بعد از مدتها الا فیتزجرالد میپیچه توی گوشهام
و بعدش فرانک سیناترا
اصلا به تخمم که فردای روز قدسه و من از همهی جاهایی که سال پیش با فریاد و سبز طیشون کردم باید بیهیچ سبزی و در سکوت بگذرم
نمیخوام که باز آقای شجریان باشه و اشکام بغلته روی گونهها
خسته ام
.....
حتا نمیخوام دستم رو بگیره
چه مرگمه؟ خودم هم نمیدونم
غر دارم
پی.ام.اس نیستم، خونریزی هم تموم شده
خیانت هم نکرده
پس من چمه؟حتا بیتوجهی زیادی هم نکرده
بذار دست به سینه بشینم
و غرق بشم تو خودم
چرا باید خسته باشم از او؟
......
شب قبل از روز قدسه
رفتیم خونهی پسر و من واقعا چه دلم تنگ شده بود
همش حرف سیاسی
چی شده؟ چه باید بکنیم و از این حرفا
پسر میگه طرفدار استراتژیه انتخاباته
غر میزنم زیر لب: می دونم که همهی دیکتاتوریها سالها دووم اوردن،اما یعنی ما تا سه سال دیگه وضعمون همین مزخرفه؟ یعنی با وجود پیشرفت جهان و سریع شدن همه چیز دیکتاتوریها از قدیم پیروی میکنن؟
....
باز نصفه شبی است که من بیخواب
و از خودم متنفرم
از قیافهام
از بیسوادیام
از همهی کتابهای نخوانده
سندروم یاس شبانه...
تو تاریکی موچین رو پیدا میکنم
سعی میکنم ابروهام رو بعد مدتها یه کم راست و ریس کنم
قیچی تو اتاق مامان ایناست
کوتاه کردن چتریها میمونه برای فردا
....
شب داره منو میرسونه و آقایون گارد تو خیابون سعادتآباد
روسری رو میکشم جلو
مانتو رو صاف
دستهاش میچسبه به فرمون
چرا تن ما باید بلرزه همش؟
لعنت به این لباسهای سیاه خشن ترسناک
سیاه خشن
سیاه خشن
دلم دنیای رنگارنگ میخواد
.....
پنج صبحه و من هنوز بیدار
نمیتونم بر خودم غلبه کنم
شمارهاش رو میگیرم
زنگ میخوره:
یه بار
دوبار
سه بار
...
به شش بار راضی میشم
میدونم که سایلنت
میدونم که ور دیگر شهر صفحهی موبایلی بیصدا روشن و خاموش می شه
و من اینور فکر میکنم: اگه برداشت چی بگم؟
دلم نمیخواد فک کنم راحت گرفته خوابیده
پس چرا من نمیتونم؟
چمه من؟چمه من؟
........
دختر کوچولوئه ی ۵۰۰ دیز آو سامر گفت:
Rachel Hansen: Look, I know you think she was the one, but I don't. Now, I think you're just remembering the good stuff. Next time you look back, I, uh, I really think you should look again.
هی به خودم میگم اینها رو
اما من میدونم
من فکر نمیکنم که هی ایز د وان
فقط ترس نبودنش
ترس از این کمبود
این چالهی بزرگی که ایجاد خواهد شد
ترس از دلتنگی
وقتی حتا هیچ اتفاقی هم نیفتاده که سرزنشش کنم به خاطرش
از اون طرف ترس طولانی شدنه یه رابطه داره منو می کشه
اینکه نزدیک یک سال
با آدمی که آیندهای نخواهی داشت باهاش
.........
چی میشه بالاخره؟
کاش یکی بود که یگه اینو
زمان بهتره که تندتر بگذره یا آرومتر؟
من چرا در نمیآم از این گل لعنتی که توش گیر کردم
چرا هی فروتر؟
چرا اشکها میغلته این جور روی گونهها؟
چرا خوب نمیشم من
No comments:
Post a Comment