Thursday, December 27, 2012

و این زمان ِ خسته‌ی مسلول

دراز کشیده‌ام توی تخت و بعدِ سال‌ها دوباره «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» می‌خوانم، همین‌جور بی‌دلیل
یعنی اول برش داشتم که یادم بیاید نثر خوب و نوشته‌ی خوب چیست و بعد هی دلم خواست که چرخ بزنم توی زندگی کلاریس
آفتاب هی می‌آید بالا و پرده‌ها کنار است و من هی سرم را جابه جا می‌کنم و متمایل می‌شوم به سمت چپ تخت که چشم را نزند
و دلم می‌خواهد این بعدازظهر آرام بی‌صدا همین‌جور تا ابد ادامه پیدا کند
و من هی بخوانم و صداهای سرم ساکت شود و قلبم این‌قدر نکوبد
اصلا قلبم چش شد دیشب؟ که ساعت‌های طولانی هی کوبید و کوبید و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و احساس‌های متضاد و یاد تمام آدم‌های زندگی که در سرم، که باز رفتم سراغ کتاب و تا پنج صبح خواندم و تنم تاب نیاورد و خوابم برد؟

 پا می‌شم آرام آرام می‌روم سمت حمام و کند کند تنم را می‌شویم و رحمم هی تیر می‌کشد
اصلا چرا هی تیر می‌کشد؟
که یادآوری کند باید بروم و برای بار نمی‌دانم چندم سونوگرافی بدهم و توش نوشته باشد کیست دارد که نمی‌دانم چند میلی‌متر است و بعد شش ماه شبی یک عدد قرص سبز ریز بخورم و بعد باز کیست‌ها همان‌جا جا خوش کرده باشند و من فکر کنم که اصلا به درک، بچه‌ می‌خواهم مگر؟ و واقعا بچه بخواهم...
اصلا چرا انقدر دلم می‌خواست حامله بودم یا بچه‌ی دو سه ساله‌ای داشتم که شیرین زبانی کند و بپیچد توی دست و پام و من دلم غنج برود؟
چرا مثل خانوم‌های چهل‌ ساله‌ی نازا خیره می‌شوم به بچه‌های مردم و قربان صدقه‌شان می‌روم؟
شاید چون ترس تولید بچه تنم را می‌لرزاند جدی
ترس به وجود آوردن

حوصله‌ی مهمان‌های شب را ندارم
حوصله‌ی فکر کردن به اینکه چه بپوشم، حوصله‌ی معاشرت با آدم‌هایی که دوست نمی‌دارم، حوصله‌ی کمک کردن
همین حالا به جای اینکه توی آشپزخانه کمک کنم آمده‌ام اینجا نشسته‌ام و هی فکر می‌کنم کاش طره‌ی سبز مو را رنگ می‌کردم امروز که این طلایی آزارم ندهد انقدر
دلم می‌خواست امشب مهمان نداشتیم و جای عروسی‌طور دوست داشتنی‌ای دعوت بودیم و من پیراهن سفید جدی‌طورم را می‌پوشیدم و موهام را رنگ کرده بودم و همین‌طور ساده می‌ریختمشان روی شانه و فکر نمی‌کردم که چقدر کم شده‌اند
بعد خود ِ توی آینه‌ام را دوست داشتم و تمام شب کلی می‌خندیدم و معذب نبودم
حالم از این مهمانی‌های خانوادگی معذب وار که قبلش ساعت‌ها به درست کردن غذا می‌گذرد و همه‌ی مهمانی می‌شود پذیرایی از آدم ها و تند و تند شستن ظرف‌ها و رفتن آن‌ها و آخیش گفتن میزبان به هم می‌خورد
ظرف هم اگر نشویم حرفی ندارم برای زدن با آدم‌ها، دلم می‌خواهد خودم را زندانی کنم توی اتاق و سفرنامه‌ام را بنویسم و  هی کلنجار بروم با خودم و از اول بنویسم و از زبانم بدم بیاید و از خودم متنفر شوم اما ادامه دهم
اصلا چرا انقدر از خودم متنفر می‌شوم مدام؟
چرا انقدر ناتوانیم در همه چیز پررنگ است جلوی چشمم؟

آن روز همین جور بی‌مقدمه ازم پرسید: تو فکر می‌کنی خوشبختی؟(شاید هم گفت خوشحالی، یادم نیست، خیلی فرق دارند می‌دانم اما من نه فکر می‌کنم خوشحالم در زندگی و نه فکر می‌کنم خوشبختم)ا
گفتم:نه
یک ساعت بعد زیر برف اشاره کرد به من و خواهر و گفت که: فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی شکرگزار نیستین از زندگی.. داره برف می‌اد و ما می‌ریم شام بخوریم و با همیم و خوبه دیگه
شاید هم نگفت شکرگزار، اصلا گفتمان دینی نبود که بگوید شکرگزار، پس گفت چی؟
راست هم می‌گفت، خوب بود همه چی و برف بود و قرار بود پیتزای خوشمزه بخوریم و با هم بودیم و هنوز هم پام در حال قطع شدن نبود از سرما
من اما با پام برف‌ها را زدم کنار و بغض بیخ خرم را گرفت و دهنم باز نشد که بگم: حالا چه گیریه حرف زدن راجع به حال ما؟
و تا آخر شب بغ کردم... نه اینکه از قصد... حالم جور نشد دیگه، نشد سرخوش و بلند بلند بخندم

