Sunday, April 5, 2015

"ارغوان بيرق گلگون بهار/ تو برافراشته باش"


بهارِ امسال «ارغوان»طور نبود، با عزای دلِ ما نیامده بود. زمین از خون پرستوها رنگین بود اما اشک نمیآورد به چشمها، بیشتر خشم میآورد به دل که خشم خوب است. رفیق مبارز حضور داشت/دارد و دنیا را رنگی کرده حضورش. انقدر که همهی غمها کنار رود، آفتابی شود هوا، از بهاران خبرم باشد... از اولین روز بهار گفته بود میخواهد ببردم جایی که فقط مال من و او باشد. دهم فروردین هوا بارانی است. اجرای بچهها توی باغ نگارستان شروع شده و باران مرا نگران میکند. گرچه بهترین هوای ممکن است این هوا. نزدیکهای ظهر از خانه میزنیم بیرون، کراکف پنیری میخوریم در اغذیهی بهار، در خیابان بهار. شورِ بهاری بودن را در آوردهایم.. بعد آفتاب میشود و ما پیاده و حرف و من ناآگاهم از مسیر و او هم بلد نیست و گم میشویم کمی و همینطور که ابرها جمع میشوند بالای سرمان به شرکت سیمان تهران نزدیک میشویم و تهران رشت میشود در آن لحظه و باران میزند و من میفهمم که کجا میرویم...

بعد آن حیاط نقلیِ تر و تمیز و زیباست و باران و درخت... ارغوان بزرگ و ستبر آنجا ایستاده جلوی ما.. دور از آقای سایه... و هواش آفتابی-بارانی است...

میشینیم لبهی پنجرههای قدی، آیپاد را در میاورم از کیف.. پسرک میداند که ارغوان از حدود دقیقهی شش بال در بال شروع میشود... بعد لطفی مینوازد، سایه نفس عمیقی میکشد و میخواند که
 «ارغوان شاخهی همخون جدا ماندهی من
 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
[...]
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست...» 

باران میبارد همینجور و آفتاب هم هست،

 «ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرهی باز سحر غلغله میا... میآغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر.
آه بشتاب که همپروازان
نگران غم همپروازند.»

باورم نمیشود که باز غلغله میآغازند را اشتباه میخواند... اشک میدود پشت چشمهام... زنی آن طرفتر، کنار ارغوان، اشک میریزد به گمانم... بعدتر میفهمیم یلداست.... حالِ پدر را میپرسیم ازش، معذرت میخواهیم که خلوتش را بهم زدهایم. میگه: «پیش ارغوان همه مون یکی هستیم»... و چه درست میگه....