Monday, July 30, 2012

and the living is easy...

کتاب انقلاب هانا آرنت رو باز گذاشتم روی میز  اما حتا از پیشگفتار فراتر نرفتم
اتاقم رو جمع می‌کنم هی، حتا تخت رو مرتب می‌کنم، برای خودم هم مایه‌ی تعجبم
ادعام اینه که دنبال کار می‌گردم اما قدمی از تخت دور نمی‌شم برای انجام کاری
تا می‌شینم پشت میز و نگام می‌افته به کتاب جدی هزار بهانه برای خودم جور می‌کنم که حالا خسته‌ام و نمی‌فهمم و فکرم مشغول است و فلان و بیسار و اینها...
بعد باز دراز کش روی تخت‌ام و غرق خاطرات سیمون دوبوار و گاهی هم خاطرات خودم
و هی نگاهم به موبایل است گاهی و هی خودم را گول می‌زنم که برای دیدن ساعت مدام بهش نگاه می‌کنم
اما این زندگی من ساعت می‌خواهد چه کار؟
.....
مسیج‌های فیس بوکم را با استرس چک می‌کنم
استرس این که جواب داده یا نه؟
استرس اینکه چقدر می‌توانم مقبول باشم
قوه‌ی تخیلم را در این مورد از کار انداخته‌ام
اخلاق هنوز اهمیت دارد، باید منتظر نشانه‌ای بمانم برای آزاد گذاشتن تخیلم
این البته خوشایند من نیست، بهترینی نیست که آرزومندم
ولی این اوضاع تخمی احساسی که قرار نیست تا ابد کش پیدا کند؟
من سنتی و امل‌ام... نهایتی برای روابط قائلم...عشقی که روزی پیدا می‌شود...کسی که مرد/زن زندگی توست
بی‌جایگاهی من را دیوانه می‌کند...
........
مسابقه‌ی پینگ پونگ را دنبال می‌کنم
قلبم می‌کوبد همین‌جور سر گیم آخر
هی فکر می‌کنم عِرق ملی چه چیز عجیبی است
چه چیزی باعث می‌شود دلم بخواهد ایران برنده شود؟
پسرک بیست و یک سالش هم نشده هنوز گویا
بعد من دلم می‌خواست پینگ پونگ بازی می‌کردم
یا هر ورزشی
قوی بودم مثلا
......
من دلم می‌خواست  بزرگ که شدم نویسنده شوم
اما خب خنده داره که هنوز این رو می‌گم و هیچ اقدامی نمی‌کنم
حالا بیست و یک ساله‌ام، «وقتی بزرگ شدم» امروز است و من تا حالا قدمی برنداشته‌ام
به جز همین چند خطی که بنویسم و دل خودم خوش باشد
گاهی حتا دل خودم هم خوش نباشد ازش
......
می‌رم کارگاه ترجمه‌ی آقای مترجم دوست داشتنی
بعد حتا متنی که داده را ترجمه نمی‌کنم برای خودم
دلم می‌خواست می‌درخشیدم در کلاسش و می‌شناخت مرا
ولی تا به حال صدام در نیامده سر کلاس
آرام خزیده‌ام آنجا و سریع دویده‌ام‌ بیرون
انگار کن که نبوده‌ام اصلا
.....
دراز می‌کشم
به سقف نگاه می‌کنم
سال‌های زیادی است که همچین تابستانی نداشته‌ام

No comments:

Post a Comment