و چهار سال از کشته شدن آن پنج نفر می‌گذرد، چهار سال از شبی که شبنم این طور توصیفش می‌کند می‌گذرد:«شيرين عزيزم! تولدت بهانه اي بود براي صحبت با تو بعد از 33 روز نديدن‌ات. تا برايت بگويم تا به امروز چشم در انتظار لحظه اي، که از درِ بند، بيرون بردن‌ات هستم، نگاهم پا به پايت آمد، تا لحظه اي که از پيچ مخابرات گذشتي، با تو بود و بعد تنها تصويري که تا صبح در ذهنم مرور کردم، آن آخرين لحظه بود، با زيله اي خاکستري، بلوز نارنجي و موه‌هاي مشکي جمع شده ...

آن شب فاصله هر تيک ساعت به اندازه ي يک سال مي گذشت، چشم هايم اشک آلود بود و دلم نگران، نگران از حادثه اي که نمي خواستم بر زبان بياورم. تا صبح به انتظار برگشت تو در چهارچوب پنجره ي اتاق که آسمان ابر آلوده را قاب گرفته بود گريستم با وجود اينکه چشم ها همه چيز را مي‌گفتند در مقابل حرف هاي ديگران واکنش تند نشان مي دادم و تنها کلمه "برمي گردد" را تکرار مي کردم و دوست داشتم به واقعيت تبديل شود و با طلوع آفتاب تو را با همان لبخند هميشگي ات در کنارمان ببينم»

امروز به جای فرزاد کمانگر به سارایش فکر می‌کنم که برایش نامه می‌نوشت، به جای شیرین به شبنم فکر می‌کنم که حالا 26 ساله و آزاد است اما حتمن امروز بیشتر از همیشه جایی در قلبش درد می‌کند و به دیگرانی فکر می‌کنم که نمی‌شناسمشان، که بازمانده‌ی رفتگانی هستند که به ظلم رفتند، به ظلم کشته شدند...