از نقد شدن می‌ترسم، از هر قضاوتی از جانب کسی که ذره‌ای برایم مهم است
ترس دارم از اینکه پشت سرم بگویند: دختره‌ی احمق...
همین است که همیشه کوچکترین حرفی که بخواهم سر کلاس بزنم صدای قلبم توی گوش‌هام است و جملاتم نصفه و نیمه
ترجیح می‌دهم ساکت بمانم...چیزی نگویم تا ندانسته‌هام معلوم نشود
همین‌جور الکی الکی دارم می‌رم ترم هشت و لیسانس تمام می‌شود و فکر آینده فقط بغض می‌آورد به گلو
لابد همین‌جور الکی الکی کنکور ارشد هم می‌دهم و سه سال هم به ارشد می‌گذرد و بعد باز هیچ
باز وقتی می‌پرسد توی جامعه شناسی خانواده چی می‌خوانید جواب سربالا می‌دهم و خیره می‌شوم به سیب زمینی‌ها که دقیق سرخ شوند و بی‌روغن، تنها کاری که بلدم شاید
بعد هی با خودم فکر می‌کنم واقعا چی یاد گرفتیم آن ترم و جواب درستی ندارم
الکی پرخاش می‌کنم
به موبایلم خیره می‌شم و فکر می‌کنم چرا زنگ نمی‌زند و بعد زنگ او و هی غر می‌زنم و غر می‌زنم و بعد تا چند روز معذرت‌خواهی
اصلا چرا انقدر معذرت‌خواهی می‌کنم؟
چرا تصویری که همه ازم دارند بدرفتاری است؟
چه کار دارم می‌کنم با این زندگی؟
چقدر ترس دارم از اسفند ۹۱ که بیاید و آن‌ها بهم بگویند که چه گه‌تر شده‌ام امسال، چه بدرفتارتر، چه غمگین‌تر

Monday, December 10, 2012

حس می‌کنم که میز فاصله‌ی کاذبی است/ در میان گیسوان ِ من و دست‌های این غریبه‌ی غمگین




یک وقت‌هایی همین‌جور بی‌حواس می‌ری  جلوی آینه
که مسواک بزنی مثلا

و به نظر خودت زیبا می‌آی ناگهانی
با پلیور گشاد و پیژامه و موهای ژولیده‌ات
و فکر می‌کنی کاش اینجا بود و می‌دید منو در این لحظه 
...

تایتل از فروغ، پنجره

Monday, December 3, 2012

به جز این سرا... به جز این سرا...

همین الان
باید پاشم و لباس‌های گرم و مناسبم رو بریزم تو کوله و بزنم بیرون
حتا بدون توضیح به خانواده
بعد برم بیهقی
بشینم تو اولین اتوبوسی که بلیتش موجود بود
و برم
 و برم
...

Monday, November 19, 2012

نردبان این رویا/ به دیوارهای جهان قد نمی‌دهد

هفت صبح ساعت زنگ می‌زنه و بیدار می‌شی و خیره‌ای  به پنجره
ذهنت بیداره اما هیچ انگیزه‌ای برای بیداری وجود نداره، همش ضد انگیزه/نخواستنی
آروم و لخ لخ بلند می‌شی و بلوز آستین بلند رو می‌کشی به تن و می‌ری دستشویی
اونجا همین‌جور نشستی و به هیچ فکر می‌کنی، فقط برای کش دادن وقت
بعد لقمه‌های نون پنیر که چه بی‌مزه به نظر میاد
و پوشیدن رو هم رو هم لباس‌ها
و حتا کشیدن خط چشم مشکی که داغون به نظر نیاد قیافه
تمرین لبخند‌هایی که همه بی‌مزه‌ان
بعد همین جور که ساکسیفون رو انداختی روی دوش و خم شد کمی پشتت یهو موزیک شروع می‌شه
و میای بیرون از در خونه
همه چیز باید همین‌جور کش‌دار و مسخره باشه
کش دار و مزخرف، انقدر که وقتی فیلمش رو می‌بینی حالت بهم بخوره اما فکر کنی که چه موزیکش درسته
بعد عینک آفتابی رو می‌زنی به چشمت
همون جا
درست همون‌جاست که یهو انگار کسی بهت نهیب می‌زنه که این که یکی اومد بهت گفت سعید مدنی رو آزاد کردن خوابت بوده...
پس چرا انقدر واقعی؟
تو گفتی: نه آزادش نکردن، برش گردوندن ۲۰۹... یازده ماهه انفرادیه
اون گفت: نه دیگه، بعدش آزادش کردن، واسه اینکه می‌خواستن آزادش کنن بردنش ۲۰۹
دقیقا اون لحظه‌ای که می‌فهمی همه چی خواب بوده
دختر داره می‌خونه: با تو فراموشم می‌شه، واسه‌ی همیشه ترک‌های قلبم
و تو اشک‌هات گوله گوله می‌چکه پایین
شونه‌هات می‌لرزه...
به خوابت که فکر می‌کنی صدات می‌شکنه تو گلو
بدبختی


تایتل: رقص در تاریکی- گروس عبدالملکیان

Thursday, November 15, 2012

باید که خنده و آینده، جای اشک بگیرد*

چهارشنبه‌ی پیش بود
پریدم و جواب ضربه‌ای که زده بود رو دادم تو پینگ پنگ
گفت: حرکتت ستودنی بود..
رفتم تو فکر نسرین ستوده
بعد خودش پرسید: چند روز شد اعتصاب؟
پرسید: خبری نیست؟ 
گفت از وقتی ی رفته دلش رو نداشته بره فیس بوک
 ....

