Monday, December 8, 2014

I need you to carry my children and i need you to kill a child

ديروز شانزدهم آذر بود. من هيج شانزده آذرى آرام و قرار ندارم. ديروز هم از خانه زدم بيرون به قصد دانشكده ى قديمى كه هنوز با كمك دستگاه و نفس مصنوعى زنده است (دانشگاه جديد اساسا هيچ وقت زنده نبوده گويا، هميشه مكانيكى و مدرسه وار). توى اتوبوس كتاب مى خوانم و خط مى كشم زير جمله ها و سعى مى كنم مثال هايى براى مفهوم كين توزى بيابم در زندگى واقعى. كين توزى مفهوم خشنى است اما من كاملا بى ربط، وسط آن متن جدى يكهو ياد بچه ى كوچك فاطمه مى افتم و بعد جور عجيبى دلم مى خواهد كودكى درونم رشد مى كرد و خيلى ترانه وار دست مى گذارم روى شكمم و حتا از فكر موجود زنده اى درون خودم لبخند به لب هام مى آيد و مدت كوتاهى به بافتن اين رويا مشغول مى شوم. فكر مى كنم همه ى ما زن ها يك روزهايى از زندگيمان دلمان بچه مى خواهد، نه كه واقعا، اما فكر رشد كردن موجودى ديگر، درونِ آدم، فكر عجيب و غريبى است.

دو سه روز است از خانه ى همسايه، ديوار به ديوار اتاق من، صداى گريه ى نوزاد واقعى مى آيد. احتمالا نوه شان است، تازه به دنيا آمده با آن صداى افسانه اى. من نمى خواهم بچه دار شوم. اما وسط اين نيچه خوانىِ مدام هى حواسم پرت مى شود به گريه ى بچه. ته دلم كسى قربان صدقه اش مى رود. دلم مى خواهد بروم زنگ خانه شان را بزنم و درخواست كنم بچه را ببينم، اسمش را بدانم، قيافه اش را بشناسم.

متاسفانه دنيا جاى قشنگى نيست و من نمى خواهم بچه دار شوم.

Monday, November 10, 2014

من ماهى خسته از آبم*

اساس زندگى ام را گذاشته ام بر نرسيدن، بر ناتمامى، بر آوار. من خشت اول را كج گذاشته ام با اينكه هنوز صداى معلم رياضى راهنمايى توى سرم است كه هر جلسه با لهجه ى اصفهانى اش "خشت اول چون نهد معمار كج" را برامان مى خواند و ما خشت هامان را، از لج او هم كه شده، كج و كوله مى چيديم روى هم، كه دهن كجى كنيم به همه ى دنيا، كه خشم خودمان را از اين كار اجبارى، از اين ديوارهاى بى دليل اعلام كنيم.
معلم هيچ وقت برايمان از خراب كردن نگفت، فكر مى كرد ما خشت هامان را صاف و صحيح روى هم مى چينيم. اما ما ورزش مى كرديم تا پاهايى قوى داشته باشيم كه در لحظه ى مناسب لگد بزنيم به ديوار و بعد بايستيم يك گوشه از ته دل قاه قاه بخنديم و بعد كه اشك هامان از زور خنده در آمد پشتمان را بكنيم به ديوار لابد، راست دماغمان را بگيريم و برويم، همين جور بى هدف، بى سرانجام..
قرار نبود انقدر استعارى بنويسم، حالا خودم هم گير كردم توى اين نوشته ى بى سر و ته با اين "ما"يى كه هيچ معلوم نيست از كجا آمده،اين ما آن روزهاى راهنمايى اصلا وجود نداشت، بعدتر پيدا شد، از توى دانشگاه، از توى خيابان، از توى كافه ها، از ميان دود سيگار. "ما"ى دوره ى راهنمايى اتفاقا خشت هاشان را صحيح و سالم چيدند روى هم و حالا يا پله هاى ترقى را طى مى كنند يا داف هاى موفقى هستند با برآمدگى هاى بسيار. از ميان كسانى كه حالا خبرى دارم ازشان فقط من و ركسانا ديوارهامان را لگدكوب كرديم، او با موهاى صورتى و پيرسينگ و پناهندگىِ بى دليل به كشورى سردسير و من با غم ناتمامم.
بايد الان براتان از زيبايى هاى جزيره ى هرمز مى نوشتم، از خاك سرخ، از بچه هاى سياه و موفرفرى اما مى دانيد كه بلد نيستم. من فقط مرثيه سرايى را ياد گرفته ام و حالا نشسته ام به كندن ديوارم با ناخن، به تراشيدن خودم، گذشته، باورهام. بعد سست ترين جاها را پيدا مى كنم، خشت هاى جديدم را مى گذارم، تف مى زنم و خشت بعدى. در دلم غوغايى است اما و چشم هام غمگين و اشك آلود..

