Wednesday, February 15, 2017

Saturday, February 11, 2017

Dessine-moi un mouton

وسط هیاهوی آدمها غریبه بودم. دلم نمیخواست غریب باشم اما انگار به زور مرا از خودشان میراندند. جنازهها مدعی پیدا کرده بود. غم را خصوصی کرده بودند. اما من هم به اندازهی همهی آنها غصه خورده بودم. لحظه لحظهی آواربرداری و فاجعه در زندگیم جریان یافته بود. غم و بهت پلاسکو عمومی بود، صاحب عزا لازم نداشت. توی هوا جریان داشت اصلا. تمام روزهای بعد لابهلای نفسهای مردم توی خیابانها رد و بدل میشد. ما همان روز فرار کرده بودیم سمت رامسر اما آوار ازمان دور نمانده بود. همهجا تصویر فروپاشی بود و آهن گداخته. شانس آوردیم بو را نمیشود مجازی منتقل کرد. بوی سوختگی از مغز آدم بیرون نمیرود آخر. مثل آن شب که ایستاده بودیم جلوی سینمای لیلا و سوختگی را باور نمیکردیم اما بو تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود، بیرون نمیرفت تا چند روز. روز تشییع نه خبری از آوار بود و نه بوی سوختگی. از صحنهی حادثه دور بودیم. گلاب را پخش کرده بودند توی هوا که به نوحه ها بیاید. هیچ چیز یادآور آن غم عمومی نبود. مردمِ بیست و دوی بهمنی صف زن و مرد را جدا میکردند آن وسط. من همه فریاد شده بودم. دلم می خواست نینوا پخش شود توی خیابان و زار بگرییم دسته جمعی، غم متصلمان میکرد این مراسم اما تکه پاره مان کرده بود. شده بودم جزایر پراکنده.
پیر شدم تا رسیدم به چهارراه مفتح و مطهری. نشستم روبروی بانک کشاورزی. هدفونها را فرو کردم توی گوشها، گذاشتم فریادهای من را آقای شجریان بکشد. سعی کردم تا پیدا شدن آیدین مدیریت عزاداریِ تک نفرهام را برعهده بگیرم. تکه کاغذی پیدا کردم از توی کیف و شروع کردم با حرص درنا ساختن. حالا که همهی هزار درناهایی که باید میساختیم تمام شده گاهی دستم میرود به ساختن اما یادم میآید جعبهی درنایی توی خانه منتظرم نیست و درناها را میسپارم به آدمها و خیابانها. آن روز تکه کاغذ سبز توی دستانم تا میخورد که صدای کودکانهای صدای آقای شجریان را شکافت و از هدفونها رد شد و شازده کوچولو وار پرسید: «چی درست میکنی؟»
امیرعلی  سه سال و نیمه آن روز از اخترکش افتاده بود وسط چهارراه مفتح و مطهری که نجاتم دهد. برایش تمام اریگامیهایی که بلدم را درست کردم. با هم ذوق پرندهها را کردیم. رنگها را تمرین کردیم. سعی کردیم تصور کنیم کبوتر سرخمان بال میزند و قایقمان روی آبهای آزاد شنا میکند. وسط ازدحام آدمها جزیرهی یک متر مربعیمان را ساخته بودیم و مادر بچه آن طرفتر ایستاده بود و نمیدانم چه را نگاه می کرد و من ده بار سعی کردم جواب دهم که چرا خیابان آنقدر شلوغ است و هر بار خودم بیشتر فهمیدم که این شلوغی چقدر پوچ است و امیرعلی حق دارد هر دو دقیقه با تعجب مطرحش کند و بعد حتا منتظر جواب نماند و از این بگوید که دوست دارد خواهر کوچولویی به نام ساناز داشته باشد و فکر کند اریگامیها را مادرم یادم داده و از تمام سوالات جهان سوالش این باشد که اسم مامان من چیست.
آیدین که پیدامان کرد روی نرمی بین انگشت شست و اشارهی دست چپ من و امیرعلی ماهیهای گرسنه ای دهانشان را باز و بسته میکردند و سعی میکردند توی هوا شنا کنند. وقت خداحافظی بود اما دلمان نمی خواست برویم خانه
ماهی کوچولوی روی دست مثل برهی شازده کوچولو ماندنی نیست. دستهامان را که شستیم کمرنگ و کمرنگتر شد تا به جز یادی در خاطرمان چیزی نماند. کاش مامانش باغوحش کاغذیاش را برایش برده باشد خانه...