هی می خواست که روز شادی باشه تا بیاد و بنویسه از سفر شمال یکهویی
که شادی بود و خوش گذشته بود
اما اینجا هی خبر عجیب بود روی یخچال
که خانواده ی آقای کارگردان دستگیر
که علاوه بر ایراندخت ،اعتماد هم تعطیل
و من هی حوصله نداشتم
بعد شنیدم که پدر دوسته فوت کرده یکهو
و باز حوصله نداشتم
و بعدتر یک روزی بود که من داشتم از دلدرد می مردم
و اینها همه در سه هفته بوده و هی طول کشیده
و من حالا یادم هم رفته کمی سفر را
انقدر که دوردست می نماید حالا
فقط همین بس که عجیب بود
از همان اول که خانواده بدون هیچ پرسش اضافه ای اجازه دادند
و من حتا شاید دلم می خواست که اجازه ندهند
که می دانستم مقاومت کردن کار ما نیست
و نبود هم
که فکر کردیم حالا دو سه روزی خوش گذرانی
و این خوش گذرانی هی کش می آید
و نقطه ی پایانش را پاک می کنیم هی
اصلا مسافرته از اول خلی چلی شروع شد
که یکی از ماشین ها نیامد روز اول
و ما هی خنگ بازی درآوردیم دسته جمعی
و هی دویدیم من و او توی نونوایی ها، و این گمانم تنها نقطه ی اشتراک غذایی است: عشق به انواع نان!
بعد هی دنبال چوب گشتیم
و شب اول ناموفقیم در مورد آتش
شب دوم اما آتش است و کنار دریا و سوسیس سرخ شده
و چه همه چیز مشابه آن سفر ترکیه
دختر دامنی نداریم اما
سر هیچ کدام پسرها بر پای دختر دامنی نداشته مان نیست
این بار به جای دایی که سر اومد زمستون می خوند بلند بلند
من هی زمزمه می کنم با خودم
اصلا همش همین موزیک هاست
سال ۸۸ است دیگر
که توی تونل به جای داد و فریاد دو گروه می شویم
یک گروه یا حسین
بقیه جوابش
اینکه سال ۸۸ است کلا از همه چی می زند بیرون
از راه و اینکه حاضریم جیک نزنیم که با موبایل او سرودهای انقلابی
از تونل ها
از ساحل و او که بزرگ روی ماسه ها می نویسد یا حسین
و من فقط چشمم دنبال سنگ سبز است
آقاهه که روز دوم آمد برامان با سه تار نه همزبان دردآگاهی زد
و روز قبلش پسر برامان شجریانش را گذاشته بود بدون ساز که در محفلی می خواند
و این آهنگ چه غم دارد، چه درد دارد و چه دوست داشتنی است
بعدتر گفتند آقای سه تاری سه ماهی زندان کشیده
با ما که معاشرتی نکرد
یعنی من سعی ام را هم کردم
اما از تمام بچه های دانشکده موسیقی فقط آیدا کوچیکه آدم مشترکمان بود که من فقط دو بار دیده
حالا که سپ نشسته اینجا
و لباسش زیاد است، نه برای تاریخ البت برای دمایی که مناسب تقویم نیست
بعد آن یکی نشسته کنارش و توی لپ تاپ خود فرو رفته
و این یعنی که معاشرت دنیای مدرن
بعد من دلم باز شمال و دریا و آتش می خواهد
و فوتبال ساحلی و من دخترک وحشی جمع
چرا بقیه انقدر خانوم ان؟
چرا هیچ کس نمی آد بریم توی آب یخ زده و بعد من می شوم آدم شامورتی در بیار
که این کار معمول زندگی در شمال است و شلوار آبی دو سه درجه تیره تر
هی...چه من دلم شمال خواست ها یکهو
واسه خاطر همین هوس هاست شاید که باید همان روزهای اول سفرنامه بنویسی
که شادی بود و خوش گذشته بود
اما اینجا هی خبر عجیب بود روی یخچال
که خانواده ی آقای کارگردان دستگیر
که علاوه بر ایراندخت ،اعتماد هم تعطیل
و من هی حوصله نداشتم
بعد شنیدم که پدر دوسته فوت کرده یکهو
و باز حوصله نداشتم
و بعدتر یک روزی بود که من داشتم از دلدرد می مردم
و اینها همه در سه هفته بوده و هی طول کشیده
و من حالا یادم هم رفته کمی سفر را
انقدر که دوردست می نماید حالا
فقط همین بس که عجیب بود
از همان اول که خانواده بدون هیچ پرسش اضافه ای اجازه دادند
و من حتا شاید دلم می خواست که اجازه ندهند
که می دانستم مقاومت کردن کار ما نیست
و نبود هم
که فکر کردیم حالا دو سه روزی خوش گذرانی
و این خوش گذرانی هی کش می آید
و نقطه ی پایانش را پاک می کنیم هی
اصلا مسافرته از اول خلی چلی شروع شد
که یکی از ماشین ها نیامد روز اول
و ما هی خنگ بازی درآوردیم دسته جمعی
و هی دویدیم من و او توی نونوایی ها، و این گمانم تنها نقطه ی اشتراک غذایی است: عشق به انواع نان!
بعد هی دنبال چوب گشتیم
و شب اول ناموفقیم در مورد آتش
شب دوم اما آتش است و کنار دریا و سوسیس سرخ شده
و چه همه چیز مشابه آن سفر ترکیه
دختر دامنی نداریم اما
سر هیچ کدام پسرها بر پای دختر دامنی نداشته مان نیست
این بار به جای دایی که سر اومد زمستون می خوند بلند بلند
من هی زمزمه می کنم با خودم
اصلا همش همین موزیک هاست
سال ۸۸ است دیگر
که توی تونل به جای داد و فریاد دو گروه می شویم
یک گروه یا حسین
بقیه جوابش
اینکه سال ۸۸ است کلا از همه چی می زند بیرون
از راه و اینکه حاضریم جیک نزنیم که با موبایل او سرودهای انقلابی
از تونل ها
از ساحل و او که بزرگ روی ماسه ها می نویسد یا حسین
و من فقط چشمم دنبال سنگ سبز است
آقاهه که روز دوم آمد برامان با سه تار نه همزبان دردآگاهی زد
و روز قبلش پسر برامان شجریانش را گذاشته بود بدون ساز که در محفلی می خواند
و این آهنگ چه غم دارد، چه درد دارد و چه دوست داشتنی است
بعدتر گفتند آقای سه تاری سه ماهی زندان کشیده
با ما که معاشرتی نکرد
یعنی من سعی ام را هم کردم
اما از تمام بچه های دانشکده موسیقی فقط آیدا کوچیکه آدم مشترکمان بود که من فقط دو بار دیده
حالا که سپ نشسته اینجا
و لباسش زیاد است، نه برای تاریخ البت برای دمایی که مناسب تقویم نیست
بعد آن یکی نشسته کنارش و توی لپ تاپ خود فرو رفته
و این یعنی که معاشرت دنیای مدرن
بعد من دلم باز شمال و دریا و آتش می خواهد
و فوتبال ساحلی و من دخترک وحشی جمع
چرا بقیه انقدر خانوم ان؟
چرا هیچ کس نمی آد بریم توی آب یخ زده و بعد من می شوم آدم شامورتی در بیار
که این کار معمول زندگی در شمال است و شلوار آبی دو سه درجه تیره تر
هی...چه من دلم شمال خواست ها یکهو
واسه خاطر همین هوس هاست شاید که باید همان روزهای اول سفرنامه بنویسی
No comments:
Post a Comment