Friday, January 5, 2018

انبوه این بعدازظهرهای جمعه

افتاده‌ام توی صندلی تابی اتاق با لباس بیرون. می‌تونم تا ابد همین‌جا با پلیور نارنجی گشادم بشینم و دکمه‌ی وصل شدن وی‌پی‌ان رو بزنم و به دایره‌های چرخان خیره بشم. حین چرخیدن دایره‌ها اومدم سمس بدم به سبا و پیغام سارا رو برسونم. بعد نشستم به خوندن سمس‌های قدیمی. موبایل من هنوز از همون نوکیا چراغ‌دارهای قدیمیه که سمس هم توش شبیه چت نیست قطعا. هر سمسی که باقی‌مونده ماجراهایی داره و عزیزه. آدم‌هایی که دیگه وجود ندارن سمس‌هایی اونجا دارن. بعضی‌ها هم پاک شدن به مرور زمان. مکث کردم روی اسم او که برایم نوشته بود:
«من 
انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما 
این بعدازظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت
می‌گفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمی‌گردد
اما نمی‌دانم چرا
این بعدازظهرهای جمعه بازمی‌گشتند


آخرش هم نوشته بود: «پستت رو خوندم و به امید آزادی داییت سپ:*» خاطره‌ها حمله می‌کنن. خاطره‌ی اون روز که ایستاده بودیم کنار سطل بیرون دانشگاه و اونا سیگار می‌کشیدن و سمس غزال اومد و دلم خوش شد که کسی اندوه بعدازظهزهای جمعه‌م رو می‌فهمه و براش مهمه. هشت روز بعد نشسته بودم توی دفتر خانه کودک و سمس سبا رسید که: «سپیده؟ حکم دایی اومد؟ ۸ سال؟!!:(((» و حالا این دو سمس پشت سر هم موندن تو حافظه‌ی گوشی انگار برای یادآوری سال‌های پیشین، غم‌های سنگین و تاب‌آوری‌ها...


حالا خانواده مرد هزار چهره می‌بینن و از ته دل می‌خندن، من نشستم در یکی از این طولانی‌ترین بعدازظهرهای جمعه و خندیدن از یادم رفته. خسته‌ام. به «امید آزادی‌ها» فکر می‌کنم، به اون هشت سالی که اول قاضی اعلام کرده بود در آن سال بد. به تمام این سال‌ها، به اینکه دیگه سمسی از او، شعر یا هر چه، دریافت نخواهم کرد...به ۹۶ فکر می‌کنم که با آشوب در زندگی شروع شد و گویا این آشوب را پایانی نیست...