Monday, August 24, 2015

دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست


ایستادم توی مترو، قسمت زنانه، تکیه دادم به میلهای که جدایمان میکند از قسمت مختلط. آن سوی میله مردی روی ویلچر دونات میفروشد. من پیش از این هیچکس را با ویلچر ندیده بودم توی مترو. در واقع الان هم ندیده بودمش تا وقتی که پیرزن پسر مریضاحوالش را نشاند روی صندلی و پسر اشاره کرد به معدهاش و زن برای مخاطبان احتمالی توضیح داد که پسرش گرسنه است و بیرون جایی ندیده که کیک بخرد و دختری اشاره کرد که آن سوی دیوار شیشهای مرد دونات میفروشد و من ترسیدم که نکند دست کنم توی جیبهام و بربخورد به پیرزن. زن دندان نداشت، دقت کردهاید به مردم این شهر؟ دقت کردهاید که خارج از این دایرهی 300 نفرهای که «ما» هستیم چقدر آدمها دندان ندارند؟ برای من دندان نداشتن یعنی فقر اما فقر گدایی نیست و من نمیتوانستم تصمیم بگیرم که حالا باید هزار تومان را بدهم یا نه و معذب ایستاده بودم که دختر دیگری هزار تومان داد و سه تا دونات را دست به دست فرستادند سوی پسر و به کسی هم برنخورد انگار و من دیدم که مرد روی ویلچر بود و همان موقع پیرمردی هم آمد برای گدایی و پسر مریض احوال دستش را دراز کرد و باهاش دست داد و کسانی کمک کردند و من چرا نمیتوانم به گدا پول بدهم؟ 

زن دستفروشی مدام تکرار میکرد که لباسهاش را توی مغازهها 35 تومان میفروشند و او چون از تولیدی میآورد 15 تومان میدهد و راست هم میگفت، کدام مغازهای تی شرت و شلوار را با هم میدهد پانزده تومان؟ و پسربچهی 7-8 سالهی بامزهی عینکیای از بچهی دیگری کمی ریزنقشتر از خودش آدامس میخرید  و من از خانه کودک به شوق کوکو سبزیِ کارگاه دوست زده بودم بیرون اما حتا این خیال نتوانسته بود رهام کند از همهی آن بیچارگیای که احساس میکردم و حالا ایستاده بودم وسط کلکسیون بیچارگی و دستهام هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد و دنیا بزرگ و بزرگتر و سختتر و سیمانیتر. با خودم فکر میکردم اینجا قعر جهنم است لابد. چند روز قبلتر بود که توی بی.آر.تی بعد  از جلسهی روانفرسای دیگری با ن. از پریود حرف میزدیم و از غم عالم که خراب میشود سر آدم آن چند روز و گفتم که همیشه فکر میکنم آن موقعیت مزخرفِ هراسناکِ روزهای پی.ام.اس و پریود واقعیت است و روزهای دیگر حبابِ خوشی را میسازم برای دوام آوردن. خون بیپرده است اما، فاش میکند، غم را و درد را، نکبت را. با دست نشانت میدهد، زیر بدبختیها خط میکشد، هایلایت میکند، تکرار میکند. 

از ایستگاه میرداماد به بعد خلوتتر شده بود، پسرهای دستفروش سمتِ مختلط حباب میساختند و حبابها پرواز میکرد به این سوی دیوار و پسربچهی عینکی کنار دست من حبابها را میترکاند و من دلم میخواست هیچ حبابی نترکد. حباب خوب است. حباب خوب است و موقتی بودن و الکی بودن هیچ ایرادی ندارد گاهی..