Wednesday, December 23, 2009

حکایت شادکامی خود را ، من ،رنجمایه‌ی جان ناباورتان می‌خواهم

باز از آن روزها که شادمانی صبح و دنیا برایت واندرفول
ای-میل ات را هم چک کرده‌ای با آی‌پاد اما آدم چک کردن سایت‌های خبری نیستی
همین می‌شود که دختر بیاید توی کلاس و فریاد که منتظری مرد
و شما بدوید از پله‌ها پایین و سریح سایت فارس و اطمینان از خبر
و گیج و منگ سر کلاس
که حالا چه می‌شود؟ حالا ما چه کنیم؟

....
پسر ایستاده با لباس سبز، نوشته‌ای را بر دیوار می‌خواند
سلام می‌دهم اصلا؟
یادم هست که گفتم: دیدی چی شد؟
یادم نیست بعدترش زیاد کلا
فقط یک حال ناراحتی هست در یادم و ندانستن
از جلوی بُرد بسیج که نامه‌ی امام خطاب به منتظری را سریع زده آنجا( من نخواندم البت، نخواستم نفرتم بیشتر شود)، به سلف دخترانه و غذا(از بس که همه‌ی دانشگاه شلوغ و صندلی‌های مختلط پر)، از آنجا به حیاط پشتی، بعد دوباره بوفه و چایی
بعد سایت و تلاش برای گرفتن خبرها
که پسر می‌آد و می‌گه اتوبوس گذاشتن برای ساعت هفت
و من انگار که از خواب بیدار شده باشم
یکهو بلند میشوم ودوان دوان به سمت خانه و سریع عوض کردن لباس‌ها و بستن باروبنه‎
قرض گرفتن چادر از دختر همسایه
ترافیک و رادیو و پیام تسلیت و خشم ما
دوان دوان از این سوپری به آن داروخانه به دنبال نواربهداشتی و آب معدنی

و بعد باز دانشگاه و ریتم زندگی که دوباره کند می‌شود
و اتوبوس و پسرها که ساکت نمی‌شوند
بعد دارالعباده‌ی قم است و چادرها که از توی کیف درمی‌آیند
و خانه‌ی آقا چه شلوغ
و خودش که چه کوچک، توی جعبه‌ی شیشه‌ای
من اشکم نمی‌آید برای او، برای خودمان اما اندوهی در جانم است

بعدتر شب است و سرما و مچالگی و خواب کم
و صبح که با صدای گرفته صحبت با آنها که ساوه اند
و دلش سوخت که نبوده تا مرد را ببیند از نزدیک
که چه آرام خوابیده بود...

....

حالا همه‌اش شلوغی است
همه‌اش آدم
همه‌اش آدم‌های متفاوت با آنچه تا به حال دیده‌ایم در مبارزات
و یک‌صدایی با آن‌ها که هیچ فکر نمی‌کردیم روزی کنار هم بر علیه دیگری

و شعار است و باتوم نیست
و شعار است و گاز اشک‌آور نیست
و شعار است و بسیجی نیست

و من همه‌ی صداها را ضبط می‌کنم
که بماند تا باورم شود بعده‌ها چه‌ها گفته‌ایم در این شهر

.....

بچه‌ها را همان اول گم می‌کنیم
اما هی آشناهای گاه به گاهی
و پسر که به طرز عجیبی ما را پیدا می‌کند و دیگر گم نمی‌شویم از پیش آنها
و شلوغ که می‌شود می‌بینم که دستم محکم توی دست اوست
و فکر می‌کنم: چه داریم این شهر را می‌ریزیم به هم جدی جدی
همیشه باید خشونت وارد شود تا ما پراکنده
این اساس زندگی‌مان شده وگرنه هیچ‌کسی نمی‌رود
پس کمی هم شلوغی لازم است، کمی هم موتور و باتوم که ببینی
ما اما کتک خوردن نمی‌بینیم
و وسایلمان را برمی‌داریم و چادرها می‌رود توی کیف
و خودمان می‌شویم و با ماشین پسر برمی‌گردیم
و راضی از این مبارزه
شاد از زندگی
با نگرانی اندکی از تاسوعا و عاشورا

.....