تايتل از شعرى از گروس عبدالملكيان

Thursday, October 23, 2014

She never said she'd wait for us, although she was alone

وركينگ كلس هيرو به زندگيم وارد مى شود اما من ثبتش نمى كنم، نه اينجا و نه توى دفترچه ى سبزِ گل دار. اصلا از وقتى يكهو احساس ناامنى كردم و دفترچه را قايم كردم خيلى كم توش مى نويسم. حالا هم نبايد بنويسم، چون آيپد نيم فاصله ندارد و من از اين همه فاصله ى كامل بدم مى آيد و چون فردا سال بابابزرگ است و بايد صبح زود بيدار شويم. من باور نمى كنم كه سه سال از مردن بابابزرگ گذشته، همان طور كه باورم نمى شود دو سال از مرگ آقاى قابل گذشته. اما بايد باورم شود، چون دو سال پيش باران مى آمد و در دو شهر ديگر مراسم هايى برگزار مى شد و من گير كرده بودم توى تهران و مى دويدم زير باران و غم داشتم و بعد با پسر رفتيم رستوران و من هيچ فكر نمى كردم اين آخرين بارى ست كه با هم مى رويم بيرون، هيچ فكر نمى كردم پانزده روز بعدش او پشت ميله ها باشد و اين ميله ها دو سالِ تمام كش بيايند.. شايد هم بيشتر، شايد هم پنج سال و نيم.. كاش حداقل كسى ته دلم معتقد بود پنج سال و نيم طول نخواهد كشيد..
وركينگ كلس هيرو خوب است، آدمِ جديدِ شبيه كه دوست دارى مدام بيشتر كشفش كنى و خوشحالى كه هست من اما نمى توانم از خوبى ها و قشنگى ها بنويسم چون يادم هست كه تمام يكشنبه را فرو رفتم توى تخت و در مهِ عميقِ تنهايى غرق شدم.. چون حواسم هست كه هميشه ديرم، نه كه آگاهانه، انگار كه دير به دنيا آمده باشم و هر چه مى دوم نمى رسم.. و مى دانم كه با يا بى وركينگ كلس هيرو اين تنهايى ادامه خواهد داشت و من يك روزى از هم خواهم پاشيد اما ديگر غم هام را نمى نويسم، خسته شدم از سپيده اى كه هى برمى گردد و غم هاش را مرور مى كند.. اصلا ديگر خوابهام/كابوسهام را هم نمى نويسم. چون مدام خواب مى ديدم او آدم بدى ست و دلم نمى خواست اين را بنويسم. ديشب هم خواب ديدم رفته ام توى مغازه ى مسخره اى و سوال چرتى مى پرسم و خواهره بيرون مانده و بعد موتورسوارها گروگان گرفتندش و من بيرون مغازه در ناكجايى ايستاده ام و موبايل به دست سعى مى كنم به خواهره زنگ بزنم و موتورسوارها ويراژ مى دهند و يكى شان مى رود روى كله ى يك آدمى كه قرچ صدا مى دهد و خون مى پاشد.. خب اين ها زاييده ى يك ذهن مريض است و اعتراف به داشتن ذهنى مريض كار راحتى نيست..
حالا سر خودم را شلوغ و پلوغ مى كنم، از اين ور شهر مى دوم به آن سمت شهر، همه ى عمرم را به ترافيك هاى شهر تقديم مى كنم و عملا هيچ كارى نمى كنم و هنوز همان بى سوادى هستم كه قبلا بودم، هنوز همان تنهايى هستم كه توى خيابانها ١٢٧ گوش مى دهد و اشك مى ريزد، هنوز دنيا را كج و مزخرف مى بينم و آدمها را بد و وحشى و هيچ سعى نمى كنم بدى هاشان را ببخشم يا فراموش كنم، چون من ماندلا نيستم و قرار نيست وقتى مُردم مردم براى ديدن جنازه ام صف ببندند و از اين بابت ناراحت هم نيستم.

