Tuesday, October 30, 2012

امروز در این شهر چو من یاری نی...

چیزی در من هست که آدم‌ها را می‌رَماند
چیزی در من هست که آدم‌ها را می‌ترساند
پسرها را بیشتر

روزهای مسخره‌ای است
هیچ کس نمی‌خواهد مسئولیت بپذیرد
هیچ کس نمی‌خواهد متعهد باشد انگار


Saturday, October 20, 2012

اگه مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیای، من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شه...


هوا خنک شده و من پشت دانشکده یله شدم تو آفتاب و کتاب می‌خونم و نسیمی هم میاد و راضی‌ام
همین‌جور که کتاب تو دستمه یهو می‌بینم یه موجودی داره به حال خیلی سرخوشی نزدیکم می‌شه
از جثه‌اش معلومه که گربه نیست...فکر می‌کنم که لابد سگ
بیست، سی متری من متوجه‌ام می‌شه و وایمیسته و گوشاش تیز می‌شه و چشماش گرد
من هنوز دارم تشویقش می‌کنم که بیاد به سمتم
بعد یهو شروع می‌کنه به دویدن و من دمش رو می‌بینم...
وسایلم رو پرت می‌کنم تو کیفم و آی.پاد رو برمی‌دارم و می‌دوم دنبالش
قلبم تند تند می‌کوبه
هیچ کس اطرافم نیست
هفت سالم شده یکهو
فکر می‌کنم اون لحظه‌ی موعود فرا رسیده... بالاخره رسیدیم به نقطه‌ی جالب داستان و من الان دنبال این روباه می‌رم و از زیر پرچین رد می شم و وارد دنیای قشنگ و خوش آب و رنگ می‌شم...
همین‌جور که دارم دنبالش می‌گردم و ناامید شدم کمی یهو می‌بینمش که از پشت خرابه‌طوری که اونجاست زل زده بهم
انگار که بچه‌ی گم شده‌ی من باشه
انقد زیباست که نمی‌شه ترسید ازش، ولی هیچ ایده‌ای ندارم که اگه نزدیک روباه بشی چه می‌کنه
یه کم می‌رم جلو و با آی.پاد ازش عکس می‌گیرم
یه سری بچه‌ها اون اطرافن اما هیچ کس متوجه من و روباهه نیست
یه دختری می آد و صداش می‌کنم که آروم بیاد اونجا
همه‌ی ترسم اینه که برسه به من و بگه که روباهه رو نمی‌بینه
اما می‌گه که می‌بینه... بعد روباهه فرار می‌کنه...
و من دنبالش می‌دوئم اما ردش رو گم می‌کنم و یه ربع بی‌خود همه‌ی حیاط دانشکده رو می‌جورم دنبالش...
بعد با ترس و لرز عکسای آی.پاد رو نگاه می‌کنم تا مطمئن بشم که ثبت شده...
که جادو نبوده....

یه زمانی من شازده کوچولوی تئاتر مدرسه بودم..
از همه بلندتر بودم و سبزه...بی‌ربط به نقش پسربچه‌ی طلایی
ولی من می‌تونستم توی نقش فرو برم... می‌تونستم شازده کوچولو رو باور کنم... روباه رو اهلی کنم...
امروز شازده کوچولوی درونم تا یک ساعت منگ بود از دیدن روباه، اونم وسط ظهر و پل گیشا، نه حتا بالا شهر
و برای چند دقیقه ایمان اوردم به جادو
و برای چند دقیقه در دنیای جادویی زندگی کردم...

 بعدش حالم خوبه
می‌خندم
مسخره بازی در میارم
با کله فرو می‌رم تو نون خامه‌ای
به روباه فکر می‌کنم
سر بالایی کوچه رو می‌آم بالا و اس.ام.اس می‌زنم و سرم پایینه و با آهنگ دونت وری بی‌هپی می‌رقصم که موتور پلیس از جلوم رد می‌شه و لابد فکر می‌کنه که خل‌ام اما مطمئنم که فکر نمی‌کنه که من امروز جادو شدم...

