Wednesday, June 16, 2010

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم، ولی دل به پاییز نسپرده ایم

یکم.
بیست و یک خرداد۱۳۸۹، ساعت ۲۲
اس.ام.اس می زنم به پسر همسایه بالایی که: کجایی؟ الله اکبر بگو! نیم ساعت بعد زنگ می زنه و می گه خونه نبوده، از خیابون میگه و هر چهارراه که یک گشت. می گه:" ترسیدن! از الان آماده ان! "منم می ترسم ولی
می گه که کاری نداشتن بهش با وجود دست بند سبز، یادم میاد یه نخ باریکی رو زیر ساعت ، میگم:" اون که باریکه خیلی و تازه سوار ماشین بودی". میگه: "نه اتفاقا، اون یکی دستم یه بند کلفت سبزه!" بعدتر همش به حرف در مورد فردا و اینکه چه باید کرد می گذره و من که التماس می کنم فردا دستبندهاش رو باز کنه، می گم ارزش نداره، اینکه بگیرنش یا کتک بخوره، به خاطر ۱۰ سانت پارچه. و اون دردناک ترین حرف رو میزنه، میگه: فکر می کنی برام مهمه؟ اگه بود که تو این یک سال بازش می کردم

دو هفته مانده به انتخابات ۱۳۸۸
بعد از مدت ها بی خبری اس.ام.اس می زنم به پسر همسایه که: "رای بده!" یادم هست که ۴ سال قبل رای نداد و من آن موقع حتا به سن رای دهی هم نرسیده بودم. جواب نمی دهد. فرداش باز اس.ام.اس می زنم:" رای بده!" جواب می ده که رای میده و به موسوی و خانواده اش رو هم قانع کرده که بعد سال ها برن رای بدن و بهتره دست از سرش بردارم. دست برداشتم، خوشحال بودم که این آدمی که هیچ براش مهم نبود سرنوشت این کشور، رای میده و تبلیغ هم می کنه

بیست و چهارم خرداد ۱۳۸۸
شب ریختن دم خونه، آدم هایی با کلاه کاسکت و موتور و چماق، حمله کردن به درهای پارکینگ های کوچه، مردای همسایه از پشت در رو نگه داشتن که باز نشه و بریزن تو، عربده می کشن و من از طبقه ی ششم دارم میلرزم.
فرداش پسرهمسایه رو میبینم، لباس مشکی پوشیده که بره تظاهرات. یک حرفهایی هست، از این که ممکنه خطرناک باشه، من که کلا منع شدم از بیرون رفتن به خاطر کنکور لعنتی.
من نگرانم براشون اما برمیگردن و قیافه هاشون شبیه پیروزان میدان نبرده و من شادم

دوم.
هی داریم به ۲۲ خرداد۱۳۸۹ نزدیک تر میشیم
من ترس برم داشته، از خیلی وقت پیش. می گم: برای من مهم نیست که اتفاقی بیفته برام فقط نگران خانواده ام هستم، می دونم چقدر سخته براشون.
و یاد تاسوعا می افتم و بابا که مرز سکته بود وقتی مرد با باتوم نزدیک من و خواهرم شد و من هیچی یادم نیست دیگه. یعنی همش تبدیل شده به چند تا عکس، از بس که ترسیده بودم. باتوم رو یادمه که بالای صورتم بود و صدایی نعره میزد:موبایلت رو بده و من اصلا نمی فهمیدم چرا (آخه موبایلم کلا تو جیبم بود و اصلا فیلم و عکس نمی تونه بگیره) و پریدم توی ماشین و پلاک ماشینمون که تو دسته آقاهه بود و بعد که بابا همین جور می روند تو اتوبان و من نگران بودم که به کجا خواهیم رسید؟
عاشورا اجازه ی خروج نداشتیم ، بابا سرگردون دور خودش می چرخید توی خونه، هیچ وقت اندازه ی تاسوعا نزدیک نشده بود به این جریانات، هی با خودش فکر میکرد اگه دخترهاش رو می زدن و بعد می نداختن توی ماشین و میبردن چی میشد. دلش می خواست از همه چی انصراف بده و من این رو خوب می فهمم، باهامون حرف زد که دست برداریم اما دست خودمون نیست.داشتیم دیوانه می شدیم تو خونه . از بی خبری و خبرهای گاه گاه که بد بود همه
چقدر فرداهاش خجالت می کشیدن از آدمهایی که اون روز سختی کشیده بودن و من شریک این رنج نشده بودم. انگار وظیفه ایم رو انجام نداده بودم

