Wednesday, March 28, 2012
پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها
أدمها دنیا تقسیم میشن به دو دسته: اونایی که آرزوی هزار درنا رو میفهمن و اونایی که نه
من از دستهی اولم
هزار درنا میسازم برای یک آرزو...هر کاغذی دستم برسه درنا میشه...حتا کاغذی که نامهی پر نفرتی بوده به آدم کثافتی
از اون طرف آدمی هستم نگران محیط زیست و مصرف کاغذ و درختها
گاهی خودم هم نمیفهمم که چطور این تناقض رو حل کردم
آدمهای دستهی اول شاید زندگی گندتری دارن
یعنی یکجور اعتقاد به جادو، به مجیک که دلخوشت میکنه به همهچی
که میشینم با خودم خیال میبافم که مثلا اگر اون بیاد چی میشه
که اگه یهو فلانی محو بشه از زندگی و اون به این نتیجه برسه که من بهترینم چی میشه
چیپترین فانتزیهای عالم میاد تو مغز من
نه که فکر کنی مثلا فانتزیم میشه آزادی میر و شیخ
نه برادر، تو نخ ابرم که بارون بزنه
اون وقتا عاقلم
اصلا نه...درگیر زندگی شخصیم ام...درگیر روابطمام...درگیر این حسی که حالم رو بد میکنه انقدر...درگیر اشکها...زخمها...دردها
گاهی میشینم با خودم غصه میخورم از آدم سطحیای که هستم، هی یاد همسایهها میافتم و اینکه حین مبارزه نباید عاشق شد
من اما مبارز نیستم اصلا، هُلم دادن تو این فضا
یک باری هم به تو گفتم، یادت هست؟ میدون هفت تیر بود و من طبق معمول با ساکسیفون، فردای یک اسفند بود و انتظار نداشتم اون همه گاردی ببینم
اشک حلقه شده بود تو چشمام...گفتی که نباید انقدر تاثیر بذاره روم
گفتم که: میلیتان نیستم من، نمیتونم، روزی که آمادگی نداشته باشم نمیتونم، میترسم
میلیتانام رو با لهجهی فرانسه گفتم، خندیدی...
امشب روح سرگردان خونهام
اینترنت همسایه رو میدزدم و هی وبلاگ آیسا رو میخونم، رندم...بغض گوله میشه تو گلووم
خیال اون رو میبافم تو ذهنم...بهش یه دو نقطه ستارهی طولانی رو اس.ام.اس میزنم و فکر نمیکنم که این سطح پایینه
هرچقدر هم که دعوامون بشه زودی آشتی میشیم
میدونم که هیچ وقت فانتزیهای ذهنیم عملی نمیشه
میدونم که هیچ وقت نمیآد بگه که من بهترین بودم
اما همین کم بودنش هم خوبم میکنه...آرومم میکنه...
دبیرستان که بودم و دوست صمیمیم دوسپسردار شد باعث شد که دیگه صمیمی نباشیم از بس که همهی زندگیش شد پسره
منم بدم میاد که آدما شریکم کنن تو لحظههای خیلی خصوصیشون
بعد که به هم زدن و دختره زنگ میزد به من گریه میکرد
یه روزی پرسیدم: مگه فکر میکردی تا همیشه با هم دوستین؟
و اون گفت: آره
من شاخ در اورده بودم...
حالا که اینجا نشستهام، انگار که بنجامین باتم باشم، پانزده ساله شدهام، با آرزوی اینکه کاش برای همیشه بود
کاش برای همیشه بود
بیست ساله هستم...بیست سالهای که به زودی بیست و یک ساله میشود...ناراضی هستم از زندگیم..کسی را ندارم و به طرز کاملا احمقانهای دلم بچه میخواهد
ساعت ۳:۰۲ نیمه شب ۱۰ فروردین ۱۳۹۱
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment