Thursday, October 11, 2012

But we shared a moment that will last till the end...

فهمیده بود من را... حس کرده‌ بود... فهمید که چیزی می‌خواهم ازش
با چشمانش یک جور مهربان‌طوری پرسید که چه می‌خواهم؟
دستم را غلتاندم در دستش
دستم را غلتاندم در دست پسر مطلقا غریبه
بعد تمام طول آهنگ انگشت‌هامان گره خورده بود به هم و چنان محکم دست هم را گرفته بودیم که انگار خاطره‌های مشترک زیادی داریم با این آهنگ
قلبم می‌خواست بجهد بیرون
براساس آهنگ های ضبط شده این حال ۵ دقیقه و ده ثانیه طول کشیده حدودا
برای من چقدر طول کشید نمی‌دانم...
بعد یک جوری وانمود کردیم که انگار هیچ...حتا جلوتر از من رفت...یک توافق برای آشنا نشدن؟ برای بکر و خاص نگه داشتن این پنج دقیقه و ده ثانیه؟
وقت خروج اما نگاهم کرد و گفتم: تنکس...
خواستم بگم که احتیاج داشتم خیلی به این تماس
که دست‌های عرق‌کرده‌ی آدم‌های غریبه چه ترکیب غریبی دارد در ذهن من
که گرمای انسانی چیست و او تمام مدت کنسرت لابد فهمیده که من محتاجم به این گرما و خودش هم حتما موافق که نزدیک بودنش را حفظ کرده و نرفته آن‌ورتر بشیند...که لابد این یک خواسته‌ی دو طرفه است...
ولی هیچ نگفتم  به جز همان تنکس حتا نه تنک یو.. حتا نه تنک یو سو ماچ...
بعد او به سختی پرسید که کجایی هستیم و من گفتم که ایران و رفتیم پی خواهره و او رفت جلوتر از ما و من همش حواسم بود به دور شدن پیرهن مردونه‌ی چهارخونه‌ی قهوه‌ای طور و شلوار خاکی رنگ...
 
.....
فکر کرده بودم که خوشحالم از اینکه کلامی بینمان رد و بدل نشده... که آمدیم بیرون و هم را گم کردیم و من نفهمیدم او کدام وری رفت و این پایان همه چیز بود
پایان پنج دقیقه و ده ثانیه احساس مشترک
فکر کرده بودم  درستش هم همین است
بعد بارها مچ خودم را در حالی گرفتم که فرو رفته بودم در خاطره‌ی آن تماس پنج دقیقه‌ای
در حال مرور همه‌ی حس‌ها...و حسرت...حسرت اینکه چرا بیشتر نبود از این
که دیدم در شهر بیست میلیونی مدام چشمم می‌دود توی صورت‌ها تا پیدایش کنم
که هی سعی می‌کنم صورتش را به خاطر بیاورم اما بیش از هر چیز دست در ذهن من هست و لباس
 بعد دیدم که چه بی‌تابانه می‌خواستم که حتا شب را با او بگذرانم
بدون دانستن زندگی او
بدون رد و بدل شدن کلامی
فکر کردم که می‌توانستیم شب عاشقانه‌ای را بگذرانیم کاملا
که می‌خواستم اینجور باشد واقعا...
 
...
یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمی‌فهمی و این حس غریبی دارد
تمام این روزها بارها با خودم فکر کردم که او چه فکر کرده راجع به من؟
دختری با زبان ناشناس که هی تکرار می‌کند: فیمس بلو رین‌کت
و بعد پنج دقیقه و ده ثانیه از زندگی اش را با تو شریک می‌شود
دلم می‌خواست بدانم او هم مثل من لحظه به لحظه را مرور کرده یا نه؟
اما
من دیگر هیچ وقت او را نخواهم دید و این پایان ماجراست 
و نقطه‌ی پایان غمگین است
 
 

No comments:

Post a Comment