یک‌شنبه بود که گفت بیا دانشکده و رفتم
و تمام راه... تمام راه خودم رو تحقیر کردم که هنوز بعد این همه وقت هر جا که بگوید هستم من می‌روم، برای لحظه‌ای دیدنش یعنی؟ 
یا صرفا ترس دارم از نبودن... از خاطراتی که بدون من ساخته می‌شوند... از معاشرت‌هایی که من درشان شرکتی ندارم؟
رسیدم و دیدم دختر اشکی است چشم‌هاش و خبری بد در انتظار من
که صدا زده بودندم تا خدافظی کنم با دوستی که برود پشت میله‌ها
میله‌ها ترس دارند... سردند...
من اما گریه نمی‌کنم...لب می‌گزم اما گریه نمی‌کنم... اصلا اشکم نمی‌آید... 
عاقل شده‌ام یکهو یا بزرگسال؟ امیدوار حتا شاید؟
یعنی این وسط من امید دارم به اینکه یک روز خوب می‌آید بالاخره؟ 
پس چرا انقدر پنج سال و نیم را باور ندارم؟
.....

فیلم ساز اگر بودم
یک صحنه‌ای می‌گذاشتم در فیلم که بعد از شنیدن خبر بدی بازیگرهای اصلی‌م نشسته‌اند توی ماشین مثلا که چشم در چشم هم نباشند
و آدم کنار راننده یک کاغذی را برمی‌دارد از جلوی داشبورد
مثلا برنامه‌ی سینما حقیقت
بعد شروع می‌کند چرت گفتن راجع به آن برگه
نظر دادن راجع به فیلم‌ها و آدم‌ها
اما این‌کارها را یک جوری می‌کند که معلوم است همه‌ی آن فیلم‌ها و آدم‌ها در آن لحظه هیچ اهمیتی ندارند
بعد هی چشم‌هاش پر از اشک می‌شود و گاهی حتا می‌چکد پایین
اما ادامه می‌دهد به مزخرفاتش
سعی می‌کند که لرزش صداش مخفی بماند
راننده هم هی برمی‌گردد یواشکی نگاه ِ مهربانش می‌کند اما ادامه می‌دهد به بازی و فقط دستش را می‌گیرد گاهی
......

گیاهش را آب می‌دهم ... زیادی حتا
انقدر که خواهره بگوید: اونجا آب می‌دن بهش سپ...
می‌گم: آره، رفته آب خنک بخوره
و می‌خندم
....
هم‌دانشگاهی‌هایی که خیلی هم دوست نمی‌گیرمشان آمدند و دعوام کردند آن روز
از اینکه یکهو بکشندم کنار تا در مورد مسئله‌ای باهام حرف بزنند بدم می‌آید
از اینکه آدم‌هایی که خوب نمی‌شناسندم پندم بدهند بدم می‌آید
دعوام کردند که چرا عکسش را گذاشتم توی فیس بوک و هیچ ندانستند که چقدر احتیاط به خرج داده بودم
چقدر جوانب کار را سنجیده بودم
ولی آن‌جایی بغض گره خورد در گلو که دوست صمیمی آمد وسط بحث و یکهو شروع کرد به تیربار من
شاید هم نه تیربار... شاید من واقعا انتقاد پذیر نیستم.... شاید هم زیادی اشکم دم مشکم...
شاید هم فقط خسته‌ام
از اینکه فکر کنم نادانم خسته‌ام
از اینکه دیگران مدام نصیحتم کنند خسته‌ام
از منتظر واکنش دیگران ماندن برای هر عملم خسته‌ام...
گفتند کار هر روزم نشود مرثیه‌ی او را خواندن
کار هر روزم نمی‌شود...
اشک‌ها و غم‌هام مال خودم است اصلا


عنوان از سرود پیوستن-خسرو گلسرخی*

Tuesday, October 30, 2012

امروز در این شهر چو من یاری نی...

چیزی در من هست که آدم‌ها را می‌رَماند
چیزی در من هست که آدم‌ها را می‌ترساند
پسرها را بیشتر

روزهای مسخره‌ای است
هیچ کس نمی‌خواهد مسئولیت بپذیرد
هیچ کس نمی‌خواهد متعهد باشد انگار


Saturday, October 20, 2012

اگه مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیای، من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شه...