Friday, May 9, 2014

قلب را شایسته‌تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند

بهمن 92 بود، قرار بود بعد از پنج سال آزاد شود، من شبنم مددزاده را نمی‌شناختم/نمی‌شناسم، حتا هیچ وقت نفهمیدم که به چه جرمی و چرا؟ که این سوال البته جواب ندارد، در مورد رفیقم هم دقیقا نمی‌دانم که جرمش چیست،من فکر می‌کنم جرم همه‌مان یک چیز است و آن "بودن" است، از آن نوعی که حکومت‌کنندگان دوستش نمی‌دارند، منتها "بودن"ِ بعضی‌ها غیرقابل تحمل‌تر است و می‌فرستدشان پای چوبه‌ی دار، بعضی‌ها را روانه‌ی زندان می‌کند و دیگران را یک زندانی بالقوه... شبنم مددزاده را می‌گفتم... آخ که چقدر از شبنم مددزاده نوشتن سخت است، چقدر سخت است از کسی بنویسی که فقط سه سال از خودت بزرگ‌تر است و پنج سال از عمرش را توی زندان گذرانده و کشته شدن رفیقش را به چشم دیده... چقدر شبنم مددزاده بودن سخت است...
امروز نوزده اردیبهشت است و چهار سال از کشته شدن آن پنج نفر می‌گذرد، چهار سال از شبی که شبنم این طور توصیفش می‌کند می‌گذرد:«شيرين عزيزم! تولدت بهانه اي بود براي صحبت با تو بعد از 33 روز نديدن‌ات. تا برايت بگويم تا به امروز چشم در انتظار لحظه اي، که از درِ بند، بيرون بردن‌ات هستم، نگاهم پا به پايت آمد، تا لحظه اي که از پيچ مخابرات گذشتي، با تو بود و بعد تنها تصويري که تا صبح در ذهنم مرور کردم، آن آخرين لحظه بود، با زيله اي خاکستري، بلوز نارنجي و موه‌هاي مشکي جمع شده ...

آن شب فاصله هر تيک ساعت به اندازه ي يک سال مي گذشت، چشم هايم اشک آلود بود و دلم نگران، نگران از حادثه اي که نمي خواستم بر زبان بياورم. تا صبح به انتظار برگشت تو در چهارچوب پنجره ي اتاق که آسمان ابر آلوده را قاب گرفته بود گريستم با وجود اينکه چشم ها همه چيز را مي‌گفتند در مقابل حرف هاي ديگران واکنش تند نشان مي دادم و تنها کلمه "برمي گردد" را تکرار مي کردم و دوست داشتم به واقعيت تبديل شود و با طلوع آفتاب تو را با همان لبخند هميشگي ات در کنارمان ببينم»

امروز به جای فرزاد کمانگر به سارایش فکر می‌کنم که برایش نامه می‌نوشت، به جای شیرین به شبنم فکر می‌کنم که حالا 26 ساله و آزاد است اما حتمن امروز بیشتر از همیشه جایی در قلبش درد می‌کند و به دیگرانی فکر می‌کنم که نمی‌شناسمشان، که بازمانده‌ی رفتگانی هستند که به ظلم رفتند، به ظلم کشته شدند...

Wednesday, April 23, 2014

گواهى بخواهيد، اينك گواه: همين زخم هايى كه نشمرده ايم...


مردْ انگليسى بود و عكاس جنگ، من اسمش را فراموش مى كنم هميشه، نشسته بود روبروى دوربين و از خاطراتش از جنگ لبنان مى گفت، بعد گفت پنجره ى خانه اش به زيباترين منظره ديد دارد و صبح ها آهوها را مى بيند كه در چمنزار مى دوند اما چه فرق مى كند، گفت كه غمگين است، كه بدى هايى كه ديده فراموشش نمى شود... اصلا لازم نبود حرفى بزند، كافى بود دوربين چند دقيقه ثابت شود روى صورتش و زيرنويس شود كه "فلانى عكاس جنگ"، همه چيز از غم چشم هاى مرد پيدا بود...
حالا من نشسته ام روبروى يكي از زيباترين و نادرترين صحنه هاى تهران و ابرها آرام آرام از روى كوه ها رد مى شوند و همه چيز شفاف است و آفتاب گه گاه جايى را روشن مى كند و يك طرف ديگر باران شروع به باريدن مى كند، من اما خيره ام، لبخندم نمى آيد، انگار كه به قول گروس دور لب هام را مين گذارى كرده باشند... اصلا امروز آدم بيخود و گهى بودم كه با دو رفيقم رفته بودم گردش و معاشرت و باران و قهوه و عكس و مى شد كه بلند و قاه قاه بخندم اما نتوانستم... نه اينكه بگم تمام اين روزها نخنديده ام، اتفاقا خنديده ام، بلند و قاه قاه حتا، اصلا يكشنبه بعد ساعت ها انتظار كنار پياده رو و آفتاب و بى غذايى و نگرانى وقتى هزارمين نفر با دست شكسته رد مى شد شليك خنده مان فضا را پر كرد و يكى گفت "نخنديد بابا انقدر، الان مى گن چرا اينا ناراحت نيستن" بعد پسر اين شعر شاملو را خواند
"به چرک می نشیند 
خنده
به نوارِ زخمبندیش ار
ببندی
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله ی دیو
آشفته می شود." 

اصلا درستش به نظرم همين است كه مدام بخنديم، مدام جوانى كنيم وگرنه مبارز افسرده به چه درد مى خورد؟ اما حالا كه دورم از آن آدم ها، حالا كه صبح بيدار شدم اما تند و تند حاضر نشدم براى رسيدن سر قرارى دست جمعى و تنها ماندم با اخبار ،انگار خنديدن را فراموش كرده ام... من سعى مى كنم زندگى كنم، مادر پسر هم همين را گفت اصلا، بيچاره چقدر نگران ما بود، چقدر همه شان نگران ما جوان ها هستند اما نمى دانند ما به همين زنده ايم، به همين حضور گاه به گاه، به همين كه مادرش بعد ساعت ها از آن در آهنى بياد بيرون و بگه كه بهش گفته ما دم دريم.. مامان همون روز سمس زده بود كه "بودنتون مفيد هم هست؟" و من گفته بودم بعله! مفيد از نظر من يعنى همين، همين كه من گوشى شوم براى شنيدن دردهاى غريبه هايى كه نمى شناسم، همين كه همراهى شان كنم، همين كه روايتشان كنم... بعد البته مدام تلخ تر مى شوم و دايره ى معاشرينم بسته تر، آدم ها نمى خواهند روايت هام را بشنوند و حق دارند، من اما افسارم دست خودم نيست، هميشه وقتى شروع كرده ام به تعريف متوجه مى شوم اما انقدر زبانم الكن است كه هيچ گوياى آنچه ديده ام و آنچه شنيده ام نيست و من مقصر نيستم، در برابر رنجْ زبان و كلمه بى معنا مى شوند، اينجا لامسه مهمترين حس است، من هيچ وقت نمى توانم سيخ شدن موهاى تنم را برايتان بازسازى كنم...


Tuesday, March 25, 2014

تب بوسه ايم از آن لب، به غنيمت است امشب/ كه نه آگهم كه فردا، چه نشسته در كمينم


"در نوزده سالگى، مورد علاقه ى مردى كه آدم دوستش دارد بودن همان اندازه به نظرش طبيعى مى آيد كه مورد علاقه ى پدر و مادرش كه آدم هاى محترمى هستند، يا خداوند قرار گرفتن"
-ماندارن ها، سيمون دوبوار، ترجمه ى پرويز شهدى، نشر دنياى نى، جلد اول، ص٨٦

