Monday, July 6, 2015

ژرف/ چون چاهی عمیق/ در انتهای روزی رو به زوال*


چهارشنبه بود، چهارشنبه حالا فقط یک روز نیست. چهارشنبه یعنی روز ملاقات. یعنی مامان و دایی و خاله آن سربالایی را بروند بالا و بعد دیوار و بعد اسمهاشان را بنویسند و بعد انتظار که شمارهشان را صدا بزند و بعد اسمهاشان را صدا بزند که پلهها را بروند بالا و برسند به دیوار شیشهای و تلفن و حرف و دیدار. حالا آن چهارشنبه قرار بود ملاقات دیوار شیشهای نداشته باشد، قرار بود درها باز شوند و ویلچر بابابزرگ برود تو و پلهای نباشد و بتواند بعد از نزدیک پنج ماه پسرش را ببیند. بابابزرگ اساسا معتقد بود به دیدار، مثل ما نبود. آدمهای زندگیم که دانهدانه این مملکت را ترک میکردند من هم ترکشان میکردم انگار، دیدارشان را حداقل. نوشتههاشان میماند و عکسهاشان، نهایتا گاهی چت یا ایمیل، اسکایپ نکردم هیچوقت، مسخرهترین بود برام حس این ارتباط تصویری با سوی دیگری از دنیا که معنا نداشت دیگر. مثل تولدها که زنگ میزدند و خب هیچ حرفی نبود و این سوال احمقانه که «چه خبر؟» و جواب همیشگی که «هیچی». بابابزرگ اما زودتر از همهی ما ای.دی.اس.ال داشت، سال 88 ما همه دایل آپ بودیم هنوز . آن تابستان تخمی که همه چیز پیچیده بود به هم عصر روز قدس که روز آخر ثبتنام دانشگاه بود رفته بودم خانهی آنها که با زور و اشک و آه ثبتنام اینترنتی را انجام دهم و انقدر احمق و کوچک بودم که گمان میکردم راهم نمیدهند دانشگاه اگر اسکن فایلهام را نفرستاده باشم. خلاصه که بابابزرگ اسکایپ میکرد، اعتقاد داشت به دیدار. همه جا هم نوشتند بعدا که دایی آمده بوده پدر رنجور و مریضش را ببیند. راستش به من برخورد. بابابزرگ رنجور و ضعیف نبود تا آن چهارشنبه، هنوز سر کار میرفت هر روز با وجود لگنی که شکسته بود و پروتز و عصا. هنوز مقتدر بود برام.


صبح آن روز ولی، پیش از رهسپار شدن به سوی دیوار، رگهای مغزش تاب نیاورده بود و رها شده بود توی سر. انقدر هول بودند که نفهمیده بودند سکته. فکر کرده بودند استرس دارد، کُند شده، پیر شده، میترسد. چه میدانم. هر کس که بود میترسید از دیوار، از دیدن پسرش بعد پنج ماه در میان دیوارها. رفته بودند آنجا، خاله اشک ریخته بود. دویده بود پلهها را بالا و پایین، ناامید شده بودند، معجزه شده بود، زبان مرد چرخیده بود که اجازه دهد، راهشان داده بودند، یک ساعت، دیدار کرده بودند. بعد تازه وقتش بود بابابزرگ را ببینند. بفهمند که چیزی سر جایش نیست. که اورژانس بیاید شب. آ.سی.یوهای بیتخت، دلال تخت آی.سی.یو، بیمارستان دولتی/خصوصی و بستری. 

یک هفته بعد از سکته میروم خانهشان که مراقبت. خون در تنم جاریست و خودم نیازمند تیمار. اینجور وقتها رقیقالقلبتر از همیشهام. تمام روز بغض چسبیده بیخ گلوم. حالش بد نیست. اما ضعیف و رنجور شده. چند دقیقه طول میکشد که آن پنج قدم کذایی را با واکر طی کند؟ من ایستادهام آنجا، رد جریان خون را در تنم دنبال میکنم، مراقبم که نیفتد و میترسم خفه شوم از بغض. مامان بزرگ میرود کلاس قرآن. بابابزرگ سیگار میکشد یواشکی. خودم براش روشن میکنم. همدستی میکنم و میدوم توی آشپزخانه به بهانهی شستن ظرفها که اشکها را نبیند. زنگ میزند به آژانس محل، حرف زدنش سخت شده، میگوید: «من هفتهی پیش سکته کردم. این روزنامهها را براتان گذاشتم کنار. بیاید ببرید.» برام توضیح میدهد که روزنامههاش را میدهد به آنها که لازمشان میشود برای انداختن زیر ظرف غذا و اینها. من با بغض روزنامهها را میگذارم توی کیسه و کسی نمیآید ببردشان.


*تایتل از شعر «ایستگاه آخر، سرد چون صدای تو در آخرین تماس»، علیشاه مولوی