هوا خنک شده و من پشت دانشکده یله شدم تو آفتاب و کتاب می‌خونم و نسیمی هم میاد و راضی‌ام
همین‌جور که کتاب تو دستمه یهو می‌بینم یه موجودی داره به حال خیلی سرخوشی نزدیکم می‌شه
از جثه‌اش معلومه که گربه نیست...فکر می‌کنم که لابد سگ
بیست، سی متری من متوجه‌ام می‌شه و وایمیسته و گوشاش تیز می‌شه و چشماش گرد
من هنوز دارم تشویقش می‌کنم که بیاد به سمتم
بعد یهو شروع می‌کنه به دویدن و من دمش رو می‌بینم...
وسایلم رو پرت می‌کنم تو کیفم و آی.پاد رو برمی‌دارم و می‌دوم دنبالش
قلبم تند تند می‌کوبه
هیچ کس اطرافم نیست
هفت سالم شده یکهو
فکر می‌کنم اون لحظه‌ی موعود فرا رسیده... بالاخره رسیدیم به نقطه‌ی جالب داستان و من الان دنبال این روباه می‌رم و از زیر پرچین رد می شم و وارد دنیای قشنگ و خوش آب و رنگ می‌شم...
همین‌جور که دارم دنبالش می‌گردم و ناامید شدم کمی یهو می‌بینمش که از پشت خرابه‌طوری که اونجاست زل زده بهم
انگار که بچه‌ی گم شده‌ی من باشه
انقد زیباست که نمی‌شه ترسید ازش، ولی هیچ ایده‌ای ندارم که اگه نزدیک روباه بشی چه می‌کنه
یه کم می‌رم جلو و با آی.پاد ازش عکس می‌گیرم
یه سری بچه‌ها اون اطرافن اما هیچ کس متوجه من و روباهه نیست
یه دختری می آد و صداش می‌کنم که آروم بیاد اونجا
همه‌ی ترسم اینه که برسه به من و بگه که روباهه رو نمی‌بینه
اما می‌گه که می‌بینه... بعد روباهه فرار می‌کنه...
و من دنبالش می‌دوئم اما ردش رو گم می‌کنم و یه ربع بی‌خود همه‌ی حیاط دانشکده رو می‌جورم دنبالش...
بعد با ترس و لرز عکسای آی.پاد رو نگاه می‌کنم تا مطمئن بشم که ثبت شده...
که جادو نبوده....

یه زمانی من شازده کوچولوی تئاتر مدرسه بودم..
از همه بلندتر بودم و سبزه...بی‌ربط به نقش پسربچه‌ی طلایی
ولی من می‌تونستم توی نقش فرو برم... می‌تونستم شازده کوچولو رو باور کنم... روباه رو اهلی کنم...
امروز شازده کوچولوی درونم تا یک ساعت منگ بود از دیدن روباه، اونم وسط ظهر و پل گیشا، نه حتا بالا شهر
و برای چند دقیقه ایمان اوردم به جادو
و برای چند دقیقه در دنیای جادویی زندگی کردم...

 بعدش حالم خوبه
می‌خندم
مسخره بازی در میارم
با کله فرو می‌رم تو نون خامه‌ای
به روباه فکر می‌کنم
سر بالایی کوچه رو می‌آم بالا و اس.ام.اس می‌زنم و سرم پایینه و با آهنگ دونت وری بی‌هپی می‌رقصم که موتور پلیس از جلوم رد می‌شه و لابد فکر می‌کنه که خل‌ام اما مطمئنم که فکر نمی‌کنه که من امروز جادو شدم...

Thursday, October 11, 2012

But we shared a moment that will last till the end...

فهمیده بود من را... حس کرده‌ بود... فهمید که چیزی می‌خواهم ازش
با چشمانش یک جور مهربان‌طوری پرسید که چه می‌خواهم؟
دستم را غلتاندم در دستش
دستم را غلتاندم در دست پسر مطلقا غریبه
بعد تمام طول آهنگ انگشت‌هامان گره خورده بود به هم و چنان محکم دست هم را گرفته بودیم که انگار خاطره‌های مشترک زیادی داریم با این آهنگ
قلبم می‌خواست بجهد بیرون
براساس آهنگ های ضبط شده این حال ۵ دقیقه و ده ثانیه طول کشیده حدودا
برای من چقدر طول کشید نمی‌دانم...
بعد یک جوری وانمود کردیم که انگار هیچ...حتا جلوتر از من رفت...یک توافق برای آشنا نشدن؟ برای بکر و خاص نگه داشتن این پنج دقیقه و ده ثانیه؟
وقت خروج اما نگاهم کرد و گفتم: تنکس...
خواستم بگم که احتیاج داشتم خیلی به این تماس
که دست‌های عرق‌کرده‌ی آدم‌های غریبه چه ترکیب غریبی دارد در ذهن من
که گرمای انسانی چیست و او تمام مدت کنسرت لابد فهمیده که من محتاجم به این گرما و خودش هم حتما موافق که نزدیک بودنش را حفظ کرده و نرفته آن‌ورتر بشیند...که لابد این یک خواسته‌ی دو طرفه است...
ولی هیچ نگفتم  به جز همان تنکس حتا نه تنک یو.. حتا نه تنک یو سو ماچ...
بعد او به سختی پرسید که کجایی هستیم و من گفتم که ایران و رفتیم پی خواهره و او رفت جلوتر از ما و من همش حواسم بود به دور شدن پیرهن مردونه‌ی چهارخونه‌ی قهوه‌ای طور و شلوار خاکی رنگ...
 
.....
فکر کرده بودم که خوشحالم از اینکه کلامی بینمان رد و بدل نشده... که آمدیم بیرون و هم را گم کردیم و من نفهمیدم او کدام وری رفت و این پایان همه چیز بود
پایان پنج دقیقه و ده ثانیه احساس مشترک
فکر کرده بودم  درستش هم همین است
بعد بارها مچ خودم را در حالی گرفتم که فرو رفته بودم در خاطره‌ی آن تماس پنج دقیقه‌ای
در حال مرور همه‌ی حس‌ها...و حسرت...حسرت اینکه چرا بیشتر نبود از این
که دیدم در شهر بیست میلیونی مدام چشمم می‌دود توی صورت‌ها تا پیدایش کنم
که هی سعی می‌کنم صورتش را به خاطر بیاورم اما بیش از هر چیز دست در ذهن من هست و لباس
 بعد دیدم که چه بی‌تابانه می‌خواستم که حتا شب را با او بگذرانم
بدون دانستن زندگی او
بدون رد و بدل شدن کلامی
فکر کردم که می‌توانستیم شب عاشقانه‌ای را بگذرانیم کاملا
که می‌خواستم اینجور باشد واقعا...
 
