Sunday, June 26, 2016

به مرگ دل بسپار/ که بازگشتن از این ره، فریب می‌خواهد/ امید می‌خواهد.*

آن شب، بعد از عروس آتش، جایی نزدیک معده‌ام مچاله بود تا ساعت‌ها. بچه‌شهری‌ام، حق داشت بخندد بهم. یا شاید هم میخندید و مضحکه‌ام میکرد که نفهمیم خودش هم حال‌بد شده است؟ بچه‌شهری و لوسم اما فقط همین نیست، موقعیت‌های ناتوانیِ مطلق خیلی برایم مسئله شده تازگی‌ها، همین که به هر دری می‌زنی و نمی‌توانی. قسمت‌های اول شهرزاد هم برای همین نفس‌گیر بود برایم، میدانم، مثال سطح پایینی است اما من دقیقا همین‌قدر حالم بد میشد از اینکه همه‌ی راه‌ها بسته است. شهرزاد اما ادامه داد به ذلت، خیلی شبیه بود به من؛ های و هوی داریم اما در نهایت می‌مانیم با خاطره‌ای و امیدی. احلام بودن برای من آرزو شده، همین که تن ندهی به ذلت که سر آخر نفت چراغ‌ها را مناسک‌وار و آرام آرام می‌ریزی روی خودت چون ادامه دادن به روش آنها را نمی‌خواهی. من چرا انقدر تن می‌دهم به ذلت؟ چرا دلم می‌خواهد جعفر عظی‌مزاده بعد شصت روز اعتصاب غذای بی‌نتیجه اعتصابش را بشکند اما نمیرد؟ چرا دلم می‌خواهد همه را زنده نگهدارم؟ چرا زندگی سگی را ترجیح می‌دهم به مرگ؟ یکی دو هفته قبل‌تر خواب می‌دیدم در شهرک‌طوری گیر افتاده‌ام که همه چیزش مصنوعی است و هر لحظه تحت نظرم و خدای داستان هم رسول‌اف بود و من سرگردان توی خیابان‌ها راه می‌رفتم و یک جایی فحش دادم به مامور مخفی‌اش و سریع گزارشم را داد و من فریاد کشیدم که چیزی برای از دست دادن ندارم و نهایتا میتوانند بُکُشندم اما ته دلم از مرگ می‌ترسیدم و از خودم عصبانی بودم. عصبانی بودم و مدام به خودم می‌گفتم: «خاک بر سرت که این زندگی سگی رو ترجیح میدی به مرگ.»

*تایتل از شعر «همیشه ۱»، نصرت رحمانی