Thursday, October 11, 2012

But we shared a moment that will last till the end...

فهمیده بود من را... حس کرده‌ بود... فهمید که چیزی می‌خواهم ازش
با چشمانش یک جور مهربان‌طوری پرسید که چه می‌خواهم؟
دستم را غلتاندم در دستش
دستم را غلتاندم در دست پسر مطلقا غریبه
بعد تمام طول آهنگ انگشت‌هامان گره خورده بود به هم و چنان محکم دست هم را گرفته بودیم که انگار خاطره‌های مشترک زیادی داریم با این آهنگ
قلبم می‌خواست بجهد بیرون
براساس آهنگ های ضبط شده این حال ۵ دقیقه و ده ثانیه طول کشیده حدودا
برای من چقدر طول کشید نمی‌دانم...
بعد یک جوری وانمود کردیم که انگار هیچ...حتا جلوتر از من رفت...یک توافق برای آشنا نشدن؟ برای بکر و خاص نگه داشتن این پنج دقیقه و ده ثانیه؟
وقت خروج اما نگاهم کرد و گفتم: تنکس...
خواستم بگم که احتیاج داشتم خیلی به این تماس
که دست‌های عرق‌کرده‌ی آدم‌های غریبه چه ترکیب غریبی دارد در ذهن من
که گرمای انسانی چیست و او تمام مدت کنسرت لابد فهمیده که من محتاجم به این گرما و خودش هم حتما موافق که نزدیک بودنش را حفظ کرده و نرفته آن‌ورتر بشیند...که لابد این یک خواسته‌ی دو طرفه است...
ولی هیچ نگفتم  به جز همان تنکس حتا نه تنک یو.. حتا نه تنک یو سو ماچ...
بعد او به سختی پرسید که کجایی هستیم و من گفتم که ایران و رفتیم پی خواهره و او رفت جلوتر از ما و من همش حواسم بود به دور شدن پیرهن مردونه‌ی چهارخونه‌ی قهوه‌ای طور و شلوار خاکی رنگ...
 
.....
فکر کرده بودم که خوشحالم از اینکه کلامی بینمان رد و بدل نشده... که آمدیم بیرون و هم را گم کردیم و من نفهمیدم او کدام وری رفت و این پایان همه چیز بود
پایان پنج دقیقه و ده ثانیه احساس مشترک
فکر کرده بودم  درستش هم همین است
بعد بارها مچ خودم را در حالی گرفتم که فرو رفته بودم در خاطره‌ی آن تماس پنج دقیقه‌ای
در حال مرور همه‌ی حس‌ها...و حسرت...حسرت اینکه چرا بیشتر نبود از این
که دیدم در شهر بیست میلیونی مدام چشمم می‌دود توی صورت‌ها تا پیدایش کنم
که هی سعی می‌کنم صورتش را به خاطر بیاورم اما بیش از هر چیز دست در ذهن من هست و لباس
 بعد دیدم که چه بی‌تابانه می‌خواستم که حتا شب را با او بگذرانم
بدون دانستن زندگی او
بدون رد و بدل شدن کلامی
فکر کردم که می‌توانستیم شب عاشقانه‌ای را بگذرانیم کاملا
که می‌خواستم اینجور باشد واقعا...
 
...
یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمی‌فهمی و این حس غریبی دارد
تمام این روزها بارها با خودم فکر کردم که او چه فکر کرده راجع به من؟
دختری با زبان ناشناس که هی تکرار می‌کند: فیمس بلو رین‌کت
و بعد پنج دقیقه و ده ثانیه از زندگی اش را با تو شریک می‌شود
دلم می‌خواست بدانم او هم مثل من لحظه به لحظه را مرور کرده یا نه؟
اما
من دیگر هیچ وقت او را نخواهم دید و این پایان ماجراست 
و نقطه‌ی پایان غمگین است