Thursday, November 10, 2011

آن روزها رفتند/آن روزهای برفی خاموش/کز پشت شیشه، در اتاق گرم/هر دم به بیرون، خیره می‌گشتم

یک وقت‌هایی هم هست که من خوش باشم
که مثلا سه‌شنبه‌روزی پر کار باشد و تمام روز برف و من خسته و خواب‌آلود
و رفته باشم کلاس موسیقی و بد زده باشم به شدت و شرمنده
و هی فکر کرده باشم: اصلا چرا اومدم؟
بعد سر کارگر رفته باشم یک امریکانوی مدیوم خریده باشم از لمیز
و کیک شکلاتی از سوپری و ایستاده باشم توی صف طویل تاکسی، ساکسیفون بر دوش و موزیک در گوش
و قهوه‌ی داغ و دست راستم که گرمه اما دست چپ منجمد
و مخلوطی از برف و بارون بریزه رو سرم و همه‌ی آدم‌ها چتر و من نه
و برای خودم سعی کنم به رقصیدن که گرم بشم و آهنگ‌های خوش‌حال بشنوم
و لحظه‌ای سرم رو بیارم بالا و حس کنم به همه چی انگار دارم از درون یک شیشه نگاه می‌کنم
شیشه‌ای که من را جدا می‌کند از این مردم
حتا از این مخلوط برف و بارانی که می‌بارد بر سرم
انگار که نمی‌بارد بر سرم و تصویر است فقط
بعد بلند بگم: آخ! از درد شانه‌ها که ساعتی است حمال ساکسیفون‌اند و دردناک
و سه مرد اطرافم برگردند با چشم‌های گرد نگاهم کنند
!و من نگاه معصومانه و بعد بخندم...کمی بلند حتا..انقدر که فکر کنند: دیوانه است

.......
اصلا این چه شهری است که من آدمی خل و چل شبیه خودم را نمی‌یابم توش؟
که بلند بلند آواز بخواند گاهی و راه برود در خیابان
شاید هم انقدر غرقم در خودم که نمی‌بینم دیگران را

.....
یک وقت‌های زیادتری هم هست که من خوش نباشم
که صبح بیدار شوم و دلیلی نداشته باشم برای پایین آمدن از تخت
و غیبت‌های دانشگاهم را نگه ندارم برای روزهای مبارزه
و همین‌طور بی‌خود نرم دانشگاه
و راه برم تو خونه و با خودم حرف بزنم
و غصه افتاده باشد در دلم...و برف هم حتا کاری نکند برایم
روز دل‌انگیزی که تو غم داشته باشی، دردناک است
گاهی تلاشی هم می‌کنم
فون‌بوکم را می‌گردم و فکر می‌کنم به آدم‌هایی که خوش بودم باهاشان این روزها
اس.ام.اس می‌زنم به دختر که: کار خوشحال‌کننده‌ای هست برامان در این شهر؟
جواب می‌دهد که: چه کاری مثلا؟ فکر می‌کند...
می‌خوابم...جوابی نمی‌آید....می‌خوابم...لابد که نیست کار خوشحال‌کننده‌ای
برف بازی مثلا
یا قهوه با برف
دستمون رو بکنیم تو برف...قرمز بشه...پاهامون یخ بزنه...همش فکر کنم که انگشت‌های پام سیاه شده...بریم کنار آتیش، داغ بشیم و باز دلمون برف بخواد....بخندیم قاه‌قاه قاه
بیدار می‌شم...نسکافه و تست خامه شکلاتی و تلویزیون که هیچی نداره
غر می‌زنیم با دختر با هم اس.ام.اسی...همین
......

وقت‌هایی هم هست که بخندیم از ته دل
که با یک خبر کوچک چنان خوشحال بشم که نمی‌دونی
که سطح هوشیاری که از ده می‌شود یازده برای ما مثل این باشد که غم‌هامان تمام شده
(و فراموش کنیم برای لحظاتی که سه‌شنبه شد دو ماه!! دو ماه!! فکر کنیم که پیشرفت کرده، که روزها مهم نیست، ماه‌ها مهم نیست...سخت هست ولی...)
وقت‌هایی هم هست که خوشحال شوم از دیدن یک فیلم
معاشرت با کسی
وقت‌هایی هم هست که امیدوار شوم، ۱۴ ساله شوم، برای خودم سناریو بسازم، باورم شود
همه چیز را نشانه ببینم در صورتی که نیست
با ۱۰ سانت فاصله از زمین راه برم از خوشحالی
و بعد
...لحظه‌ای که می‌افتی
درد دارد

....
داشتیم غذای دانشگاه می‌خوردیم، سبزی پلو با تن ماهی
چهارشنبه‌ای بود که گرم بود هوا هنوز
صبح با سحر خداحافظی کردیم که بره ترکیه پیش شوهر و پناهنده بشن
غم گوله‌است در گلوم
از پناهندگی ترس دارم
از آدم‌های مبارزی که دونه دونه دارن می‌رن
داریم از پی.ام.اس حرف می‌زنیم
از حال بدمان به طور کلی
هم‌دانشگاهی که فکر می‌کنم یکی از شادترین بچه‌های دانشگاه از این می‌گه که گاهی راه می‌ره تو خونه و گریه می‌کنه
متعجب می‌شم و می‌گم بهش...می‌گم خوش‌حالم که اینو گفتی...فکر می‌کردم فقط من این‌جوری‌ام
چیزی لنگ می‌زنه...ما افسرده‌ایم....اما حداقل اکثرمون تو این افسردگی شریکیم و این برامون خوش‌حال‌کننده است: درد مشترک انگار...

....
وقت‌هایی هم هست که خوشیم
کم اما
کمتر