Sunday, October 4, 2015

جایت در زندگی زخم است...

نشانده بودم پشت میز و شروع کرده بود که «تقصیر از من بود که زودتر انتظاراتم را نگفتم...» بعد موبایلش زنگ خورد و بعد تلفن دفتر و من نشسته بودم آنجا و با چهرهی سنگیِ معذبم به لاس زدنش با مردِ پشت خط گوش میدادم و حالت تهوع داشتم. نمیدانم لاس زدن واژهی درستی است یا نه، ولی آنجور که او با آن سن و چادر و انگشتی که حلقه ندارد با مردِ همکار در مورد اردوی جمکران حرف میزد و میخندید و ذوق میکرد لابد لاس زدن است در آن زمینه، برای ما لوس و تهوعآور. بعد نشست جلوی من و باز نشد شروع کند و خانومه که یواشکی خزیده بود توی دفتر یواشکی هم خزید توی صحبت و حرف را به دست گرفت و با کمی تعریف و هندوانه زیر بغل و «آخ که حتا دلم برای خندههاتان تنگ شده بود» امتیازاتش را گرفت و رفت و من عین ابلهها در سکوت خیره شده بودم به آن دهانی که حرف میزد و صداهای سرم سعی میکردند متقاعدم کنند که دهانم را بسته  نگه دارم و حرفی نزنم و بالا نیاورم روی میز. اصلا از چهارشنبه این حالت تهوع در موقعیتهای مزخرف رهام نمیکند. چهارشنبه بعد از دانشگاه نشسته بودم صندلی عقب تاکسی و مرد با آن قیافهی طلبهطورِ بلوز روی شلوارِ دمپایی به پایی که انگار پرویز پرستویی بود توی مارمولک، نشست کنارم و من غرق فکر یکهو چشمم افتاد سمت پایین و دیدم آلت مبارکش صاف و قدکشیده از شلوار آمده بیرون و بسیار نزدیک به من و جهیدم سمت خانوم سمت چپی و مرد خودش را جمع کرد و من لال شده بودم و هنوز هم فکر اینکه چقدر مریض و بیمار بود رعشه میاندازد به تنم و صندلی عقب تاکسی شده کابوسم. یعنی باورم نمیشد اینطور شود، که فردا صبحش باز بنشینم صندلی عقب و اتفاقی نیفتد اما پیاده شوم و همینطور عق بزنم کنار خیابان. یعنی باورم نمیشد هنوز انقدر حساس باشم ولی از همان چهارشنبه چیزی توی سرم فرو ریخته: امید به بشریت. نه که خیلی امیدوار بودم قبلتر اما درک این حد از بیماری خیلی سخت است برای من. حالا نشسته بودم همانجا و دهان زن باز و بسته میشد و من به همهی موقعیتهای مزخرف فکر میکرد و دو سه باری هم گفت «من به این خنگی فلان» لابد منتظر بود من نفی کنم. که بلد نبودم. ساکت ماندم و بر و بر نگاهش کردم. مامان بعدتر گفت رنگم پریده که به نظرم اغراق میکرد اما صدام از عصبانیت میلرزید و حالت تهوع رهام نمیکرد. پی.ام.اس بودم/هستم، در پی.ام.اسی ابدی دست و پا میزنم. توانم در این مواقع از همیشه کمتر است اما کمتحملی من ربطی به ناجوریِ آن فضا نداشت. چطور میشد به حرفهاش گوش بدهم وقتی مانیتوری بزرگ پشت سرش بود و تصویر راهروهای مدرسه و حیاط و ...  از زوایای مختلف روی مانیتور حرکت میکرد و من نمیتوانستم/نمیخواستم تصور کنم که 13 سالهام و، در جایی که خانهی دومام میخوانندش، هر لحظه و از هر طرف توسط چشمانی غایب دیده میشوم.

روز قبلترش داشتم داد سخن میدادم راجع به ماندن در این نکبتکده، که من آدم این خراب شدهام، زندگیِ خوشِ بیدغدغه نمیتوانم. امروز ولی دقیقا آن لحظهای که بعد از سخنرانی مدیر نشستم توی حیاط مدرسه و معاون سخنان 1984ایاش را ایراد میکرد برای بچهها، تمام شدم. یعنی یک لحظه بود که فکر کردم حتا بالا آوردن هم روحم را تطهیر نمیکند دیگر، باید چاقو را بر میداشتم از سر میز و فرو میکردم توی دلم که تمام شود. لبریز شدهام و خسته. از اول کار را دوست نداشتم اما فکر نمیکردم انقدر این فضا آزارم دهد. تاب اینکه همهی سازمانها و نهادها فاسدند و هیچجا نمیشود کار کرد را ندارم. یک روزی با ن. داشتیم از خانه کودک حرف میزدیم، یکهو گفت «انقدر میترسم یک روزی اینجا هم تقاش در بیاید» ترس مشترکمان است؛ از دست دادن آدمها/جاهای امن. سخت است که آدم 24 سالش باشد و مدام جاهای امنش را از دست بدهد. که با شوق شروع کند و بعد یک روزی ببیند دارد برای غریبهای توضیح میدهد که «آنجور که فکر میکردیم نبود. فلانی هم کارفرما بود تهش، منتها سنگ کارگر را هم به سینه میزد در ظاهر که وحشتناکتر بود».

کاش ازمان نخواسته بودی از شعلهی امید در دلهامان محافظت کنیم. کاش کار راحتتری میخواستی....