Wednesday, February 13, 2013

the frontiers are my prison

تمام شب، تمام شب با یک حال هذیان‌گونه‌ی شاید ناشی از کمی مستی اسمش در سرم تکرار می‌شود و بعد تمام روز در به در که آیا شب برنامه‌ای می‌شود که ببینمش و می‌شود و با کسی می‌آید و من فقط نگاه و نگاه و می‌دانم که چشم‌های گنده‌ام گاهی چه آزاردهنده‌اند... که تابستان پسر تُرک توی کلاب وقتی آن جور سرزنشی‌ نگاهش می‌کردم چشم‌هام را بست با دستش و من همان لحظه پرت شدم به تهران و یک باری که توی ماشین و من باز خیره، خیره و او طاقت چشم‌هام را نداشت و بستشان... حالا من بعد دو روز پشت سر هم دیدنِ این یکی انگار که ناگهانی عاشقش... بعد دنیا تغییر می‌کند، دیگر همه چیز وحشتناک به نظر نمی‌رسد، امید اندکی در دل من روشن می‌شود، و اعتماد به نفسی که گم شده بود، اما ترس همیشگی هم هست... ترس از پذیرفته نشدن، به اندازه‌ی کافی خوب نبودن... و من وقتی با خودم تنهام فراموش می‌کنم که او مسافری بیش نیست، تمام آینده را فراموش می‌کنم و غرق می‌شوم در خاطره‌ی چند دقیقه‌ایِ با او، در خاطره‌ای که مغشوش می‌شود، جان می‌گیرد، بازسازی می‌شود و به زودی اصلش از بین خواهد رفت و دلخواه من جایگزینش.... بعد انتظار شروع می‌شود، انتظار، انتظار، انتظار... انتظار جمعه، انتظار یک لحظه دیدنش، انتظار دو جمله حرف... و من یادم می‌آید که چطور می‌شود خودم را دوست بدارم... و به طرز عجیبی هیچ علاقه‌ای به زخم کردن خودم ندارم... و گاهی حتا از خبرهای بد هم آن‌قدر جا نمی‌خورم...آدم باید جلوی خودش را بگیرد ولی، نباید بگذارد که غرق شود در خاطره و خیال... اصلا من همیشه آدمی بودم با اخلاقی عجیب و غریب، که در خیال‌هام هم مرزهای شخصی آدم‌ها را زیر پا نمی‌گذاشتم، حالا چه شده که این خیال انقدر پرواز می‌کند؟ انقدر سوال دارد که از او بپرسد؟ انقدر کار هست که می‌خواهد انجام دهد همراه با او؟ چرا دنیا یکهو جذاب شده است و من مشتاق که با او بشناسمش؟.... سال‌هاست آدم انتظار نیستم، جور عجیبی بی‌طاقت شاید گاهی، و این مدام به بی‌خردی‌ام دامن می‌زند، آویزان می‌شوم به مسیج فیس بوک، حرف می‌زنم... سمس می‌زنم... درخواست معاشرت می‌کنم... یک زمانی هم بود که من آدم تقدیر بودم، همان زمانی که موبایل نداشتم و همین‌طور راه می‌افتادم توی خیابان که شاید دیدمش، حتا اگر از قبل قراری داشتیم، یا می‌رفتم کافه به عشق دیدن کافه‌چی بعد هی دستم می‌رفت که سمس بزنم (اینجا موبایل داشتم اما اوایلش بود) و بپرسم که هست یا نه اما نمی‌پرسیدم، آن موقع‌ها نمی‌خواستم تقدیر را کنترل کنم خیلی.... حالا کس دیگری هستم، شده‌ام ویکتور ناورسکیِ فیلم ترمینال که هر روز می‌رفت و تقاضا می‌داد برای ویزا چون دو تا مهر وجود داشت و شانسش پنجاه -پنجاه، همیشه فکر می‌کنم که شاید هم جواب داد، شاید هم گفت بعله، شاید هم اصلا منتظر بود کسی پیشنهاد معاشرت بدهد...به دو کلمه‌ی بعله و نه فکر می‌کنم، به شانس پنجاه- پنجاه...
فهم من از روابط انسانی اندک است، همه چیز را واگذار می‌کنم به غریزه، منطق را کلا بی‌خیال می‌شوم، نمی‌دانم دست‌هاش را باور کنم، یا حرف‌هاش را... کسی درون من بهم فرمان می‌دهد دستش را بگیرم و من می‌گیرم، بی‌اینکه به بعد فکر کنم، به دو هفته، به مسافر بودن او... بعد سر تکان می‌دهم که: «حرف‌هات منطقی است، من اما منطق نمی‌فهمم»، باید می‌گفتم: «من اما منطق را کجای دلم بگذارم؟» نگفتم ولی، چون اصلا از این ترکیب استفاده نمی‌کنم، لابد چون هیچ‌جای دلم را بلد نیستم، وگرنه حتما می‌فهمیدم کی کجا را اشغال می‌کند یکهو، بعد می‌شد فرستادش بیرون... نمی‌شود ولی...نمی‌شود و من ناتوان بر جا می‌مانم... و به چیزی که اساسا شروع نشده خاتمه می‌دهم... موزیکم را فرو می‌کنم توی گوش‌ها، کلاه ژاکت زردم را می‌کشم بر سر، تند و تند بهشتی را به جهت برعکس ماشین‌ها می‌روم سمت خانه و سعی می‌کنم اشک بریزم شاید که باورم شود اما اشکی نیست، مثل گرسنگی که دو هفته است نیست، که غذا را اگر نگذارند جلوم دلیلی نمی‌بینم بخورم... حالا همین‌جور راه می‌روم، حمیدرضا نوربخش می‌خواند: «مرا مگذار و مگذر... مرا مگذار و مگذر...» من دلم می‌خواد باهاش بخوانم اما به نظرم خنده‌دار است، بیچاره چه مسئولیتی دارد نسبت به من؟ چرا یک جور وانمود می‌کنم انگار که صد سال است صمیمی؟ انگار که مقصر است که می‌رود؟ انگار که مقصر است که حاضر نیست این دو هفته را معاشرت کند... خب چرا نمی‌خواهد این دو هفته را معاشرت کند؟ این را من نمی‌فهمم جدی، کاش بهش مثل کار خیر نگاه می‌کرد، که مثلا دل بچه‌ای را شاد کردیم... من ادیپ دارم راستی که همیشه این همه سال بزرگتر؟ یا صرفا دایره‌ی معاشرین غلط است؟...شاید هم من غلطم... اصلا همه چیز به طرز بی‌رحمانه‌ای غلط به نظر می‌رسد...