شب یلداست مثلا
اما چیه امسال شبیه سالهای پیشین که این یکی؟
هر چیزی که باید را می‌خورم
اما الله اکبرش از همه بهتر است
می‌گذارم 12 و یک دقیقه شود
و خواب نمی‌دانی که چطور می‌ربایاندم

____
پ.ن:

1- دیروز عکس‌ها رو دیدم،باورم نمی‌شد که این همه جمعیت! دیدی وقتی توی جریانی چه نمی‌فهمی که این‌همه زیادید

2- عکس خودمون رو هم دیدم، این بار کمی می‌ترسم واقعا

3- این شرح وقایع است به ساده‌ترین و شاید مزخرف‌ترین لحن ممکن، نوشته‌ی ادبی که نه، شرحی است برای به یاد ماندن

Tuesday, December 8, 2009

کسی نمی‌خواهد باور کند، که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

دیروز زیبا شده بودم
باورت می‌شه که موهام روشن شده بود انگار کلی و فر طور
و آفتاب که اون‌جور افتاده بود روش
با همه‌ی اضطرابم، با وجود همه‌ی آن لباسهای سیاه فهمیدم که زیبا شده‌ام
این رو توی دستشویی پارک لاله فهمیدم
که هنوز گیج ِ صدای باتوم برقی از میون جمعیت دانشجوها
هنوز گیج ِ اسپری‌های فلفل و اشک‌آور که از جیب‌هاشون اومد بیرون
هنوز گیج بودم از این ایمان که براشون مهم نیست ساعت‌ها بهشون فحش بدن و جری نمی‌شن تا اسم سید علی میاد
نگاه می‌کنم به خودم توی اون آینه‌ی بزرگ
دستم داره یخ می‌زنه زیر شیر آب
دختر کنارم سیگار می‌کشه، می‌خوام بپرسم که آیا توی درگیری بوده
اما نه حوصله‌اش رو دارم و نه وقتش رو
سعی می‌کنم تند تند روسری رو درست کنم و قیافه‌ی بیگناه وار رو با خودم تمرین می‌کنم توی آینه
بعد می‌بینم که چه بی‌گناهه این صورت، که چه ترسیده
که چه طفلکی شده‌ام
دارم توی پارک لاله راه می‌رم،سعی میکنم به نظر نیاد که چطور فرار کردیم از توی دانشگاه
که هنوز صورت من بسته بود که شناسایی نشم
و دست‌بند و گوش‌واره‌های سبز رو همین‌طور که می‌دویدیم انداخته بودم توی کیف
بلند شدن از روی نیمکت پارک سخته
سیگاری که ذخیره داشتم برای اشک‌آور رو می‌دم دختر بکشه
و راه می‌افتیم به سمت دانشکده‌ی خودمان
............