...
یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمی‌فهمی و این حس غریبی دارد
تمام این روزها بارها با خودم فکر کردم که او چه فکر کرده راجع به من؟
دختری با زبان ناشناس که هی تکرار می‌کند: فیمس بلو رین‌کت
و بعد پنج دقیقه و ده ثانیه از زندگی اش را با تو شریک می‌شود
دلم می‌خواست بدانم او هم مثل من لحظه به لحظه را مرور کرده یا نه؟
اما
من دیگر هیچ وقت او را نخواهم دید و این پایان ماجراست 
و نقطه‌ی پایان غمگین است
 
 

Tuesday, July 31, 2012

خیالگونه/ در نسیمی کوتاه/ که به تردید می‌گذرد

حالا که دلمان خوش است
حالا که علی و کیانا شادند و پرهام و زینب
حالا که برای یک روز هم شده زیدآبادی بیرون است، نرگس بیرون است، محمودیان بیرون است
بیا کمی خیال ببافیم...
بیا در فکرمان برویم دم آن دیوار سنگی و چشم بدوزیم به آن در بزرگ...همه‌مان برویم...همه‌مان زیر پل باشیم و هی جمعیت بیاید و هی فشرده شویم به هم و هل داده شویم سمت در و پله‌ها و همین‌جور خیره بمانیم به در
بعد در باز شود
نسرین بیاید بیرون، مهسا بیاید، سعید بیاید، علیرضا رجایی، تاجزاده، کیوان صمیمی، دلیرثانی و بقیه...همین‌جور دسته جمعی بیایند بیرون..
یک عده‌ای‌مان هم رفته باشند دم رجایی شهر و زنگ بزنند و تعریف کنند که بهمن احمدی چه‌جور است حالش، مسعود گوشی را بگیرد و حرف بزند با مهسا...
کسی از توی جمعیت داد بزند که مجید دری و ضیا نبوی هم در راهند...همه از هر تبعیدگاهی...
بعد همین‌جور راه بیفتیم سمت کوی اختر، به رجایی شهری‌ها هم بگوییم زودتر خودشان را برسانند تهران
اوین را برویم پایین
نه...برگردیم عقب‌تر...اول باید برویم دم زندان و یکی از آدم گنده‌ها را پیدا کنیم و بپرسیم که جای شیخ کجاست؟
بعد برویم دنبال شیخ و با هم راه بیفتیم سمت کوی اختر و میر منتظرمان باشد دم در، بلندگوش هم دستش باشد، بخندد
دست زهرا خانوم چند شاخه گل رز باشد، همان روسری گل‌دارش را سر کرده باشد
دم گوش هم بخندیم و بگوییم: هنوز هم همین پودر را می‌زند به صورت!
بعد راه بیفتیم در شهر
بی‌صدا حتا
انقدر که صدای میر بدون بلندگو هم شنیده شود
هی لبخند‌های گنده بزنیم به هم
وسط راه، از مغازه‌ها روسری سبز بخرند، آن‌هایی که ندارند
ته دلمان هی کسی بگوید: دیدی روز خوب را که آمد؟ دیدی که خواب نیستی؟...
آن وسط هم، تو بیایی، دست مرا بگیری توی دستت، لبخند نشسته باشد به صورتت، بگویم: می‌بینی؟
و بدانم که هستی همیشه...

Monday, July 30, 2012

and the living is easy...

کتاب انقلاب هانا آرنت رو باز گذاشتم روی میز  اما حتا از پیشگفتار فراتر نرفتم
اتاقم رو جمع می‌کنم هی، حتا تخت رو مرتب می‌کنم، برای خودم هم مایه‌ی تعجبم
ادعام اینه که دنبال کار می‌گردم اما قدمی از تخت دور نمی‌شم برای انجام کاری
تا می‌شینم پشت میز و نگام می‌افته به کتاب جدی هزار بهانه برای خودم جور می‌کنم که حالا خسته‌ام و نمی‌فهمم و فکرم مشغول است و فلان و بیسار و اینها...
بعد باز دراز کش روی تخت‌ام و غرق خاطرات سیمون دوبوار و گاهی هم خاطرات خودم
و هی نگاهم به موبایل است گاهی و هی خودم را گول می‌زنم که برای دیدن ساعت مدام بهش نگاه می‌کنم
اما این زندگی من ساعت می‌خواهد چه کار؟
.....
مسیج‌های فیس بوکم را با استرس چک می‌کنم
استرس این که جواب داده یا نه؟
استرس اینکه چقدر می‌توانم مقبول باشم
قوه‌ی تخیلم را در این مورد از کار انداخته‌ام
اخلاق هنوز اهمیت دارد، باید منتظر نشانه‌ای بمانم برای آزاد گذاشتن تخیلم
این البته خوشایند من نیست، بهترینی نیست که آرزومندم
ولی این اوضاع تخمی احساسی که قرار نیست تا ابد کش پیدا کند؟
من سنتی و امل‌ام... نهایتی برای روابط قائلم...عشقی که روزی پیدا می‌شود...کسی که مرد/زن زندگی توست
بی‌جایگاهی من را دیوانه می‌کند...
........
مسابقه‌ی پینگ پونگ را دنبال می‌کنم
قلبم می‌کوبد همین‌جور سر گیم آخر
هی فکر می‌کنم عِرق ملی چه چیز عجیبی است
چه چیزی باعث می‌شود دلم بخواهد ایران برنده شود؟
پسرک بیست و یک سالش هم نشده هنوز گویا
بعد من دلم می‌خواست پینگ پونگ بازی می‌کردم
یا هر ورزشی
قوی بودم مثلا
......
من دلم می‌خواست  بزرگ که شدم نویسنده شوم
اما خب خنده داره که هنوز این رو می‌گم و هیچ اقدامی نمی‌کنم
حالا بیست و یک ساله‌ام، «وقتی بزرگ شدم» امروز است و من تا حالا قدمی برنداشته‌ام
به جز همین چند خطی که بنویسم و دل خودم خوش باشد
گاهی حتا دل خودم هم خوش نباشد ازش
......
می‌رم کارگاه ترجمه‌ی آقای مترجم دوست داشتنی
بعد حتا متنی که داده را ترجمه نمی‌کنم برای خودم
دلم می‌خواست می‌درخشیدم در کلاسش و می‌شناخت مرا
ولی تا به حال صدام در نیامده سر کلاس
آرام خزیده‌ام آنجا و سریع دویده‌ام‌ بیرون
انگار کن که نبوده‌ام اصلا
.....
دراز می‌کشم
به سقف نگاه می‌کنم
سال‌های زیادی است که همچین تابستانی نداشته‌ام

