Saturday, December 17, 2011

و تلخای دوزخ در هر رگمان می‌گذرد



توی جلسه‌ی نقد و بررسی عکس‌ها آقاهه یهو شروع کرد با انزجار راجع به عکس‌های من حرف زدن
بعد یکی از تو جمعیت هم گفت:عکس‌های شعاریٍ تلخ...بعد صورتشون رو در هم کشیدن که: سطل خون!
من تنها بودم...هیچ آدمی اطرافم نبود که به نظر بیاد با اون‌ها مخالفه..هیچ آدمی اطرافم نبود که آروم بهم بگه چرت می‌گن...شاید هم چرت نمی‌گفتن، ولی من احتیاج داشتم که باشه همچین کسی
بعد خواستم از خودم دفاع کنم، گفتم: کسی می‌گفت که تو رومانی وقتی چاشسکو، دیکتاتور رومانی، حکومت می‌کرد مردم لبخند زدن رو از یاد برده بودن
گفتم که من لبخند زدن رو از یاد بردم، اگر که عکس‌ها تلخن واسه اینه که من تلخم این روزها، این روزهایی که بیست ساله‌ام و غمگینم، گفتم که منم بیست سالگیم رو دوست ندارم، ولی اگر عکس‌ها رو دوست ندارید به این معناست که نمی‌تونید با من هم معاشرت کنید
صدام می‌لرزید...فضا رو متشنج کردم...باز هم هیچکی نگفت بهم که: هی ناراحت نباش...حتا هیچ‌کی یه جور نگاهم نکرد انگار که حق با منه، انگار که آدم‌های دیگه‌ای هم هستن که تلخن...که لبخند زدن رو از یاد بردن...
و همون جا بود که می‌خواستم بدوئم و برم، اصلا به درک که بعدش اختتامیه است، اصلا به درک که برنده خواهم شد
من فقط دلم می‌خواست برم از جایی که کسی دوستم نمی‌دارد...گرچه که سوری ازم تعریف کرد و این برای من مهم بود...ولی این حجم نفرت رو نمی‌فهمیدم...فرار نکردم...دوست‌هام اومدن و من با شور و هیجان تعریف کردم که چی شده ولی حالم خوب نشد...
جایزه‌هه هم حالم رو بهتر نکرد...شبش هم کلی گریه کردم، بدون اینکه بدونم چمه...سمس هم زدم به او که: غمگینم و حداقل امشب نباید این‌جور باشه اما بود...و من فقط بلدم به خودم سختگیری کنم که نباید! نباید!
.......
دستاش رو باز می‌کنه و می‌گه: انقدر دوست دارم
می‌گم: واقعا؟
می‌گه: شک داری؟
می‌گم: آره
چون روزهاست که نشونی ندیدم از این که دوستم داره با اینکه دوست صمیمی، با اینکه روزهای زیادی بوده که رفتم خونه‌شون گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم و اون دلداری داره
بعد هی لب‌هام رو فشار می‌دم به هم و چشم‌هام که خودم می‌دونم چه غمی داره و اون‌ها می‌بینن اینو
بعد اون یکی یادش می‌افته که برام یه گوشواره خریده، این یه نشونه است که آدم‌ها دوستم دارن هنوز، پس من چرا باورم نمی‌شه؟
پس من چرا می‌دونم که دوستی با آدمی تلخ مثل من چقدر سخته
.....
سر هیچ و پوچ دعوامون شد روزهای آخر تعطیلی‌ها
سر اینکه من باورم نمی‌شه خانوادم نباشن و هیچ آدمی حاضر نباشه بیاد خونه‌مون حتا که با هم یه فیلم ببینیم
سر اینکه سمس جواب نمی‌ده، من رو منتظر می‌ذاره
و الان هم اگه بیاد اینجا حتما ناراحت می‌شه که ازش نوشتم
بعد زنگ می‌زنم، اصلا خودم هم نمی‌دونم داره چی می‌شه و دارم چه می‌کنم
گفت: تنهایی؟ گفتم: نه خواهره هم هست
گفتم: ولی تنهام...خیلی تنهام...بعد بغضم ترکید
کاش حداقل باهام دعوا می‌کرد، من فکر می‌کنم حتا انقدر هم ارزش ندارم...ارزش دعوا کردن رو هم
اومد...بغلم کرد...دلداریم داد...گفتم: تنهام...حتا سین که دوست صمیمی هم حاضر نشد ببینتم این چند روز
پرسیدم که چه مشکلی وجود داره که هیچ کس من رو دوست نداره؟
گفت: پس این بغل چیه؟
گفتم: حتما باید به مرز خودکشی برسم تا بیای؟ تا کسی باشه؟
(می‌دونم ناراحت می‌شی از نوشته‌ام...ببخشید ولی...نمی‌تونم ننویسم..)

.....
دارن از این بازی‌ها می‌کنن که هر کی زودتر بخنده باخته
خودم رو قاطی نمی‌کنم، می‌دونم که برنده‌ترین خواهم بود
بعد یهو پسر تصمیم می‌گیره که با منم بازی کنه
و من همین‌طور نگاه می‌کنم
می‌گه: نمی‌خوام، بازی با سپ انگار اینجوریه که هرکی زودتر گریه کنه
شونه بالا می‌ندازم که یعنی: گفتم که بهتره بازی نکنی با من
اون‌ها شادن
می‌خندن
من چمه؟خودم هم نمی‌دونم
اصلا نمی‌دونم
می‌فهمم که چقدر دارم فضا رو متشنج می‌کنم و چه هم‌صحبت بدی‌ام
شروع می‌کنم خدافظی کردن
هیچ کی نمی‌گه: نرو
هیچ کی نمی‌گه: بذار پنج دقیقه دیگه با هم بریم، در صورتی که می‌دونم اون می‌خواد یه کم دیگه بره از دانشگاه
و هیچ حسی بدتر از این نیست که پشتم رو می‌کنم و می‌رم و می‌دونم که با هم حرف خواهند زد راجبم
که به هم نگاه می‌کنن و می‌پرسن که: چش بود؟
.....
من تلخم
تنهام
هر چی فکر می‌کنم آخرین باری که سرخوش بودم کی بوده یادم نمی‌آد
همه‌ی لباس‌های رنگی‌م رو هم می‌پوشم اما خوشحالم نمی‌کنه
داد هم می‌کشم: هیهات منا الذله...اما اینم خوشحالم نمی‌کنه
دلم می‌خواد یه چیزایی رو تعریف کنم براش
بعد وقتی می‌بینمش می‌فهمم که چقدر متوهم بودم، که کو گوش شنوا؟که اصلا کسی هست که بخواد خاطراتت رو بشنوه؟
بعد لال می‌شم، فرو می‌رم تو صندلی
فرو می‌رم تو صندلی
فرو می‌رم...
فرو می‌رم