صبح زود قرار داشتیم از ترس اینکه یک ذره دیرتر کارت ما معتبر نباشد
سه نفری راه می‌افتیم و باقی را قرار می‌شود همانجا ببینیم
توی تاکسی من له‌ام، داغونم با حال تهوع پیش از مبارزه و دست‌های منجمد شده
می‌گم به پسر که روزی که سرحال‌تر بودم خاطرات حمله‌ی شبانه به کوی رو برام تعریف کنه
اولش که خبری نیست، انگار دانشکده‌ی ما منتقل شده به آنجا
هم از لحاظ سبزها و هم از لحاظ بسیجی‌ها
11 و نیم استارت رو اون‌ها می‌زنن، چون خبر دارن که ما 12 می‌خوایم شروع کنیم
اولش آروم بود، ما بودیم و اونها
شعار بود و شعار بود و شعار بود و صدای من که می‌گرفت
و استراتژی غریبشون که می‌دویدن تا ما نتونیم جمع بشیم و جواب می‌داد
و توی نگاهشون چه نفرتی بود
دستشون پرچم بود سر چوب‌های 50 سانتی که برای کتک زدن هم به کار بیاد اگه موقعیتش پیش اومد
دست ما گل بود که تیغ‌هاش رو هم کندیم(که دست خودمون آسیب نبینه البت)
دست ما بند سبز بود، نه اونقدری که برای خفه کردن کسی به کار بیاد
دست ما عکس بچه‌هایی بود که مردن، اسم کسایی بود که رفتن
دست اون‌ها عکس رهبرشون بود که لبخند به لب داشت
دست اون‌ها مشت بود، دست ما وی نشون می‌داد
نشسته بودیم حتا نای شعار هم نداریم خیلی، من تند تند کیک دو روز مونده‌ی دختر رو می‌خورم
گل‌ها رو جمع می‌کنم و اون یکی دختر میره می‌ده به نگهبان‌ها
و اون مردهای گنده که سبز بستن به صورت اما چه راحت رفت و آمد می‌کنند و صمیمی با انتظامات، مرتبط با گاردی‌ها
و مرگ بر منافق! مرگ بر منافق! که شعار همان‌هاست
حالا یکی به من بگوید معنای منافق چیست؟
.....
بعدترش خاطرات مغشوش است
که روبان سبز آویخته از پنجره‌ی فنی پاره شد
گاز اشک آور و صدای برق با ولتاژ بالا
و من دست دختر کرد را محکم می‌گیرم و شروع می‌کنیم به دویدن
لحظه‌‌هایی که می‌ایستیم برای نفس‌گیری، سرشماری خودمان و اینکه بفهمیم پشت سر چه خبر است
بعد هی دست کس دیگری در دستت است و داری می‌دوی و در جواب شعارهای ضد سیدعلی داد می‌زنی که: نگید! نگید!
نه...نه
زودتر از پاره شدن آن بند خاطرات مغشوش شد
همان موقع که برگشتی احتمالا برای اطمینان از بودن همه و دست را دیدی و اسپری فلفل را که پاشیده شد روی صورت پسر
و شاید این بیشترین باری بود که دوربین می‌خواستی
بعد دویدن به دنبال آب بود و شیشه شیشه آب که چشمهاش را خوب نمی‌کرد
شاید هم قبلتر بود
وقتی آن یکی پسر را دیدی که بالای ابروش شکافته بود و نفهمیدی چطور و ناراحت بودی که بخیه بلد نیستی بزنی
اصلا چه اهمیتی دارد، ویژگی این خاطرات مغشوشی است
که هی صبر کنی وقت تعریف خاطره، بگی: روز بهارستان بود، نه 18 تیر، نه 13 آبان،نه...
فقط تا کی این خاطرات کش خواهد آمد؟؟؟
...........

نشستیم توی تاکسی، من سیب سبزم رو دراوردم و شروع کردم با حرص گاز زدن
اون دو تا هنوز بلند بلند حرف می‌زدن راجع به وقایع که دختر ِجلو نشسته دخالت کرد
بعد ما تازه دیدیمش و من چه ناراحت شدم که دکتر آینده‌ی مملکت انقدر سطح پایین فکر می‌کند
و چه راحت همه چیز را انکار می‌کند و ما را عصبانی
و راننده تاکسی که با کمال تعجب من با او موافق است و سیب مرا بهم زهرمار می‌کنند
سوال این بود: آیا شما از بسیج می‌ترسید؟
من: بلی هر کسی که سلاح داشته باشد مرا می‌ترساند
نتیجه: فقط دشمن از بسیج می‌ترسد که همان آمریکاست
ادامه‌اش هم که معلوم است...
..........

نشستم توی ماشین او، دم در خونه
می‌گم: الان می‌رم
اعتراض می‌کنه که چیزی نگفته و دوست‌تر داره که بمونم اصلا
من اما پای رفتن ندارم، هی چرت می‌گم که زمان بگذره
آخرش اعتراف می‌کنم که: باید برم خونه و همه‌چیز رو تعریف کنم و توانش رو ندارم
باید برم و تلفنی با آدم‌ها حرف بزنم و بگم که سالمم و مطمئن شم که اون‌ها سالم
باید برم و خونه و اگه بی.بی.سی فارسی نویز نداشته باشه تازه بفهمم چند نفر دستگیر/چند نفر مرده
باید برم خونه و چه دلم نمی‌خواد
دل میکنم بالاخره اما
می‌گه که قوی باشم
و من تمام سعی‌ام را می‌کنم
توی آسانسور، لبخند را تمرین می‌کنم که هی میماسد روی صورت
زیبا شده‌ام اما با همین غم بزرگ توی چشم‌ها
در را که باز می‌کنم پسرک ایستاده دست می‌زند
مدل شعار: موسوی...(دست)موسوی...(دست)
فقط به جای موسوی می‌گه: دانشجو...دانشجو
و من اولین روز دانشجوی زندگی‌ام را اینجور جشن می‌گیرم




