Thursday, July 27, 2017

حال عمومی میرحسین موسوی مساعد نیست.


سبزبندم پاره شده. پاره‌ی پاره نه. این دستبندهای نخی وقتی کهنه میشن دوباره تبدیل می‌شن به نخ انگار، پوسیده می‌شن. این چندمین سبزبنده تو این هشت سال؟ حتا یادم نمیاد. همه‌ش هم از اینا نبود. یه زمانی روبان بود، یه زبانی بند کفش، یه زمانی دستبندِ مهره‌ای، یه زمانی هم هیچی. اردیبهشت امسال راه رفتم و داد زدم سر مردم که «چرا نمی‌شد سبزبند بست این سال‌ها؟ چرا مفت می‌گید؟ مگه من نبستم هشت سال؟» دروغ می‌گفتم ولی، منم همه‌ش نبسته بودم. یه زمانی می‌ترسیدیم و دستبندهامون رفته بود توی کشو. یادم نیست چی شد که یک زمانی می‌ترسیدیم و بعد دیگه نمی‌ترسیدیم یعنی نمی‌ترسیدیم چون دیگه مهم نبود، نه چون ما شجاع شده بودیم. از یک زمانی به بعد شد خاطره. دیگه ترس نداشت. دیگه کسی اهمیت نمی‌داد. از یه زمانی به بعد آدم‌ها شروع کردن به تعجب کردن که: «هنوزم؟ به خاطر جنبش سبز؟» یه پوزخندی هم بود ته صداشون. قبلش اینجوری نبود. از کی جنبش سبز شد خاطره‌ای که وفادار بودن بهش خنده‌دار بود؟ از کی شد خاطره‌ی تلخی که گذشته و وسط مهمونی‌های شبانه می‌ریزه بیرون یکهو؟ از اون روزی که حصار کشیدن دور خونه‌های اون دو نفر و ایران قیامت نشد؟ لابد از همون روز بود. همون موقع‌ها که خودمون رو زدیم به نفهمی و یادمون رفت فریادهای تو خیابونمون رو...

سبزبندم پاره شده. الف. گفت باید یه دونه جدید ببافم. گفتم: «تازه وقتی اینجوری میشه جذابه.» الکی میگفتم اما. چند روزه بهش نگاه می کنم و حالم بد میشه از خودم، از گذشته، از این هشت سال. حالم بد میشه که قلب شیخ مریضه و حالِ میر بد و من نشستم تو خونه به دستبند پاره پارهام فکر میکنم. 

راستی، میدونستی دور دروازه‌ی بهشتت دیوار شیشه‌ای کشیدن؟ حتا دلش رو نداشتم برم ببینم. می‌ترسیدم که برم و نتونم سنگ رو بردارم و پرتاب کنم. 

سر پل صراط مهم‌ترین چیزی که باید براش جواب پس بدم بزدلیمه. که هیچ جوابی براش ندارم...