پاییز پارسال بود، رفیقمان هنوز آزاد بود، یادم هست که این خاطره را برایش تعریف کردهام... سه روز پیش پانزدهم ماه بود، من باز نشستم با انگشتهایم نبودنش را شمردم، شد 10 ماه، از آن طرف اگر بشمرم راحتتر است، که بگم 15 آبان تا 15 مهر، 15 مهر تا 15 شهریور و بعد دو ماه را کم کنم از 12 ، اما من نمیخواهم راحتتر باشد، اتفاقا میخواهم طول بکشد، که تمام ماهها را همینجور یکی یکی بشمرم که یادم نرود... شما لابد خستهاید از من که دوری و نزدیکی خاطرات مربوط میشود به آزاد یا دربند بودن او، من اما از خودم دلآزردهام، گاهی نگاه میکنم به خودم و فکر میکنم چقدر فراموشش کردهام، چقدر یادم رفته که رفیقم در بند است... خاطره را میگفتم؛ پاییز پارسال بود که یک روزی باران آمده و همسایه روزنامه انداخته بود دم در که گل و لای را نیاوریم با خودمان توی خانه... من از نمیدانم کجا آمده بودم خانه نشسته بودم پای تلویزیون و هیچ کانال خبری چک نکرده بودم، فیلم مزخرفی میدیدم لابد از یکی از ام.بی.سیها... بعد زنگ در را زدند، در را که باز کردم برادرک روزنامه را گرفته بود سمت من و لبخند به پهنای صورتش نشسته بود، من مبهوت ِ روزنامه مغزم از کار افتاده بود، بزرگ تیتر زده بودند: "اجتماع 40 هزار نفره استقبال از میرحسین" .... برای سی ثانیه من خوشبختترین آدم روی زمین بودم، با این فکر که میرحسین آزاد شده و رفته برای سخنرانی، سوالم این بود که چرا خبر نشدهام پس؟ یک لحظه هم به ذهنم نرسید که کی این اتفاق افتاده که روزنامه هم درآمده و من بیخبر... بعد چشمم خورد به 50 تومن ِ گوشهی سمت راست...50 تومن... هیچ روزنامهای در سال 91 پنجاه تومن نبود...بعد خط پایین را خواندم: 17 خرداد 88...
من بغضم گرفته بود از آن سی ثانیه که شعلهی امید گرمم کرده بود، برادرک حالم را نمیفهمید، نخواسته بود سر کارم بگذارد، فکر نکرده بود انقدر احمقم که فکر کنم روزنامه جدید است، صرفا ذوق روزنامهی قدیمی را کرده بود و اینکه نجاتش داده از کفشتمیزکن بودن...
حالا روزنامه از همان روزها جلوی میز تحریرم است، مدتها بعد دیدم زیر عکس میر نوشته: "تماس با میرحسین:8393"... گاهی که دلم تنگ میشود زنگ میزنم و همیشه به جای صدای "شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد" انتظار شنیدن صدای خودش را دارم...
پ.ن:تلویزیون شادی مردم توکیو از انتخاب شدنشان برای المپیکرا نشان میداد، پسر گریه میکرد از خوشحالی و با هیجان سرش را تکان میداد،گفتم: "من برای هیچ چیز انقدر شاد نمیشم"... توی ذهنم اومد: برای آزادی میرحسین چی؟ ... برادرک پرسید: "برای هیچ چیز؟ حتا برای آزادی میرحسین؟"
حالا روزنامه از همان روزها جلوی میز تحریرم است، مدتها بعد دیدم زیر عکس میر نوشته: "تماس با میرحسین:8393"... گاهی که دلم تنگ میشود زنگ میزنم و همیشه به جای صدای "شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد" انتظار شنیدن صدای خودش را دارم...
پ.ن:تلویزیون شادی مردم توکیو از انتخاب شدنشان برای المپیکرا نشان میداد، پسر گریه میکرد از خوشحالی و با هیجان سرش را تکان میداد،گفتم: "من برای هیچ چیز انقدر شاد نمیشم"... توی ذهنم اومد: برای آزادی میرحسین چی؟ ... برادرک پرسید: "برای هیچ چیز؟ حتا برای آزادی میرحسین؟"
No comments:
Post a Comment