٢٠ آذر ٩٢، اول صبحى سر كار تست مى دم كه ببينم از لحاظ عقلى/ذهنى چند ساله ام و مطمئنم كه مى گه بيش از واقعيت، از بس كه مثل نويد ِ عصبانى نيستم! بيست و دو ساله اى هستم كه احساس مى كنم دويست و بيست ساله ام. بعد يه جا مى پرسه: يو هو إ دريم؟ و من بى فكر و بى معطلى جواب مى دم: يس!، سبز بندم به دستمه و تصوير كلى آدم توى ذهنم، چطور مى تونم بگم كه نه؟!
همان موقع ها كه مد شده بود اين تست كسى نوشته بود كه دهه هاى سنى را همين يك سوال جا به جا مي كند به نظرش، به من گفت ١٩ ساله اى و براى اينكه بيشتر دلم را بشكند پايين تر توضيح داده بود كه بيشتر مردم سن عقلى شان ٥ سال بزرگتر ، است... من نوزده سالگيم را مرور كرده ام، تصورم اين بود كه خيلى خوشحال تر بوده ام از حالا اما بعد ديدم كه نه. آن روز به پسر هم گفتم، بعد دو سال نشسته بوديم روى صندلى فلزى و سرد پارك و من فرورفته در پليور گشاد و آجرى مردانه ام از غم اين روزهام مى گفتم يا چه يادم نيست كه تاكيد كردم اساسا آدم خوشحالى نيستم، گفت:بودى. پرسيدم: كِى؟ گفت: اولش... و من نفهميدم اولش كى بود، لابد وقتى ١٨ ساله بودم، اصلا آدم از بعد ١٨ سالگى پير است، مهم نيست كه ٢٢ ساله باشم يا ١٩ ساله، مهم اين است كه ١٨ را رد كرده ام، يعنى كه افتاده ام در سراشيب پيرى... همه ى اين ها را گفتم كه صحه بذارم بر حرف خانوم دوبوار، گرچه من سال هاى بسيارى است فكر نمى كنم مورد علاقه ى خداوند بودن طبيعى باشد، در واقع سالهاست كه مطمئنم اگر خدايى باشد حتمن براى ما نيست.. مامان اگر اينجا را مى خواند مى گفت كه ناشكرم، راست مى گفت. من اساسا ناشكرم و چقدر بد است گاهى كه آدم شكر كردن بلد نباشد، قدر دانستن نتواند... 
اما "مورد علاقه ى مردى كه دوستش مى دارى بودن"، همه ى نوزده ساله بودن عقل من در همين نقطه متمركز است حتمن كه حتا اگر به نظرم طبيعى نرسد تمام تلاشم را مى كنم كه مرد را به دست بياورم كه ته دلم همش فكر مى كنم مرد مى توانسته/ مى تواند من را دوست بدارد...
كاش به جاى اينكه از كودكى به سمت پيرى بروم اين وسط بزرگ مى شدم كمى، بين كودكى و پيرى حد وسطى لازم است كه من ندارم...

Saturday, March 8, 2014

ملاقات حضورى



"از زندان كه بيرون بيايم
-البته اگر بيرون بيايم-
خواهم ترسيد كه از زنم جدا باشم
خواهم ترسيد كه از دوستانم جدا باشم
خواهم ترسيد كه از كودكانم جدا باشم
خواهم ترسيد كه بيرون نيز زندان ديگرى باشد"

-رضا براهنى، ظل الله شعرهاى زندان

Saturday, February 22, 2014

كلمات به روياى من/ از نو زاده مى شوند


 
اول ها بلد نبودم ببافم، لابد براى همين است كه پسر كه عزيزترين بوده به جز دو سبزبند هيچ دستبند خاصى نداشته هيچ وقت. حالا اما تغيير كرده ام، صبح بيدار مى شوم، اسم كسى توى سرم، خيال مى كنم علاقه مندم به معاشرت.. هى دل تنگ مى شوم، دوست دارم باشد همه اش. بعد معده درد آغاز مى شود؟ نه لزوما، معده درد مال مراحل بعدترى است كه شروع مى كنى به ابراز علاقه... شايد هم معده درد مال روابط پيچيده تر باشد، مال عشق هايى كه از اول خيلى خيلى ناگهانى و عميق اند... اصلا شايد قانون خاصى ندارد، صرفا بايد خوشحال باشم كه اين دفعه معده دردى نيست و من باز رفته ام سراغ كيسه ى نخ ها و نخ هاى شبيه پسر را انتخاب كرده ام.. بعد شروع مى شود، دلبستگى را مى گويم... شايد هم نه، شايد اول شروع شده، آن زيرترهاى وجودم كه بى خبرم ازش، شايد اول همان جاها دلبستگى شروع كرده به ريشه دادن، عميق شدن و بعد هر گره عميق ترش كرده، واقعى ترش كرده... نمى دانم، هميشه درك علت و معلول سخت بوده براى من، درك توالى چيزها، حس ها، اتفاق ها، ايناريتوى ذهنم ترتيب وقايع را به هم مى ريزد، عاشق تدوين به هم ريخته است...
حالا نگاه مى كنم به اين دستبند نيمه كاره و از رنگ هاش خوشحالم، خوشحالم كه رنگ هاى پسر به نظرم اين هاست، خوشحالم كه انقدر متفاوت است با نفر قبلى كه سبز بود و سرمه اى و خاكسترى و هيچ دوستم نداشت اما تا دستبند را ديد مات مانده بود كه: "رنگ هاى من!" و شش ماه بعدتر ديدم كه بسته به دستش و پاره طور، يعنى كه تمام اين مدت به دستش بوده و  هى از سرم گذشت" اگر با من نبودش هيچ ميلى، پس چرا؟" ... راستش يك روزى هم پرسيدم ازش، وقتى همان يك نشانه اميدوارم كرده بود و دستبند مشابهى بافته بودم براش اما همش بى جوابى بود و من اشك اشك و با شماره ى غريبه زنگ زدم و جواب داد و آب پاكى و من غمگين ترين بودم اما پرسيدم، گفتم: اون دستبنده همونه كه من بهت دادم؟ گفت: آره... بعد سكوت كردم و خودش توضيح داد كه نمى دونه چرا، با اينكه آدم دستبند نيست، شايد به خاطر رنگ... شايد به خاطر رنگ ها... شايد
كاش اين دفعه دستبند را به خاطر رنگ ها نبندد...