Tuesday, July 10, 2012

کار از نی‌نوای نوشتن گذشته است...

قبل عید بود، مالسکین تقلبی قرمزه رو خریدم برای خودم
که شروع تازه مثلا، که خاطرات سکسی...
تا ۲۱ اردی‌بهشت چیزی ننوشتم توش...شروع تازه نداشتم، خاطرات سکسی نداشتم، عاشقی کردن نداشتم
شب تولدم نوشتم...از غم...از درد...از اشک
نوشتم تلخ نبود اما بسیار معمولی...از پر توقعی‌ام نوشتم...
فرداش نوشتم که مسخره است اگر بیست و یک سالگی رو هم بخوام به غم و گریه و تنهایی بگذرونم...
نوشتم که باز باید ویش لیست بنویسم برای خودم
...
روزهای بعدی صفحات دفتر هی نوشته شد
سیاه و آبی و قرمز و سبز شد
غم دار شد...عاشقانه شد گاهی
شک دار شد...ترسناک شد حتا..
پر شد از پوچی‌های من...از ناامنی‌های من...از تنهایی‌های من...از غرهای من
شروع تازه نه اما...
نکند ناتوان شده باشم از شروع؟

Monday, June 11, 2012

نگو نفس بریدی...نگو نفس بریدی...نگو!

تمام آن روز با خودم تکرار کردم: زرد و نزاره قرمز و برداره؟
زرد و نزارم قرمز و بردارم؟

 زرد و نزار هستم این روزها
لاغر می‌شوم
آب می‌روم
احساس اینکه زشتم امانم را می‌برد
سبیل دارم و ابرو...از آینه نفرت پیدا می‌کنم
از چشم‌هام بیشتر

از سبزی شالم بد می‌آید
که  سه سال است ۲۲ خرداد باید که سبزممنوع باشیم و چه بر سرمان آمده که من می‌توانم سبزهام را بپوشم
بیام دانشکده با لپ تاپ و آی.پاد
اینها یعنی که هیچ
هیچ

 بچه‌ها سر امتحان تاریخ را می‌پرسند
و من چقدر دلم می‌خواهد بمیرم در آن لحظه
یعنی یک فراموشی جمعی
فراموشی
فراموشی
آن هم وقتی پارسال بود و هدا رفت در این روز
که اشک بود و بهت
که مردم بودند و بستنی فالوده‌ای و خیابان ولیعصر و من چقدر دلم  می‌خواهد امروز راه بیفتم ولیعصر را بروم پایین آشنا ببینم و بگذرم

امروز دست و دلم به درس نمی‌رود
بعضی روزها را باید نشست و هی فکر کرد به سال‌های قبلش

من با یادآوری‌هام خسته کننده شده‌ام...مشمئزکننده شاید
آدم‌ها رفته‌اند پی زندگی‌شان
من اما ته همه‌ی معاشرت‌های امروز فکر کردم: امروز ۲۲ خرداد است
که سه سال بود سبز نپوشیده بودی در این روز
سه سال بود نخندیده بودی

فکر کرده بودم به استتوس فیس بوکم
فکر کرده بودم که فقط یادآوری کنم که بیست و دو خرداد
و چه انبوه مردمانی که همین کار را
و من هی می‌کاوم خاطراتم را که سال‌های پیش هم همین بود؟
که همه آنلاین باشند و هی بنویسند که یک سال گذشت؟ دو سال گذشت؟
نه...
خاطره‌ی من دی-اکتیو کردن بود
۸۹ هم کاری نکردیم
اما پلیسها بودند حداقل
بعضی‌ها رفتند
میر بود آن روزها
پلیس‌ها کجان امروز

خسته‌ام
در هم شکسته‌ام
و امیدی به بهبود ندارم...

