Wednesday, April 21, 2010

غم سنگینت، تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری

گفتم: دلم می خواست از این جرثقیل گنده ها داشتم و می نشستم اون بالا و از هر آدمی که بدم می اومد بلندش می کردم و پرتش می کردم یه جای دوردستی
می گه: خانوم حمال مثلا؟
تایید می کنم
افتادم روی دور چرت و پرت گویی
می گم: اصلا کاش دنیام انیمیشنی بود
که از آسمونش خوراکی می ریخت پایین
که می شد خونه ات با بادکنک ها پرواز کنه
می گم که سخته همه چیز
می گم که هی داره سخت تر می شه کلا آدم بزرگ بودن
می گم که دلم می خواست تموم می شد همه چی برام
چون انگاری که هیچی بهتر نه
سیاسی و این ها هم نیست فقط منظورم
من فکر نمی کردم روابط و آدم ها و حس ها و اینها همه انقدر سخت باشه
من بدم می آد اصلا از آدم ها
دلم جزیره ی تنهایی می خواد
چرا باید جامعه شناسی بخونم که مردم رو بشناسم؟
خواهره می گه مثل اسرائیل که ایران شناسی داره،آدم باید دشمنش رو بشناسه
و آدم ها نه دشمن من که آزاردهنده ی من هستن غالبا
که هی بخوام انصراف بدم از زندگی جمعی
.....
رفته بودم با یکی از مهربانترین موجودات شهر کافه
و مجبور شده بودم تمام آن حرفهای دردناک را برایش بگویم
و وسطش فهمیده بودم که چه به تخمکم نیست دیگر
که خسته شده ام فقط
و حماقت آدم ها را نمی فهمم
گفته بودم بیخیال این جماعت خواهیم شد، اصلا بیشتر با علوم اجتماعی ها معاشرت خواهیم کرد
بعد نان بربری شان را خریده بودم و داده بودم ببرد برای پسر همیشه گرسنه
و گفته بود بی من مزه نخواهد داشت
نان پسرک را هم گرفته بودم دستم و ایستاده بودم روبروی نشر چشمه و هی فکر کرده بودم چه طول کشیده تا برسد اینجا
و با موش های جوب بازی کرده بودم و مدتها رفته بودم توی نخشان و فهمیده بودم که دنیای رتتویی این زیر می گذرد نه زیر پاریس
و پسر که رسیده بود کشیده بودمش انجا و دوستان کوچک زیبام را نشانش داده بودم
و او گفت که مادرش نرفته کنسرت و حالا چه کنیم پس؟
می رونه سمت پارک طالقانی
مگه نمی دونه که من سهم حرف دردناک روزم را زده ام
چرا پس می گه می خوام باهات جدی حرف بزنم و همین جور می گه و می گه
و من خودم رو می کشم کنار
فرو می رم توی صندلی م و می گم: من که گفته بودم از قبل بهت
و می گم: احمق نبودم من که نفهمم این کراش او را نسبت به تو
اما نمی فهممش
و واقعا نمی فهممش و حوصله اش را روزهاست که ندارم
( فکر می کنم: با بچه های علوم اجتماعی معاشرت می کنیم؟ اینها هم که توزرد!!)
می گه: نمی دونستم انقدر ناراحت می شی، می خواستم کمکم کنی فقط، باشی باهام
و من بدسگالی می کنم که محق اش هستم، می گم: میخوای چه کنم؟خودم نمی فهمم چی می خوای! شاید اگه بگی بتونم انجامش بدم
و می دونم که خودش هم نمی دونه چی می خواد
و ازش متنفرم که امروز این حرفها رو زده بهم
و می گم بهش که چه وقت نشناسه
و می رسه به پارک طالقانی و من می گم که نمی خوام از ماشین پیاده شم
و بغض داره بیچاره ام می کنه
و حالم خرابه جدی جدی
خسته ام از اینکه همیشه باید درک کنم همه چیز را، خسته ام
می خوام که آدم خودخواهه ی قضیه باشم
و از لغت ترحم بیزارم
.....
من منگم، گیجم و خیره به صفحه ی تلویزیون و غذا نمی ره از گلوم پایین
می گم که خوردم اما تنها وعده ی غذایی روز پاستای کافه بوده ساعت ۵ و نیم
و اس.ام.اس ام دلیور نمی شه و مهمه حرفه و من زنگ می زنم و این صدای دیگری است انگار
لحن عجیب درب و داغون که می گه بالا اورده و حالش بده خیلی و من فقط التماس که تو رو خدا مامانت رو بیدار کن
و بعد خیره ی سقفم و قلب تپنده که خواهره می آد و از قرار کافه می پرسه
و تهش می گه:خوبی تو؟ چته؟
بعد اشکهای من می ریزد پایین
سر می خورد از روی گونه ها همین جور
و حرف می زنم و از نفهمیدن می گم و می گه: آخی خواهرم بزرگ شده
و بچه بزرگ شده اما نه کامل که این جور سختشه شاید
و بچه حالا سنی است که دنیا را کامل ببیند و همه ی آدم ها را وفادار و کسی باشد که قربون صدقه اش بره و بهش بگه بهترینه و اون ته دلش غنج بره با اینکه بدونه بهترین نیست
من حرف می زنم و گوشه ی ناخن هام را می کنم و اون هی می گه که نکنم اما دست خودم نیست
و خیره ام به موبایلم که زنگ می زنه و می گه که بهتره اما نیست و این از صدا مشخص
بعد من هی ظل الله تایپ می کنم که تمرکز نمی خواهد و مغزم مثل فرفره کار می کند
و صفحه ی کامپیوتر هی تار می شود و گونه ها خیس و من ناخن هام را می جوم
......
تا صبح به همه چیز دنیا مشکوکم و متنفر از همه چی
که او اس.ام.اس می زند و من زنگ و صداش که بهتر است و ترغیبش می کنم به کنسل کردن کلاس زبان
و بغل او بهترین جای دنیاست انگار
و اشک من که گونه اش را خیس
می پرسم: دوسم داری؟
و بعد از تاییدش می گم: پس چرا آزارم دادی انقدر؟
و او نمی داند و شرمنده است و من هی می پرسم چی شد که اینجوری شد؟ ما که داشتیم زندگی مون رو می کردیم
و او هم نمی داند هیچ چیز
شبی را با هم درد کشیده ایم اما، می گم: مثل این خواهر دوقلوها که می گن ممکنه وقتی یکی داره می زاد اون یکی درد بکشه حتا اگه یک ور دیگه ی دنیا
و تن چه ها که نمی تواند بکند و قایم شدن در بغل دیگری چه فراموشی که به بار نمی آورد
من مثل بچه های کوچک که از مادره کتک خورده اما به خود او پناه می برند، مچاله می شوم توی بغلش
و اون قربون صدقه ام میره و می گه که بهترینم و من ته دلم غنج میره
من غرهای زندگیم را می زنم، خاطراتم را که بهم هجوم آورده اند و من بی خبر بودم از سوی دیگر ماجرا را تعریف می کنم
و به عنوان آخرین حرف می گم که اگه بعد از من او باشد قلبم می شکند جدی جدی
و اون می گه که توی برنامه نیست فعلا که
و من خزعبل می بافم در مورد برنامه و می خندیم
و قرار می شود دیگر حرفی نباشد


No comments:

Post a Comment