Tuesday, July 31, 2012

خیالگونه/ در نسیمی کوتاه/ که به تردید می‌گذرد

حالا که دلمان خوش است
حالا که علی و کیانا شادند و پرهام و زینب
حالا که برای یک روز هم شده زیدآبادی بیرون است، نرگس بیرون است، محمودیان بیرون است
بیا کمی خیال ببافیم...
بیا در فکرمان برویم دم آن دیوار سنگی و چشم بدوزیم به آن در بزرگ...همه‌مان برویم...همه‌مان زیر پل باشیم و هی جمعیت بیاید و هی فشرده شویم به هم و هل داده شویم سمت در و پله‌ها و همین‌جور خیره بمانیم به در
بعد در باز شود
نسرین بیاید بیرون، مهسا بیاید، سعید بیاید، علیرضا رجایی، تاجزاده، کیوان صمیمی، دلیرثانی و بقیه...همین‌جور دسته جمعی بیایند بیرون..
یک عده‌ای‌مان هم رفته باشند دم رجایی شهر و زنگ بزنند و تعریف کنند که بهمن احمدی چه‌جور است حالش، مسعود گوشی را بگیرد و حرف بزند با مهسا...
کسی از توی جمعیت داد بزند که مجید دری و ضیا نبوی هم در راهند...همه از هر تبعیدگاهی...
بعد همین‌جور راه بیفتیم سمت کوی اختر، به رجایی شهری‌ها هم بگوییم زودتر خودشان را برسانند تهران
اوین را برویم پایین
نه...برگردیم عقب‌تر...اول باید برویم دم زندان و یکی از آدم گنده‌ها را پیدا کنیم و بپرسیم که جای شیخ کجاست؟
بعد برویم دنبال شیخ و با هم راه بیفتیم سمت کوی اختر و میر منتظرمان باشد دم در، بلندگوش هم دستش باشد، بخندد
دست زهرا خانوم چند شاخه گل رز باشد، همان روسری گل‌دارش را سر کرده باشد
دم گوش هم بخندیم و بگوییم: هنوز هم همین پودر را می‌زند به صورت!
بعد راه بیفتیم در شهر
بی‌صدا حتا
انقدر که صدای میر بدون بلندگو هم شنیده شود
هی لبخند‌های گنده بزنیم به هم
وسط راه، از مغازه‌ها روسری سبز بخرند، آن‌هایی که ندارند
ته دلمان هی کسی بگوید: دیدی روز خوب را که آمد؟ دیدی که خواب نیستی؟...
آن وسط هم، تو بیایی، دست مرا بگیری توی دستت، لبخند نشسته باشد به صورتت، بگویم: می‌بینی؟
و بدانم که هستی همیشه...

Monday, July 30, 2012

and the living is easy...

کتاب انقلاب هانا آرنت رو باز گذاشتم روی میز  اما حتا از پیشگفتار فراتر نرفتم
اتاقم رو جمع می‌کنم هی، حتا تخت رو مرتب می‌کنم، برای خودم هم مایه‌ی تعجبم
ادعام اینه که دنبال کار می‌گردم اما قدمی از تخت دور نمی‌شم برای انجام کاری
تا می‌شینم پشت میز و نگام می‌افته به کتاب جدی هزار بهانه برای خودم جور می‌کنم که حالا خسته‌ام و نمی‌فهمم و فکرم مشغول است و فلان و بیسار و اینها...
بعد باز دراز کش روی تخت‌ام و غرق خاطرات سیمون دوبوار و گاهی هم خاطرات خودم
و هی نگاهم به موبایل است گاهی و هی خودم را گول می‌زنم که برای دیدن ساعت مدام بهش نگاه می‌کنم
اما این زندگی من ساعت می‌خواهد چه کار؟
.....
مسیج‌های فیس بوکم را با استرس چک می‌کنم
استرس این که جواب داده یا نه؟
استرس اینکه چقدر می‌توانم مقبول باشم
قوه‌ی تخیلم را در این مورد از کار انداخته‌ام
اخلاق هنوز اهمیت دارد، باید منتظر نشانه‌ای بمانم برای آزاد گذاشتن تخیلم
این البته خوشایند من نیست، بهترینی نیست که آرزومندم
ولی این اوضاع تخمی احساسی که قرار نیست تا ابد کش پیدا کند؟
من سنتی و امل‌ام... نهایتی برای روابط قائلم...عشقی که روزی پیدا می‌شود...کسی که مرد/زن زندگی توست
بی‌جایگاهی من را دیوانه می‌کند...
........
مسابقه‌ی پینگ پونگ را دنبال می‌کنم
قلبم می‌کوبد همین‌جور سر گیم آخر
هی فکر می‌کنم عِرق ملی چه چیز عجیبی است
چه چیزی باعث می‌شود دلم بخواهد ایران برنده شود؟
پسرک بیست و یک سالش هم نشده هنوز گویا
بعد من دلم می‌خواست پینگ پونگ بازی می‌کردم
یا هر ورزشی
قوی بودم مثلا
......
من دلم می‌خواست  بزرگ که شدم نویسنده شوم
اما خب خنده داره که هنوز این رو می‌گم و هیچ اقدامی نمی‌کنم
حالا بیست و یک ساله‌ام، «وقتی بزرگ شدم» امروز است و من تا حالا قدمی برنداشته‌ام
به جز همین چند خطی که بنویسم و دل خودم خوش باشد
گاهی حتا دل خودم هم خوش نباشد ازش
......
می‌رم کارگاه ترجمه‌ی آقای مترجم دوست داشتنی
بعد حتا متنی که داده را ترجمه نمی‌کنم برای خودم
دلم می‌خواست می‌درخشیدم در کلاسش و می‌شناخت مرا
ولی تا به حال صدام در نیامده سر کلاس
آرام خزیده‌ام آنجا و سریع دویده‌ام‌ بیرون
انگار کن که نبوده‌ام اصلا
.....
دراز می‌کشم
به سقف نگاه می‌کنم
سال‌های زیادی است که همچین تابستانی نداشته‌ام

Tuesday, July 10, 2012

کار از نی‌نوای نوشتن گذشته است...

قبل عید بود، مالسکین تقلبی قرمزه رو خریدم برای خودم
که شروع تازه مثلا، که خاطرات سکسی...
تا ۲۱ اردی‌بهشت چیزی ننوشتم توش...شروع تازه نداشتم، خاطرات سکسی نداشتم، عاشقی کردن نداشتم
شب تولدم نوشتم...از غم...از درد...از اشک
نوشتم تلخ نبود اما بسیار معمولی...از پر توقعی‌ام نوشتم...
فرداش نوشتم که مسخره است اگر بیست و یک سالگی رو هم بخوام به غم و گریه و تنهایی بگذرونم...
نوشتم که باز باید ویش لیست بنویسم برای خودم
...
روزهای بعدی صفحات دفتر هی نوشته شد
سیاه و آبی و قرمز و سبز شد
غم دار شد...عاشقانه شد گاهی
شک دار شد...ترسناک شد حتا..
پر شد از پوچی‌های من...از ناامنی‌های من...از تنهایی‌های من...از غرهای من
شروع تازه نه اما...
نکند ناتوان شده باشم از شروع؟