نشستیم دور میز پنج نفری
بعد مدتهاست که با این آدمها یک جایی جمع میشویم
و من از استاد دانشگاه میگم
با دیتیلهای احمقانه
میگم که استاده چطور دستشو میبره توی موهاش و اینکه همه جا سیگار میکشه
چرتهای زیادی میگم اما همهشون یه تحسینی داره نسبت به مرد
هنوز خاطراتی که از دیگری شنیدم رو تعریف نکردم
هنوز اداش رو در نیوردم، اون جوری که سفت حرف میزنه و دستشو یه جور خاصی تکون میده
هنوز نگفتم که به زندگی خصوصیاش فکر میکنیم
اینکه کی میتونسته این آدم رو تحمل کنه؟
هنوز نگفتم که قرار شده خواهره باهاش ازدواج کنه و تبدیلش کنه به یه مرد میدل کلس معمولی
بعد ناگهانی خانوم میزبان میگه که همسر سابق اوست
و من له شده...نابود..فکر میکنم به مزخرفاتی که گفتم
باور نمیکنم که این جور باشه
شونزده سال زندگی مشترک و یک دختر سی و چهار ساله
روزهای زیادی طول کشید تا من تونستم این قضیه رو هضم کنم
........
از اون لحظههای زندگیه که باز من گیج و سردرگمه این رابطهام
و سربازی قطعا که یکی از بدترین چیزهای زندگی است
سرم رو میذارم رو پاش تو ماشین
میدونم که باید باهام حرف بزنه اما منتظرم خودش بگه
و میگه
و من ...من...حس من قابل تفسیر نیست
یعنی خودم هم نمیدونم
ما بارها از پایان حرف زدیم
اما هربار بازگشت داشتیم
با فاصلههای زمانی متفاوت...بعد یه هفته...بعد یه روز
اما این بار، یک حس درونیای هست که:
دیگر تمام شد
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق میافتد
بغض داره خفهام میکنه و میترکه و هقهق هق
میگم: گریه نمیکنم چون از تو ناراحتم یا چی...اما نفسم در نمیاومد دیگه
اشکم چکیده روی موبایلش که روی صندلی
فکر نکنم هیچ وقت یادش بره
من درست فهمیدم...این بار با همیشه فرق داره
چرا که او هم حال بد و نابود
من نمیگم که دوسش دارم چون واقعا احمقانه است تو اون کانسپت
ولی این تنها چیزیه که توی مغزمه
اصلا نمیفهمم که چرا هی صورتم خیسه
یادم نیست پارسال که او نبود من چه میکردم
یادم نیست زندگی بدون او...بدون آن چشمها...بدون آن دستها
یادم نیست و این ندانستن ترسناک است
................
با خودم فکر میکنم این آدمها حداقل ۳۵ سال است که با هم دوست
که ۱۶ سالش را زیر یک سقف و بقیهاش را در رفت و آمد و معاشرت
طلاق مهربانانه
آن وقت بعد ۳۵ سال دخترکی ۱۹ ساله در مقابل او قرار گرفته و از خصوصیات مردی میگوید که برای او آشناترین است و برای دختر کاملا ناشناخته
بعد فکر میکنم که خیلی حس جالبی داره
دیتیل هایی که دخترک میده با آنچه که او میشناسه
سعی میکنم با خودم صادق باشم
من اگه بودم شاید اصلا نمیگفتم که میشناسم مرد را
برای اینکه ببینم دخترک چی میگه، برا اینکه بیشتر بشنوم
تصور میکنم خودم را ۳۰ سال دیگر
نشسته بر صندلیای دور یک میز
که دخترکی در مورد ع. اطلاعات بدهد
و من فکر کنم به آن یکسالی که ما با هم زندگی کردیم
به ۳۰ سال دوستی اما نه زیر یک سقف هیچ وقت
خودم را تصور میکنم که ۴۹ سالهام با موهای جوگندمی
روبرویم نه دخترکی ۱۹ ساله که ۳۰ سال پیش ع. را میبینم
پسری با موهای بلند و سبیل و ریشی که من دوستش داشتم و او نگهش نداشت
بعد احتمالا با خودم فکر خواهم کرد که:
دختر بچه نمیدونه که اون دختران دشت،دختران انتظار رو حفظه
نمیدونه که چطور میتونه نگاهت کنه که داغ شه تنت
نمیدونه که چطور لمست میکنه
نمیدونه که ام اند ام بدون مغز رو ترجیح میده
نمیدونه که ژلهی با میوه نمیخوره
نمیدونه که چه جور موزیکی دوست داره، چه جور کتابی میخونه
نمیدونه که...
نه دختر بچه هیچی از اون آدم نمیدونه
.............
نگاهش می کنم که یادم نره
غم هست توی چشمام، اما اون هنوز دوستشون داره
میگه: تو چشماتو نباید ببندی
حالا مگر میشود که آینهای روبروی من و اشک پر نشود در چشمها؟
که یادم نیفتد به این جمله
من اما تنها در اتوبوس
هدفون در گوش و جدا از مردم
بدون اینکه دستم رو به جایی بگیرم
اون وسط ایستادم و زیر لب با خودم میخونم:
I keep my eyes wide open all the time
I keep the ends out for the tie that binds
Because you're mine, I walk the line
I keep the ends out for the tie that binds
Because you're mine, I walk the line
و او دیگر قرار است ماین نباشد
من اما ایگنور میکنم
و دلم میخواد چشمهام رو ببندم و فرو برم در موزیکم و مغزم از کار بیفته
دلم می خواد چشمهام رو ببندم و این باعث شه دیگران هم منو نبینن
و حس ناتالی پورتمن و دوستش در پغی ژو تم را دارم
که همهی آدمها در حرکت و آنها انگار ثابت و جدا از دیگران
من تنها بودم ولی...
.............
دراز کشیده روی پاهای من
بیرون درختها تکون میخورن از باد اما من گرممه
میگم: نگام کن
خیره میشه به چشمها
میگم:در کوچه باد میآید...بقیهاش چی بود؟
میگه: در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانی است
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند
باد میآمد
زیر لب زمزه میکنم:
این ابتدای ویرانی است...این ابتدای ویرانی است
No comments:
Post a Comment