چهارشنبهی پیش بود
پریدم و جواب ضربهای که زده بود رو دادم تو پینگ پنگ
گفت: حرکتت ستودنی بود..
پریدم و جواب ضربهای که زده بود رو دادم تو پینگ پنگ
گفت: حرکتت ستودنی بود..
رفتم تو فکر نسرین ستوده
بعد خودش پرسید: چند روز شد اعتصاب؟
پرسید: خبری نیست؟
گفت از وقتی ی رفته دلش رو نداشته بره فیس بوک
....
یکشنبه بود که گفت بیا دانشکده و رفتم
و تمام راه... تمام راه خودم رو تحقیر کردم که هنوز بعد این همه وقت هر جا که بگوید هستم من میروم، برای لحظهای دیدنش یعنی؟
یا صرفا ترس دارم از نبودن... از خاطراتی که بدون من ساخته میشوند... از معاشرتهایی که من درشان شرکتی ندارم؟
رسیدم و دیدم دختر اشکی است چشمهاش و خبری بد در انتظار من
که صدا زده بودندم تا خدافظی کنم با دوستی که برود پشت میلهها
میلهها ترس دارند... سردند...
من اما گریه نمیکنم...لب میگزم اما گریه نمیکنم... اصلا اشکم نمیآید...
عاقل شدهام یکهو یا بزرگسال؟ امیدوار حتا شاید؟
یعنی این وسط من امید دارم به اینکه یک روز خوب میآید بالاخره؟
پس چرا انقدر پنج سال و نیم را باور ندارم؟
.....
.....
فیلم ساز اگر بودم
یک صحنهای میگذاشتم در فیلم که بعد از شنیدن خبر بدی بازیگرهای اصلیم نشستهاند توی ماشین مثلا که چشم در چشم هم نباشند
و آدم کنار راننده یک کاغذی را برمیدارد از جلوی داشبورد
مثلا برنامهی سینما حقیقت
بعد شروع میکند چرت گفتن راجع به آن برگه
نظر دادن راجع به فیلمها و آدمها
اما اینکارها را یک جوری میکند که معلوم است همهی آن فیلمها و آدمها در آن لحظه هیچ اهمیتی ندارند
بعد هی چشمهاش پر از اشک میشود و گاهی حتا میچکد پایین
اما ادامه میدهد به مزخرفاتش
سعی میکند که لرزش صداش مخفی بماند
راننده هم هی برمیگردد یواشکی نگاه ِ مهربانش میکند اما ادامه میدهد به بازی و فقط دستش را میگیرد گاهی
......
......
گیاهش را آب میدهم ... زیادی حتا
انقدر که خواهره بگوید: اونجا آب میدن بهش سپ...
میگم: آره، رفته آب خنک بخوره
و میخندم
....
همدانشگاهیهایی که خیلی هم دوست نمیگیرمشان آمدند و دعوام کردند آن روز
از اینکه یکهو بکشندم کنار تا در مورد مسئلهای باهام حرف بزنند بدم میآید
از اینکه آدمهایی که خوب نمیشناسندم پندم بدهند بدم میآید
دعوام کردند که چرا عکسش را گذاشتم توی فیس بوک و هیچ ندانستند که چقدر احتیاط به خرج داده بودم
چقدر جوانب کار را سنجیده بودم
ولی آنجایی بغض گره خورد در گلو که دوست صمیمی آمد وسط بحث و یکهو شروع کرد به تیربار من
شاید هم نه تیربار... شاید من واقعا انتقاد پذیر نیستم.... شاید هم زیادی اشکم دم مشکم...
شاید هم فقط خستهام
از اینکه فکر کنم نادانم خستهام
از اینکه دیگران مدام نصیحتم کنند خستهام
از منتظر واکنش دیگران ماندن برای هر عملم خستهام...
گفتند کار هر روزم نشود مرثیهی او را خواندن
کار هر روزم نمیشود...
اشکها و غمهام مال خودم است اصلا
عنوان از سرود پیوستن-خسرو گلسرخی*
No comments:
Post a Comment