سوم.
بیست و دو خرداد ۱۳۸۹
نشستیم تو بوفه ی دانشکده، همه ی نگاه ها پرسان که چه کنیم؟ بریم؟ تا اون موقع کسی نیرو ندیده تو خیابون و این ترسناک تر از اینه که مستقر شده باشن. این یعنی غیر قابل پیش بینیه همه چیز. یکی از پسرها می گه که باید بره، میگه دست خودش نیست، همیشه بوده باید بره!
و این باید رو یه جوری می گه که من نه نیاز دارم به توضیح اضافه ای و نه می تونم منعش کنم، فقط هر بار که می بینمش می گم: "مواظب باش!" و شب که می فهمم سالمه از طریق اینترنت، شادم واقعا

چهارم
بیست و دو خرداد ۱۳۸۹
مادرٍ دختر از شهری دیگر برای بار سوم از صبح زنگ زده که:" چه خبر؟" و او عصبانی می گه که تو سایت نشستیم و هیچ خبری نیست. حالت هایی که امکان داره پیش بیاد رو می گه به مامانش، انگار که درس احتمال. یکی از حالت ها اینه: "من میمیرم و تو ناراحت میشی و من خوشحال..."
بعد من غم دنیا روی دلمه، چه کردید با ما که این جمله باید از زبون یه دختر ۲۱ساله در بیاد؟چه کردید که من ۱۹ ساله باید بگم فقط نگران خانواده ام هستم وگرنه ترسی نیست از مردن؟چه کردید که پسر ۲۱ساله ای باید داد کشیدن را اینجور وظیفه ی خود بداند؟ چه کردید که ۲۲ ساله های بی علاقه به مملکت را این طور جان بر کف کرده اید در راستای دفاع از مردم کشورشان؟چطور کاری را کردید که صدام ٍِدشمن خارجی سالها پیش وقتی این نسل هنوز به دنیا نیامده بود با پدرانشان کرد؟
چه کردید؟

پنجم
بیست خرداد ۱۳۸۹
خواهره رفته بود گیشا برای یک قرار کاری، بعد همین جور پلیس دیده بود به صورت آماده باش که زنگ زد به من:"مراقب باش اگه رفتی بیرون." راننده ی تاکسی گفته بود:" مجبورید انقدر ظلم کنید که انقدر بترسید؟
حالا من از شما می پرسم ای آقایان:
مجبورید انقدر ظلم کنید که انقدر بترسید؟ ما بچه های همین مملکتیم، سلاح هم نداریم...هیچ نداریم...با بند سبز هم نمی شود کسی را خفه کرد... هیچ نداریم که جلیقه های ضد گلوله ی شما دفعشان کند، مگر اینکه قلبتان را نگه داشته باشید آن زیر که هیچ نفهمد، مگر اینکه چشم هاتان را ببندد، گوشهاتان را کر کند
سلاح ما الله اکبر ماست که آن را هم سعی دارید بگیرید ازمان با دستگیری های شبانه، با چشم های غمگین نترس مان چه خواهید کرد؟با جوان هایی که در این یکسال تبدیل شده اند به مبارزین کارکشته چه خواهید کرد؟

Tuesday, June 1, 2010

If happy little bluebirds fly Beyond the rainbow, Why, oh why can't I?