Tuesday, December 1, 2009

و حس باغچه انگار چیزی مجرد است،که در انزوای باغچه پوسیده است


لکه‌های خون گاه‌ به گاه، یعنی که دارد یک ماه می‌شود
یک ماه می‌شود از 13 آبان و سه روز بعدتر...
لکه‌های خون اما گمان نکنم تبدیل شود به سیل
انگار انتظار می‌کشد
که من 16 آذر هی زیر دلم پیچ بزند، هی همه‌ی وجودم درد بگیرد و نفهمم سر وقت بوده یا به خاطر اضطراب
....
من از همه‌ی این شعارها بیزارم
از برچسب‌های او که برای هر مراسمی نو می‌شود
از میزهای دانشگاه که پر از رنگ سبز، که پر از وعده‌ی روزهایی سبز
که سبزی هم نبوده‌اند، از بس که دود، از بس که پلیس و باتوم
من چشمهایم را می‌بندم به روی شعارها
فقط هر روز صبح با گشادترین لبخندم امیدوارباش سبزرنگ روی پل عابر-همان که از بعد 13 آبان پیدا شد- را می‌خوانم
و سر تکان می‌دهم که یعنی: چشم
بعد هی می‌نویسم اینجا که دلم نمی‌خواهد این‌جور دانشجویی کردن را
انگشت اشاره اما سر باز می‌زند از فرستادن این نوشته و هی پاک می‌کندشان
که من شاید واقعا هم ناراحت نیستم از این‌جور دانشجو بودن
از این همایش به آن همایش دویدن
از این سخنرانی به آن یکی
لباس سبز یکشنبه‌ها
بحث‌های طولانی بوفه‌ی دانشگاه بر سر اینکه آخرش چی؟چه خواهد شد؟چه باید کرد؟
روزنامه‌ی صبح هر روز که پر از اخبار بد
و دانشگاه که با وجود همه‌ی اینها انگار هیچ
انگار که در صلح و آرامش کامل
و من حس غریبی دارم نسبت به همه چیز
متناقض‌ترین حس‌های عالم را
.....
تمام شب روی دست چپم می‌سوزد، همان دستی که دست او قرار گرفته بود رویش
خواب می‌بینم که تب داشته، که گرمای دستش خارج نمی‌شود از دست من
بعد دستم می‌سوزد، داغ می‌شود و این‌ها همه واقعی است
ساعت 4 بیدار می‌شوم، نصفه ساندویچم را می‌خورم یخ یخ
توی رستورانه راه گلویم بسته شده بود باز، فکر کرده بودم: یعنی این رابطه دارد جدی می‌شود؟
خوابم نمی‌بَرَد، بلند می‌شوم، از چشم‌هام اشک می‌آید وقت کتاب خواندن
چراغ را باز خاموش می‌کنم
ساعت 7 نمی‌دانی چه خوشحالم که وقت بیدار شدن است
غرقم در خود، زندگی خصوصی، پر از سوال، پر از شک
اولین نفری که می‌بینم توی دانشگاه دختر است
که تند تند خبر می‌دهد: حسام سلامت محکوم به چهار سال زندان تعزیری
و من هی سرچ می‌کنم که این اسم عجیب آشنا و یادم می‌آید: آکادمی موازی!
نمی‌فهمم جرمش چیست، فقط می‌دانم که بسیار باهوش است و باسواد
یادم نمی‌آید دیده باشمش
بعد تمام روز سردرد دارم
و بی‌اشتهای بی‌اشتها
خودم به تنهایی اعتصاب غذا می‌کنم
از خودم متنفرم که این همه درگیر زندگی خصوصی بوده‌ام
و نمی‌فهمم این بی‌غذایی از علاقه به اوست یا نفرت از خود
روزهای بعدتریست که میبینم حسام را
و قلبم می‌گیرد که چرا جای او باید پشت میله‌ها باشد
روزهای بعتریست که می‌فهمم زن دارد
می‌فهمم زنش کدام دختر است
می‌فهمم که چه درد دارد دانستن اینها
بعد از مشکلات زندگی‌ام خنده‌ام می‌گیرد
دقیقش این است که شرمنده می‌شوم
و هیچ چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسد
جز مبارزات گاه به گاهی و درس خواندن شاید
مگر نه این بود که جامعه‌شناسی متهم ردیف اول؟
انگار که فراموش کرده‌ام این را حسابی