Friday, March 2, 2012

Your face it's all wet 'cause our days were rough

همین الان آخرین دونه‌ی شکلاتی که برام خریده بودی تموم شد
گمونم اواسط تابستون بود که اون جعبه‌ی شکلات لیکوردار رو از خارجه اوردی، من سفارش لباس داده بودم اما شکلات‌هات خوشمزه بود واقعا
بعد رفت تو کمد...برای لحظاتی که غمگینی و احتیاج داری به یک چیز اسپشیال که دیگران بی‌خبرن ازش...
اصلا آدم باید برای خودش چیزهای خوشمزه قایم کند گوشه و کنار خونه... برای لحظات ناامیدی
جوک تاریخ اونجا بود که زنگ زدی و داد زدی و من گریه کردم و برای تسکین خودم شکلات‌هایی رو خوردم که تو کادو داده بودی و من مدتی طولانی تموم شدنشان را عقب انداخته بودم...

حالا نشسته‌ام پشت این میز و گریه می‌کنم همین‌جور...اشک‌هام می‌چکد پایین و برادرک میاد و یک حرفی می‌زند و می‌رود و دست‌هام را می‌بیند که تند و تند اشک‌ها را پاک می‌کنم و دستمال‌های گوله شده...و من همش به تصویر خودم در ذهن پسرک ۱۴ ساله فکر می‌کنم...تصویری که در آینده از خواهر هم‌اتاقی‌اش خواهد داشت...خواهری که افسرده است...که مدام گریه می‌کند و چرایش را او نمی‌داند و انقدر عادی است که حتا نمی‌پرسد: چی شده؟

بعد من موزیک گوش می‌دهم و شکلات را می‌بلعم و فیس‌بوک می‌کنم شاید حالم بهتر شود...و انتخابات را تحریم نکرده‌ام بلکه نادیده‌اش گرفته‌ام و از روی همه‌ی خبرها می‌پرم که مربوط است به انتخابات

عید را هم نادیده گرفته‌ام...از تصور بهار ۹۱ لرزه به تنم می‌افتد...عیدی نمی‌خرم برای آدم‌ها...روبان سبز و کاغذکادوی سبزمان هم ته کشیده...
عید نیاید بهتر است برای من راستش...شب‌های زیادی هست که من در خودم فرو می‌روم و روزها را می‌شمارم و هی خودم را سرزنش می‌کنم که هیچی نشده‌ام و گریه می‌کنم و فردا صبحش مثل همه‌ی روزهاست و من باز هیچی نمی‌شوم و هنوز احساسات سال ۸۸ را با خودم حمل می‌کنم و آدم نمی‌شوم...

باید بروم شکلات خوشمزه ابتیاع کنم برای خودم برای شب‌های غمگین عید ۹۱...سالی که اردی‌بهشتش ۲۱ ساله می‌شوم و امیدوار بوده‌ام همیشه به این سن...سالی که باید اتفاقات قشنگ بیفتد...

برادرک همین الان پرید توی اتاق که فردا تمام مدارس کشور تعطیل است!
من گریه‌ام را تمام کرده‌ام...موزیک گوش می‌دهم و بهترم...به زودی هم به کارهای مفیدم خواهم رسید
فردا تولد برادرک است...من فکر می‌کنم که اگر او بودم خیلی خوشحال بودم...من یادم نیست که تولد چهارده‌ سالگی‌ام چه طور بود...من یادم نیست که آن موقع خوشحال بوده‌ام یا نه...

No comments:

Post a Comment