Wednesday, March 28, 2012

پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها


أدم‌ها دنیا تقسیم می‌شن به دو دسته: اونایی که آرزوی هزار درنا رو می‌فهمن و اونایی که نه
من از دسته‌ی اولم
هزار درنا می‌سازم برای یک آرزو...هر کاغذی دستم برسه درنا می‌شه...حتا کاغذی که نامه‌ی پر نفرتی بوده به آدم کثافتی

از اون طرف آدمی هستم نگران محیط زیست و مصرف کاغذ و درخت‌ها
گاهی خودم هم ‌نمی‌فهمم که چطور این تناقض رو حل کردم

آدم‌های دسته‌ی اول شاید زندگی گندتری دارن
یعنی یک‌جور اعتقاد به جادو، به مجیک که دل‌خوشت می‌کنه به همه‌چی
که می‌شینم با خودم خیال می‌بافم که مثلا اگر اون بیاد چی می‌شه
که اگه یهو فلانی محو بشه از زندگی و اون به این نتیجه برسه که من بهترینم چی می‌شه
چیپ‌ترین فانتزی‌های عالم میاد تو مغز من
نه که فکر کنی مثلا فانتزی‌م می‌شه آزادی میر و شیخ
نه برادر، تو نخ ابرم که بارون بزنه
اون وقتا عاقلم
اصلا نه...درگیر زندگی شخصی‌م ام...درگیر روابطم‌ام...درگیر این حسی که حالم رو بد می‌کنه انقدر...درگیر اشک‌ها...زخم‌ها...دردها

گاهی می‌شینم با خودم غصه می‌خورم از آدم سطحی‌ای که هستم، هی یاد همسایه‌ها می‌افتم و اینکه حین مبارزه نباید عاشق شد
من اما مبارز نیستم اصلا، هُلم دادن تو این فضا
یک باری هم به تو گفتم، یادت هست؟ میدون هفت تیر بود و من طبق معمول با ساکسیفون، فردای یک اسفند بود و انتظار نداشتم اون همه گاردی ببینم
اشک حلقه شده بود تو چشمام...گفتی که نباید انقدر تاثیر بذاره روم
گفتم که: میلیتان نیستم من، نمی‌تونم، روزی که آمادگی نداشته باشم نمی‌تونم، می‌ترسم
میلیتان‌ام رو با لهجه‌ی فرانسه گفتم، خندیدی...


امشب روح سرگردان خونه‌ام
اینترنت همسایه رو می‌دزدم و هی وبلاگ آیسا رو می‌خونم، رندم...بغض گوله می‌شه تو گلووم
خیال اون رو می‌بافم تو ذهنم...بهش یه دو نقطه ستاره‌ی طولانی رو اس.ام.اس می‌زنم و فکر نمی‌کنم که این سطح پایینه
هرچقدر هم که دعوامون بشه زودی آشتی می‌شیم
می‌دونم که هیچ وقت فانتزی‌های ذهنی‌م عملی نمی‌شه
می‌دونم که هیچ وقت نمی‌آد بگه که من بهترین بودم
اما همین کم بودنش هم خوبم می‌کنه...آرومم می‌کنه...

دبیرستان که بودم و دوست صمیمی‌م دوس‌پسردار شد باعث شد که دیگه صمیمی نباشیم از بس که همه‌ی زندگی‌ش شد پسره
منم بدم میاد که آدما شریکم کنن تو لحظه‌های خیلی خصوصی‌شون
بعد که به هم زدن و دختره زنگ می‌زد به من گریه می‌کرد
یه روزی پرسیدم: مگه فکر می‌کردی تا همیشه با هم دوستین؟
و اون گفت: آره
من شاخ در اورده بودم...
حالا که اینجا نشسته‌ام، انگار که بنجامین باتم باشم، پانزده ساله شده‌ام، با آرزوی اینکه کاش برای همیشه بود
کاش برای همیشه بود

بیست ساله‌ هستم...بیست ساله‌ای که به زودی بیست و یک ساله می‌شود...ناراضی هستم از زندگی‌م..کسی را ندارم و به طرز کاملا احمقانه‌ای دلم بچه می‌خواهد
ساعت ۳:۰۲ نیمه شب ۱۰ فروردین ۱۳۹۱

Friday, March 2, 2012

Your face it's all wet 'cause our days were rough

همین الان آخرین دونه‌ی شکلاتی که برام خریده بودی تموم شد
گمونم اواسط تابستون بود که اون جعبه‌ی شکلات لیکوردار رو از خارجه اوردی، من سفارش لباس داده بودم اما شکلات‌هات خوشمزه بود واقعا
بعد رفت تو کمد...برای لحظاتی که غمگینی و احتیاج داری به یک چیز اسپشیال که دیگران بی‌خبرن ازش...
اصلا آدم باید برای خودش چیزهای خوشمزه قایم کند گوشه و کنار خونه... برای لحظات ناامیدی
جوک تاریخ اونجا بود که زنگ زدی و داد زدی و من گریه کردم و برای تسکین خودم شکلات‌هایی رو خوردم که تو کادو داده بودی و من مدتی طولانی تموم شدنشان را عقب انداخته بودم...

