Tuesday, June 1, 2010

If happy little bluebirds fly Beyond the rainbow, Why, oh why can't I?

بعد یک روزی من شروع کردم برای خودم عمو پیدا کردن
اول چون آدم هایی بودن بزرگ سال تر که دوست من
و من روی آن را نداشتم که به اسم صداشان بزنم
بعد بعضی ها بودند با فاصله سنی های زیاد
و من بهشان می گفتم عمو که یادشان نرود این فاصله ی سنی را
که حواسشان باشد ربطی ندارند به من/ که ربطی پیدا نخواهند کرد
( شکست محض بودند این عموها البت)
حالا انگار باید یک دسته ی دیگر اضافه کنیم
دسته ای که من باید یادم باشد اینها کلی سال بزرگ تر
دسته ای که نکند من خطرناک باشم براشون
...
دارم این چرت ها رو به دختر می گم
می گه: اگه یکی همسن ات باشه و بی ربط و خودش فکر کنه که باربط باید چی بگی بهش
می گم: باید بگی: برو گمشو!
می خندیم
......
صبح یکشنبه بود،آخرین جلسه ی کلاس مزخرف آمار و من همش خمیازه که اس.ام.اس آمد: سه شنبه شب را خالی بگذار که بلیت کنسرت
و من نزدیک که داد از تعجب
که یعنی چی؟ کجا؟ من که کنسرت را از دست دادم
......
جمعه بعدازظهر است، ما ولو خونه ی دوسته یک عصر کسل کننده را می گذرانیم
او تخته بازی می کند و من نشسته ام آن گوشه، کاملا خسته شده ام از همه چیز
و حس اینکه دوستم ندارند هیچ و معاشرتی نمی کنم
موفرفری هی آزارم می دهد فقط و من جدی جدی ناراحت می شوم
هی حواسم هست به ساعت که ۴ بشه و بدوم بیرون که کنسرت
و دم در کلیسا خانوم سرایدار می گه که برم و ۷ و نیم برگردم
و من زنگ به آقای پیانیست که پس کجایید؟
آیا بلیت خواهد رسید به من ساعت ۷ و نیم؟ و او تصدیق می کند
بعد باز خانه ی آنها، کند گذشتن همه چیز و همه ی آدم ها و من بی حوصله
بعد نمی دونم زدن بیرونمون چرا انقدر طول می کشه که دقیق ۷ و نیم آنجاییم و ته صف طولانی و کاملا مشخص که شانسی نخواهیم داشت
عین ترک می کند من و پسربچه را ولی، به دلیل جای پارک بد ماشین
و ما تا آخرین امید می مانیم و می زنیم بیرون
و گه بگیره موبایلی رو که خرابه و همش بی شارژ
که هی من زنگ بزنم بهش که برگرد و تماس غیرممکن
و من یکهو هق هق هق...که آقای پیانیست روزی اهمیت داشته خیلی برای من
که روزهاست خیال این کنسرت را دارم در سر، انقدر که حاضرم به چهار ساعت در صف ماندن
پای رفتن ندارم من و پسرک نگرانم انگار، نمی فهمتم
تمام زندگی گه من را که به اینجا رساندتم نمی فهمد
سعی دارد جای هیجان انگیزی بیاید برای من اما نمیشود
همین است که میشینیم توی پارک نزدیک و من هی حرف می زنم و اشکم می ریزد گاهی و او گوش می شود و من دلم برایش می سوزد
بعد عین زنگ می زند و من از دستش عصبانی ام واقعا، از اینکه خوشی هم نگذشته بهم خانه ی آن دوسته و از کندی همه چیز
اما می گم که تقصیر او نیست
می گم که حوصله شان را ندارم دیگر، معاشرت تنها چرا اما خسته ام از این جمع
.....
از پارک که می زنیم بیرون تماس می گیرم با عین که کجایی؟ که من بپیوندم بهتان( به جمعتان!)
بعد میدان شهرک ایستاده ایم با پسر بچه منتظر او و من سعی می کنم سرگرمش کنم و می گم: فکر می کنی احمقم خیلی، نه؟ و اینکه هیچ حرفهات را گوش نداده ام ؟
جواب نمی دهد...
بعد باز من احمق ترینم که رفتم و معاشرت کردم با آنها که عصبانی ام کلا و سرچیزی بسیار الکی پسر داد می کشد سر من
و بغض..بغض.. آخ که من را بیچاره می کند
دلداری بعدش ثمری ندارد، زخم که بزنی دیگر معذرت خواهی بی اثر است حتا اگر اعتراف کنی به اینکه احمقی
.......
سه شنبه است و من خوشحال از صبح که عصری می رم کنسرت و او هست آنجا و کمی موزیک جاز خواهم شنید
راه طولانی ای هم که اشتباهی می رم حالم را بد نمی کند
در عوض کیک گنده ی شکلاتی گاز می زنم در خیابان و این دست استخوون نداره گوش می دم
و بعد با دختر و عمو می رویم توی سالن
و خانوم خواننده و دکولته و من که متعجب که چه خارج طور
و آقای پیتر که ساکسیفون و من متعجب از عمو می پرسم: خبر داشتین شما؟
و جواب منفی او
و بعدتر می فهمیم که خودشان هم نمیدونستن قراره بزنه و اینکه در کنسرت قبلی نه و من نه تنها بدشانس ترین نه که خوش شانس هم هستم

No comments:

Post a Comment