Saturday, October 20, 2012

اگه مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیای، من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شه...


هوا خنک شده و من پشت دانشکده یله شدم تو آفتاب و کتاب می‌خونم و نسیمی هم میاد و راضی‌ام
همین‌جور که کتاب تو دستمه یهو می‌بینم یه موجودی داره به حال خیلی سرخوشی نزدیکم می‌شه
از جثه‌اش معلومه که گربه نیست...فکر می‌کنم که لابد سگ
بیست، سی متری من متوجه‌ام می‌شه و وایمیسته و گوشاش تیز می‌شه و چشماش گرد
من هنوز دارم تشویقش می‌کنم که بیاد به سمتم
بعد یهو شروع می‌کنه به دویدن و من دمش رو می‌بینم...
وسایلم رو پرت می‌کنم تو کیفم و آی.پاد رو برمی‌دارم و می‌دوم دنبالش
قلبم تند تند می‌کوبه
هیچ کس اطرافم نیست
هفت سالم شده یکهو
فکر می‌کنم اون لحظه‌ی موعود فرا رسیده... بالاخره رسیدیم به نقطه‌ی جالب داستان و من الان دنبال این روباه می‌رم و از زیر پرچین رد می شم و وارد دنیای قشنگ و خوش آب و رنگ می‌شم...
همین‌جور که دارم دنبالش می‌گردم و ناامید شدم کمی یهو می‌بینمش که از پشت خرابه‌طوری که اونجاست زل زده بهم
انگار که بچه‌ی گم شده‌ی من باشه
انقد زیباست که نمی‌شه ترسید ازش، ولی هیچ ایده‌ای ندارم که اگه نزدیک روباه بشی چه می‌کنه
یه کم می‌رم جلو و با آی.پاد ازش عکس می‌گیرم
یه سری بچه‌ها اون اطرافن اما هیچ کس متوجه من و روباهه نیست
یه دختری می آد و صداش می‌کنم که آروم بیاد اونجا
همه‌ی ترسم اینه که برسه به من و بگه که روباهه رو نمی‌بینه
اما می‌گه که می‌بینه... بعد روباهه فرار می‌کنه...
و من دنبالش می‌دوئم اما ردش رو گم می‌کنم و یه ربع بی‌خود همه‌ی حیاط دانشکده رو می‌جورم دنبالش...
بعد با ترس و لرز عکسای آی.پاد رو نگاه می‌کنم تا مطمئن بشم که ثبت شده...
که جادو نبوده....

یه زمانی من شازده کوچولوی تئاتر مدرسه بودم..
از همه بلندتر بودم و سبزه...بی‌ربط به نقش پسربچه‌ی طلایی
ولی من می‌تونستم توی نقش فرو برم... می‌تونستم شازده کوچولو رو باور کنم... روباه رو اهلی کنم...
امروز شازده کوچولوی درونم تا یک ساعت منگ بود از دیدن روباه، اونم وسط ظهر و پل گیشا، نه حتا بالا شهر
و برای چند دقیقه ایمان اوردم به جادو
و برای چند دقیقه در دنیای جادویی زندگی کردم...

 بعدش حالم خوبه
می‌خندم
مسخره بازی در میارم
با کله فرو می‌رم تو نون خامه‌ای
به روباه فکر می‌کنم
سر بالایی کوچه رو می‌آم بالا و اس.ام.اس می‌زنم و سرم پایینه و با آهنگ دونت وری بی‌هپی می‌رقصم که موتور پلیس از جلوم رد می‌شه و لابد فکر می‌کنه که خل‌ام اما مطمئنم که فکر نمی‌کنه که من امروز جادو شدم...

No comments:

Post a Comment