Saturday, May 22, 2010

خسته، بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم

گفت: آخی...سپِ خسته...
گفتم: نه فقط خسته ی کار زیاد، خسته ی تازیانه و تحمیل، مجازی البته
خسته ی این تحمیل که هی می آد و آدم مهمه ی جمعِ و هیات علمی شده مساوی با آقای تنبل
و همش نظر خودش
خسته از این ممیزی وحشتناک که یک فیلمی صانعی دارد و آن یکی خامنه ای و آن یکی خاتمی و یکی دیگر منتظری
خسته و متحیر که ببین ممیزی این روزهای ما همه عمامه به سر هستند
این وری اگر باشند قابل نمایش نیستند که شاید کف و سوت
آن وری اگر باشند قابل نمایش نیستند که شاید مرگ بر دیکتاتور
.....
با این مملکت تخمی چه باید کرد؟
این سوال این روزهاست
همین روزها که می گذرد و تند هم، گرچه تلخ
سال پیش را یادت هست؟
من ۲ خرداد را خوب یادم هست که صبح با استرس زنگ زدم به او و رتبه اش ۶
و بعد رفتم مدرسه و خواهره استادیوم آزادی
بعد من زر زدم سر کلاس فلسفه که خسته ام دیگه، خسته ام، چرا کنکوره رو نمی دیم بره؟
می خواستم برم اونجا، سبز بپوشم و طرفدار او باشم، فریاد بکشم نامش را
......
می گه: باید قوی باشی!
می گم: نمی خوام، چرا باید قوی باشم همیشه؟ توی همه چیز؟
تاکید می کنم روی همه چیز اما توضیح بیشتر نمی دم
راستی چرا باید قوی باشم همش؟ چند بار خود او به من گفته قوی باشم؟
توی سیاست؟ توی زندگی خصوصی؟ توی دانشگاه و در مقابل کسی که دکتر صدایش می زنند و تو هیچی نیستی، حتا لیسانس هم نداری
یعنی که بی سواد، یعنی خفه شو
یعنی که اصلا مهم نیست تو چقدر مستند دیده باشی در زندگی و یا نظرت....
من خسته ام
از قوی بودن
از کسی نبودن
از به حساب نیامدن
.......
بلند میشم از سر جام و تشکر می کنم از غذا
بابا ازم می خواد بمونم که میخواد حرف جدی بزنه
هنوز حرفش رو شروع نکرده من خوندم تا تهش رو و بغض توی گلومه
از رفتن می گه باز، مهاجرت دسته جمعی، مالزی مثلا
و من نمیخوام، مخالفت می کنم
کی از دو سال دیگه باخبره؟من هیچ تصوری از ۲۰ روز دیگه ندارم
می دوم توی اتاق و تلفن به او و حرف همایش که در این لحظه به تخمم هم نیست
تهش می گم که حرف ترسناک شنیدم باز و صدام میلرزه هی
می گه که بدی هم نیست مالزی و من حرصم می گیره
دلم می خواست می گفت که اینجور نخواهد شد و آدم بی خبر از فرداش
چرا این روزها اصلا آن جور که من میخواهم نیست
انقدر که هی من با صدای علی مصفا با خودم بگم: احساس می کنم سرد شدی...دیگه دوسم نداری...
بعد دلداری دهم خودم را که به خاطر این همایش لعنتی است
که به دلیل این همه کار زیاد است
......
اینکه مردی که دو برابر سن شما را دارد عاشقتان شود را تجربه داشته اید؟
نه از آن عشق ها که تن را می طلبد و حس لامسه را
از آن عشق ها که آدم دارد نسبت به شخصیت داستانی
که هی بخواهی حرف بزند و جالب باشد برایت
که گمان ببری کشف عجیبی کردی در زندگی که آشنا شدی با او
دو ساعت و نیم حرف می زنم با او
فقط من حرف می زنم و او مثل آقای رئیس جمهور در مناظره ها حرف می کشد از من
و من هی می گم و می گم از روزهای که گذشته
روزهایی که می گذرد
از ترس ها و از دردها و تعریف ها را نصفه می گذارم هی
از بس که دور می شویم هی از بحث اصلی
می پرسم که خبری دارد از بحث آن شب خانه ی آن دوستها؟
می گه که نه
و من توضیحی نمیدهم برایش فقط می گم دل آدم میگیره وقتی اون حرفای غیر منصفانه رو میشنوه راجع به خودش
وقتی ترس هام رو یادم اومده به این نتیجه رسیدم یکهو
از کارهای زندگی می مونم اما حالم از وقتی رفتم اون تو بهتره
با وجود دردناکی حرف ها
......
دارم از اتوبوس پیاده می شم
دختر زنگ می زنه و با تعجب از اخبار سراسری می گه و اجباری شدن مقنعه در دانشگاه تهران
و می پرسه که چه خواهم کرد و من از دو خرداد بودن و لباس مشکی و شال مشکی می گم و مقنعه ی توی کیف که اگر گیر زیاد
و دلم می گیره شدید
و فکر می کنم: یعنی تن می دیم به این قضیه
آن وقت رنگی ترین دختر دانشکده اگر نباشم من، پس چه کنم؟گریه؟
.....
اسم پلی لیست آی پادم موزیک مبارزه بود
و خودتان می توانید حدس بزنید که چه موزیک هایی آن تو
بعد من یک روزی از روی ترس اسمش را کردم: این روزها که می گذرد
حالا هی منتظرم
منتظر روزی که گذر این روزها تمام شود بعد نمی دانم چرا هيییییییی کش می آید انگار

Sunday, May 16, 2010

یکی کودک بودن، در این روز دبستان بسته

نوزده تا...
نوزده تا و پنج روز...
حالا دیگه بزرگم
بزرگ بزرگ بزرگ