بعد یک روزی من شروع کردم برای خودم عمو پیدا کردن
اول چون آدم هایی بودن بزرگ سال تر که دوست من
و من روی آن را نداشتم که به اسم صداشان بزنم
بعد بعضی ها بودند با فاصله سنی های زیاد
و من بهشان می گفتم عمو که یادشان نرود این فاصله ی سنی را
که حواسشان باشد ربطی ندارند به من/ که ربطی پیدا نخواهند کرد
( شکست محض بودند این عموها البت)
حالا انگار باید یک دسته ی دیگر اضافه کنیم
دسته ای که من باید یادم باشد اینها کلی سال بزرگ تر
دسته ای که نکند من خطرناک باشم براشون
...
دارم این چرت ها رو به دختر می گم
می گه: اگه یکی همسن ات باشه و بی ربط و خودش فکر کنه که باربط باید چی بگی بهش
می گم: باید بگی: برو گمشو!
می خندیم
......
صبح یکشنبه بود،آخرین جلسه ی کلاس مزخرف آمار و من همش خمیازه که اس.ام.اس آمد: سه شنبه شب را خالی بگذار که بلیت کنسرت
و من نزدیک که داد از تعجب
که یعنی چی؟ کجا؟ من که کنسرت را از دست دادم
......
جمعه بعدازظهر است، ما ولو خونه ی دوسته یک عصر کسل کننده را می گذرانیم
او تخته بازی می کند و من نشسته ام آن گوشه، کاملا خسته شده ام از همه چیز
و حس اینکه دوستم ندارند هیچ و معاشرتی نمی کنم
موفرفری هی آزارم می دهد فقط و من جدی جدی ناراحت می شوم
هی حواسم هست به ساعت که ۴ بشه و بدوم بیرون که کنسرت
و دم در کلیسا خانوم سرایدار می گه که برم و ۷ و نیم برگردم
و من زنگ به آقای پیانیست که پس کجایید؟
آیا بلیت خواهد رسید به من ساعت ۷ و نیم؟ و او تصدیق می کند
بعد باز خانه ی آنها، کند گذشتن همه چیز و همه ی آدم ها و من بی حوصله
بعد نمی دونم زدن بیرونمون چرا انقدر طول می کشه که دقیق ۷ و نیم آنجاییم و ته صف طولانی و کاملا مشخص که شانسی نخواهیم داشت
عین ترک می کند من و پسربچه را ولی، به دلیل جای پارک بد ماشین
و ما تا آخرین امید می مانیم و می زنیم بیرون
و گه بگیره موبایلی رو که خرابه و همش بی شارژ
که هی من زنگ بزنم بهش که برگرد و تماس غیرممکن
و من یکهو هق هق هق...که آقای پیانیست روزی اهمیت داشته خیلی برای من
که روزهاست خیال این کنسرت را دارم در سر، انقدر که حاضرم به چهار ساعت در صف ماندن
پای رفتن ندارم من و پسرک نگرانم انگار، نمی فهمتم
تمام زندگی گه من را که به اینجا رساندتم نمی فهمد
سعی دارد جای هیجان انگیزی بیاید برای من اما نمیشود
همین است که میشینیم توی پارک نزدیک و من هی حرف می زنم و اشکم می ریزد گاهی و او گوش می شود و من دلم برایش می سوزد
بعد عین زنگ می زند و من از دستش عصبانی ام واقعا، از اینکه خوشی هم نگذشته بهم خانه ی آن دوسته و از کندی همه چیز
اما می گم که تقصیر او نیست
می گم که حوصله شان را ندارم دیگر، معاشرت تنها چرا اما خسته ام از این جمع
.....
از پارک که می زنیم بیرون تماس می گیرم با عین که کجایی؟ که من بپیوندم بهتان( به جمعتان!)
بعد میدان شهرک ایستاده ایم با پسر بچه منتظر او و من سعی می کنم سرگرمش کنم و می گم: فکر می کنی احمقم خیلی، نه؟ و اینکه هیچ حرفهات را گوش نداده ام ؟
جواب نمی دهد...
بعد باز من احمق ترینم که رفتم و معاشرت کردم با آنها که عصبانی ام کلا و سرچیزی بسیار الکی پسر داد می کشد سر من
و بغض..بغض.. آخ که من را بیچاره می کند
دلداری بعدش ثمری ندارد، زخم که بزنی دیگر معذرت خواهی بی اثر است حتا اگر اعتراف کنی به اینکه احمقی
.......
سه شنبه است و من خوشحال از صبح که عصری می رم کنسرت و او هست آنجا و کمی موزیک جاز خواهم شنید
راه طولانی ای هم که اشتباهی می رم حالم را بد نمی کند
در عوض کیک گنده ی شکلاتی گاز می زنم در خیابان و این دست استخوون نداره گوش می دم
و بعد با دختر و عمو می رویم توی سالن
و خانوم خواننده و دکولته و من که متعجب که چه خارج طور
و آقای پیتر که ساکسیفون و من متعجب از عمو می پرسم: خبر داشتین شما؟
و جواب منفی او
و بعدتر می فهمیم که خودشان هم نمیدونستن قراره بزنه و اینکه در کنسرت قبلی نه و من نه تنها بدشانس ترین نه که خوش شانس هم هستم