Monday, January 13, 2014

به قیاس در نگنجی و به وصف درنیایی



پسر هم‌کلاسی‎مان بود، مودب و منزه با شلوار پارچه‌ای و کیف مردانه که در 18 سالگی خنده‌دار می‌نماید خیلی. بهمان می‌گفت خانم فلانی و ما هم به او می‌گفتیم آقای فلانی. تا سال سوم حتا. نِردِ واقعی بود، سر همه‌ی کلاس‌ها نظر می‌داد، چرت نمی‌گفت خیلی و رفرنس زیاد می‌داد و همیشه کتابی کلفت زیر بغلش.مسلمان بود و مارکسیست، ما بهش می‌خندیدیم، چپ‌ها آدم حسابش نمی‌کردند، خودش از بسیجی‌ها بدش می‌آمد.. طفلکی بود، متفاوت و طفلکی. چه شد که دوست شد با ما نمی‌دانم،ما یعنی من و دختر که همیشه با هم بودیم، همه‌ی کلاس‌هامان مشترک بود و همیشه هم‌تحقیقی.. از یک روزی به بعد چشم باز کردم و دیدم پسرک نزدیک شد به دختر، نه برای اینکه دوستش داشت یا چی، دختر شده بود بزرگ‌ترش انگار، حلاّل مشکلاتش، رابطش به دنیای دیگران. هنوز آقای فلانی بود برایمان ولی، گاهی هم فامیلش را صدا می‌زدیم، بدون «آقا». یک روزی ایستاده بودیم توی راهروی دانشکده سه نفری و نمی‌دانم حرف چی بود که یکهو خیلی جدی به من گفت: «یادته باختین راجع به رمان چی می‌گفت؟» من باختین نخوانده بودم، ترمی که انسان‌شناسی ادبیات داشتیم به گریه افتاده بودم شب از بس سخت بود و گذاشتمش کنار و بی‌خیال سوالی شدم که از آن کتاب می‌‍آمد. پسر ادامه داد که: «باختین وقتی می‌خواد رمان رو تعریف کنه، می‌گه نمی‌شه، اول یه سری تعریف ارائه می‌ده اما هی تبصره لازم داره، هی جا نمی‌شه تو تعریف‌ها. بعد می‌گه ویژگی رمان اینه، همین که توی هیچ ظرفی جا نمی‌شه. توی هر ظرفی بذاریش قالب اون ظرف نمی‌شه» من مبهوت مانده بودم حتمن هنوز که ادامه داد: «حکایت توئه، تو هم توی هیچ ظرفی جا نمی‌شی»....
بعدا هم هیچ وقت باختین نخواندم، نفهمیدم اصلا که تعریفش درست بود یا نه، اما همیشه این حرفش یادم ماند. خودش شاید اصلا یادش نیاید که روزی اینجور توصیف کرده من را. من اما همانقدر که تعجب کرده بودم از این توصیف و ناگهانی بودنش، خوشم هم آمده بود.  می‌خواستم از موقتی بودن بنویسم، از همه‌ی نصفه نیمه بودن‌هام، از ادامه ندادن‌هام اما یاد این خاطره افتادم...
 همیشه برای نوشتن از موقتی بودن وقت هست.

photo by Nafise
تایتل از سعدی، خودشیفتگی از من