حالا نشسته‌ام پشت این میز و گریه می‌کنم همین‌جور...اشک‌هام می‌چکد پایین و برادرک میاد و یک حرفی می‌زند و می‌رود و دست‌هام را می‌بیند که تند و تند اشک‌ها را پاک می‌کنم و دستمال‌های گوله شده...و من همش به تصویر خودم در ذهن پسرک ۱۴ ساله فکر می‌کنم...تصویری که در آینده از خواهر هم‌اتاقی‌اش خواهد داشت...خواهری که افسرده است...که مدام گریه می‌کند و چرایش را او نمی‌داند و انقدر عادی است که حتا نمی‌پرسد: چی شده؟

بعد من موزیک گوش می‌دهم و شکلات را می‌بلعم و فیس‌بوک می‌کنم شاید حالم بهتر شود...و انتخابات را تحریم نکرده‌ام بلکه نادیده‌اش گرفته‌ام و از روی همه‌ی خبرها می‌پرم که مربوط است به انتخابات

عید را هم نادیده گرفته‌ام...از تصور بهار ۹۱ لرزه به تنم می‌افتد...عیدی نمی‌خرم برای آدم‌ها...روبان سبز و کاغذکادوی سبزمان هم ته کشیده...
عید نیاید بهتر است برای من راستش...شب‌های زیادی هست که من در خودم فرو می‌روم و روزها را می‌شمارم و هی خودم را سرزنش می‌کنم که هیچی نشده‌ام و گریه می‌کنم و فردا صبحش مثل همه‌ی روزهاست و من باز هیچی نمی‌شوم و هنوز احساسات سال ۸۸ را با خودم حمل می‌کنم و آدم نمی‌شوم...

باید بروم شکلات خوشمزه ابتیاع کنم برای خودم برای شب‌های غمگین عید ۹۱...سالی که اردی‌بهشتش ۲۱ ساله می‌شوم و امیدوار بوده‌ام همیشه به این سن...سالی که باید اتفاقات قشنگ بیفتد...

برادرک همین الان پرید توی اتاق که فردا تمام مدارس کشور تعطیل است!
من گریه‌ام را تمام کرده‌ام...موزیک گوش می‌دهم و بهترم...به زودی هم به کارهای مفیدم خواهم رسید
فردا تولد برادرک است...من فکر می‌کنم که اگر او بودم خیلی خوشحال بودم...من یادم نیست که تولد چهارده‌ سالگی‌ام چه طور بود...من یادم نیست که آن موقع خوشحال بوده‌ام یا نه...

Thursday, January 12, 2012

و اکنون آن زمان دررسیده است/ که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛



هشت دقیقه و چهل و چهار ثانیه
برای اینکه تحقیر شوم
له شوم
چونه بلرزد بلرزد بلرزد

و صدای دندان‌ها بکوبد در سرم
ریز و تند
تگرگی که شروع می‌شود و سر ایستادن ندارد
ریز و تند

هشت دقیقه و چهل و چهار ثانیه
برای صندلی که خسته شود از حجم من و اندوهم تمام شب
برای دستمال‌هایی که باید آماده شوند برای تبدیل به خمیر شدن

هشت دقیقه و چهل و چهار ثانیه فریاد
برای منی که انتظارش را نداشتم
انتظار اشک داشتم...بغض...فریاد، نه

امروز
تحقیر شدم
برای آنچه هستم
برای آنچه برای او نیستم

تحقیر شدم
برای آنچه نمی‌خواهم باشم اما هستم

تحقیر شدم برای کاری که نکرده بودم
اشاراتی که نفهمیدم
عشقی که نخواستم بفهمم

هفت دقیقه تحقیر شدن کافی است برای خراش‌هایی که حالا روی دست
برای جسم تیزی که برداشتم و خط کشیدم بر روی تن
و حالا هی مشت می‌شود انگشت‌ها که باز تکرار نکنم

هفت دقیقه فریاد او کافی بود که دردی که می‌کشم را دوست داشته باشم
یک دقیقه و چهل و چهار ثانیه‌اش را من گفتم
گفتم که شاید بودنم مفید باشد
که فکر کردم شاید بخواهد حرف بزند با من (و چه احمق بوده‌ام)
گفتم و چونه که لرزید و صدا که شکست

گفت که بکشم بیرون از زندگی‌اش
که نمی‌فهمم
که من تجربه‌ای که او دارد را ندارد

و من تحقیر شدم
برای اینکه چیزی که برای من خبر است برای او زندگی
و باورش نشد که چه غم دارم از خبر
و مگر من چه نقشی داشتم در انتخاب خانواده؟ او چه نقشی داشته؟

و من تحقیر شدم
برای کمکی که خواستم بکنم
برای اینکه خواستم تسکین او باشم
و گذاشتم فریاد بکشد
گذاشتم فریاد بکشد و هی صدای موبایل را کم کردم و کم نشد
که کنترل صدای او دست من نیست

و من تحقیر شده و تنها
محکوم شدم به محو شدن
به نبودن

و هفت دقیقه برای من زیاد است
هفت دقیقه برای من هفت لیتر اشک است
هفت دقیقه برای من افسردگی روزهاست
هفت دقیقه برای من پنج خط است روی تن
سرگرمی جدید این روزها
زخم زدن به تن
برای هماهنگی با روح

زخم زدن بر تن
که حواسم برود سمت سوزش دست
که یادم برود تحقیرها

هنوز ترازویی برای اندازه‌گیری غم اختراع نشده است
و این درد من است که نمی‌توانم وزن غمم را به او ثابت کنم

شیطانی در من است که خود نمی‌شناسمش
شیطانی در من است که سرم را شیره می‌مالد و دیگران را آزار می‌دهد و وقت تحقیر شدن می‌رود
کجا می‌رود؟
بیا و بشنو....
بشنو که چه گفت
چه کرده‌ام مگر من؟
من فقط بوده‌ام!
فقط بوده‌ام
و این بودن
این بودن
خودم را هم راستش به شدت آزار می‌دهد....