تايتل از شعرى از سيدعلى صالحى

Monday, January 13, 2014

به قیاس در نگنجی و به وصف درنیایی



پسر هم‌کلاسی‎مان بود، مودب و منزه با شلوار پارچه‌ای و کیف مردانه که در 18 سالگی خنده‌دار می‌نماید خیلی. بهمان می‌گفت خانم فلانی و ما هم به او می‌گفتیم آقای فلانی. تا سال سوم حتا. نِردِ واقعی بود، سر همه‌ی کلاس‌ها نظر می‌داد، چرت نمی‌گفت خیلی و رفرنس زیاد می‌داد و همیشه کتابی کلفت زیر بغلش.مسلمان بود و مارکسیست، ما بهش می‌خندیدیم، چپ‌ها آدم حسابش نمی‌کردند، خودش از بسیجی‌ها بدش می‌آمد.. طفلکی بود، متفاوت و طفلکی. چه شد که دوست شد با ما نمی‌دانم،ما یعنی من و دختر که همیشه با هم بودیم، همه‌ی کلاس‌هامان مشترک بود و همیشه هم‌تحقیقی.. از یک روزی به بعد چشم باز کردم و دیدم پسرک نزدیک شد به دختر، نه برای اینکه دوستش داشت یا چی، دختر شده بود بزرگ‌ترش انگار، حلاّل مشکلاتش، رابطش به دنیای دیگران. هنوز آقای فلانی بود برایمان ولی، گاهی هم فامیلش را صدا می‌زدیم، بدون «آقا». یک روزی ایستاده بودیم توی راهروی دانشکده سه نفری و نمی‌دانم حرف چی بود که یکهو خیلی جدی به من گفت: «یادته باختین راجع به رمان چی می‌گفت؟» من باختین نخوانده بودم، ترمی که انسان‌شناسی ادبیات داشتیم به گریه افتاده بودم شب از بس سخت بود و گذاشتمش کنار و بی‌خیال سوالی شدم که از آن کتاب می‌‍آمد. پسر ادامه داد که: «باختین وقتی می‌خواد رمان رو تعریف کنه، می‌گه نمی‌شه، اول یه سری تعریف ارائه می‌ده اما هی تبصره لازم داره، هی جا نمی‌شه تو تعریف‌ها. بعد می‌گه ویژگی رمان اینه، همین که توی هیچ ظرفی جا نمی‌شه. توی هر ظرفی بذاریش قالب اون ظرف نمی‌شه» من مبهوت مانده بودم حتمن هنوز که ادامه داد: «حکایت توئه، تو هم توی هیچ ظرفی جا نمی‌شی»....
بعدا هم هیچ وقت باختین نخواندم، نفهمیدم اصلا که تعریفش درست بود یا نه، اما همیشه این حرفش یادم ماند. خودش شاید اصلا یادش نیاید که روزی اینجور توصیف کرده من را. من اما همانقدر که تعجب کرده بودم از این توصیف و ناگهانی بودنش، خوشم هم آمده بود.  می‌خواستم از موقتی بودن بنویسم، از همه‌ی نصفه نیمه بودن‌هام، از ادامه ندادن‌هام اما یاد این خاطره افتادم...
 همیشه برای نوشتن از موقتی بودن وقت هست.

photo by Nafise
تایتل از سعدی، خودشیفتگی از من