باید اول دی باشد، دیروز از قم رسیدیم، آمده ایم دانشگاه که سرعت اینترنت بالا . دارم سرچ می کنم که عکس ها رو ببینم، تا باورم بشه که چه بیشمار بودیم. می نویسم: تش.. هنوز بقیه اش رو تایپ نکردم که گوگل می گه: تشییع جنازه ی منتظری؟ بعد من باورم نمی شود. یعنی که انقدر سرچ این کلمه زیاد؟ یعنی که همه ی آدم ها به دنبال دیدن عکس ها و گرفتن خبر از اتفاقی که افتاد و بزرگ بود . یادم میره اصلا که دنبال چی می گشتم، شروع می کنم به سرچ کردن، می نویسم: جن.. میگه: جنبش راه سبز؟ و چندتا انتخاب دیگه پیش پام میذاره که همه از جنبش می گه و از سبزی. بعد من به خودمون افتخار می کنم. افتخار می کنم که سرچ آدم ها رو عوض کردیم که وقتی می نویسیم: جن.. بهمون پیشنهادی نمیده که شرممون بگیره از ایرانی بودن، که هی با خودمون فکر کنیم: این مردم بیکارن نشستن این چیزا رو سرچ می کنن؟
من تا قبل از این جریان هیچوقت این دو حرف رو وارد مستطیل گوگل نکرده بودم. اما چند بار دیدیم که با کلمات مستهجن میرسن به وبلاگامون؟ به سایت هامون؟ و ما اصلا باورمون نمی شه چیزایی که نوشته شده، که جمله هایی ان که اگه کلمه ها رو جدا کنی هیچ حرف بدی نیست و تو امکان داره با این کلمات هزار تا جمله ی دیگه نوشته باشی
.......
توی دستشویی دانشکده ام که دو سه تا دختر میان تو، یکی شون می گه: جنبش سبز تا توی دستشویی ها هم راه پیدا کرده! و من متعجبم که یعنی ندیده بوده تا حالا یا دلش می خواسته با این آدم ها هم در میون بذاره؟ من که سال ۸۸ وارد دانشگاه شدم، اما درهای دستشویی های مدرسه ها رو خوب می شناسم، که سالیان سال منع شدم از خواندن نوشته های روی درهای توالت های عمومی، اگر هم می خواندم چیزی دستگیرم نمی شد اما. یادم هست که چیزهای تازه یادگرفته را چه جور با تعجب دیدم روی دیوارها و نفهمیدم که چرا کسی نمی آید رنگ بپاشد روی اینها؟ و نفهمیدم چرا اصلا آدم ها این چیزها را می نویسند در سطح شهر؟
حالا همه جا شعار سبزهاست و بعضی مواقع جواب آن طرفی ها. انگار که حرفهایی را که می ترسیم رو در رو بزنیم روی در و دیوار می نویسیم. بعد می شینیم سر یک کلاس، کنار دست هم و زیر دستمان میزهایی است پر از شعار، پر از شعر تازه، پر از دلتنگی آدمها...
بعد یادم نمی رود من آن روزی را که نشستم روی صندلی و نگاهم افتاد به نوشته ای که: دیروز برادرم کشته شد، امروز من سر کلاس نشسته ام.... تاریخش را یادم نیست، کلاسش را یادم نیست و حتا جمله اش را دقیق یادم نیست. اما بغض شکسته شده در گلوم را از یاد نمی برم، دردناکی آن صحنه را از یاد نمی برم
......
پول هایی که می رسد دستم را چک می کنم، تک تک نوشته هایی که تا الآن برایم مهم نبوده را نگاه می کنم به دنبال یک چیز جالب، گرچه مخالفم با روی پول نوشتن اما اگر زیبا باشد، اگر کسی با دست خط خوش و سبزیْ خوش نوشته باشد که ما بیشمار و پیروزیم، دلم گرم می شود، لبخند می آید روی لب هام.
هزار تومنی را آماده می کنم که بدهم به تاکسی و معذب از اینکه پول خورد ندارم، وارسی اش می کنم، رویش نوشته: نان می خواهیم. و من نمی فهمم این یک استعاره است یا دفترچه ی یادداشت؟ خوش تَرَم است که استعاره بگیرمش، بعد هی با خودم تکرار می کنم: «بعضی ها هستند که به خاطر نان می جنگند، بعضی ها به خاطر آزادی. بعضی ها هم هستند که به خاطر نان و آزادی هر دو می جنگند، اما خیال نمی کنم هیچ کدامشان پول گرفته باشند. اگر راستش را بخواهید بعضی ها هم هستند که می جنگند، اما خودشان نمی دانند چرا»۱
......
می رویم توی مغازه ی لوازم تحریری که پانچ هایی دارد که با شکل عجیب سوراخ می کنند. یکی شان دستی است که وی نشان میدهد. من جیغ و داد می کنم از خوشحالی،آقای مغازه دار کلی می گرده که یه دونه دیگه پیدا کنه اما فقط همون یکی رو داره، می گه: اینا رو قبلنا هیچ کی نمی برد حالا هی می آرم و تموم می شه، شنیدم بعضی ها سوراخ می کنن مقوا رو با اینا و مثل شابلون استفاده می کنن ازش برای نوشتن روی پول ها. و من که به فکر خودم نرسیده می فهمم که اینها رو می گه که یاد بگیریم. می دهمش به او و می گم: تو از این کارای انقلابی بلدی، من نمی تونم .
......
من فکر می کنم به این همه حرکت خوب توی جامعه، به اینکه بی ربط ترین آدم ها به سیاست و کشور. بی خیال ترین آدم ها نسبت به سرنوشت کشورشون چه درگیرن این روزها. بعد فکر می کنم چه کردن با این مردم؟ چه شده که همه این جور متفاوت؟ کجان آدمهایی که کلمه های زشت رو سرچ می کردن؟ کجان آدم هایی که روی در و دیوار کلمات زشت رو می نوشتن؟ کجان اون هایی که روی پول ها شماره تلفنشون رو می نوشتن؟
نمی خوام بگم که نیستن، می خوام بگم تقلیل یافتن . می خوام بگم از این چیزای کوچیکی که داره جزو روزمره مون می شه راحت نگذریم. می خوام بگم فکر کنید به شعارها، به در و دیواری که سفید می شن تند و تند اما شعارها از زیرش معلوم، فکر کنید به دیوارهایی که عصر که می رفتین خونه پر از وی های سبز بود، فرداش همه اش شده بود بستنی اما هنوز آنجا بود. حالا شهری که دیوارهاش پر باشد از بستنی و عکس آدمهایی که دماغشان شبیه وی است چه فرقی دارد با وی های سبز؟ پس فرداش شهر پر شد از لکه های نازک سفید روی دیوار ها. می خوام بگم وی یا بستنی یا لکه لکه بودن دیوارها مهم نیست، مهم این تغییریه که نمیشه منکرش شد، مهم این جریانیه که نمی شه نادیده اش گرفت
...می خوام بگم که ما هیچ وقت آدم های قبلی نمی شیم
۱. نادر ابراهیمی- باد، باد مهرگان...
http://lahhzeh.blogfa.com/post-777.aspx
ReplyDelete