پیش نویس:
بگذار این آهنگ پلی شود
هی بچرخد لوپ وار
سرم توی ماهیتابه بود، قارچها را بینظم خورد میکردم توی گوشت چرخکرده برای پاستا که آمد بالای سرم
آشپزِ قضیه یک چیزی بهش گفت که یادم نیست، لابد در مورد خوردن غذا، که جواب داد: من میرم یه کم دیگه...
من فقط سرم را آوردم بالا، نگاه متعجب و ملتمسم را دید آیا؟ فهمید که خودم را ضایع کردهام جلوی همه و راهها را پیچاندهام به این خانه که او را ببینم اندکی؟ و حالا باید میرفت به این زودی؟
بعد ایستاده بود دم کانتر آشپزخانه و سیگار میکشید که رفتم نزدیک و آرام پرسیدم: نمیشه نری؟
که خندید و گفت باید حرف بزنیم...
روزهای بعدی بود که فکر کردم چه جور معنی کرده سوال من را؟ اصلا فهمیده منظورم رفتن از آن خانه است یا فکر کرده که رفتن از این مملکت؟
کاش قدرتش را داشتم که اصرار کنم... که اصرار کنم که نرود... نه از آن خانه و نه از این مملکت...
....
یک جایی از فیلم لئون ماتیلدا دراز کشیده روی تخت و بیمقدمه میگه:
Mathilda: Leon, I think I'm kinda falling in love with you.
[Leon chokes on his milk]
Mathilda: It's the first time for me, you know?
Léon: [wiping himself off] How do you know it's love if you've never been in love before?
Mathilda: 'Cause I feel it.
Léon: Where?
Mathilda: [stoking her stomach] In my stomach. It's all warm. I always had a knot there and now... it's gone.
برای من بار اول نیست اما همیشه از معده آغاز میشود، اول بیاشتهایی حاد است، بعد که بیتوجهی کند همینجور چنگ میزند کسی توی دلم رااصلا برای همه لابد از جایی مشکوک بین معده و قلب آغاز میشود که اسمش را گذاشتهایم دل
که هم مترادف قلب است و هم معده
....
نداری خبر ز حال من نداری
که دل به جاده میسپاری
.....
چندین روز است که صحبتهای بوفهی دانشکده همه بحث رفتن است
رفتن به جایی بهتر، با امکانات بهتر، امکان تحصیل خوب
پسر چندین روز است که سعی میکند دوست صمیمی را منصرف کند از ارشد دانشکدهی خودمان، لابد چون او را دغدغهمند میداند... کسی به من کاری ندارد... فهمیدهاند که خودم هم چیزی نمیدانم از زندگیام
وسط بحث پسر جور مسخرهای رو به من میگه: عاشق شده، نمیخواد بره
که من میگم: چه اشکالی داره؟ چه دلیلی هست بهتر از این؟
اصلا چرا همیشه باید عشق را فدای تحصیل کرد، فدای زندگی بهتر، فدای آیندهی بچه
من باورم نمیشود که عاشق باشی و بهترین سالهای با هم بودنتان را فدا کنی... من باورم نمیشود که مهناز شب یلدا عاشق حامد باشد و برود، وقتی عاشقی آیندهی بچه چه معنایی دارد؟
دلم میخواست زندگی فیلم آمریکایی مسخره بود، که میشد سفری رفت و دلباخت و پاگیر شد آنجا...
همهی حسرتم شاید از این است که فرصت نداد به من... نخواست دوستم داشته باشد... ازم دوری کرد که دلبسته نشوم/نشود...
چرا همیشه رفتن مقدم است بر همه چی؟
...
سحر ندارد این شب تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه دار
نگه دارد؟
چه دردی از من دوا میکند این خاطره؟
....
من هیچ وقت به رفتن به طور جدی فکر نکردهام، شاید هم به هیچ آیندهای فکر نکردهام... آیسا خوب نوشته بود یکبار که «من ؟ توی یک بی آیندهگی عجیب به سر می بروم . بعید می دانم آیندهی خیلی زیادی در راه باشد.» ... این خود زندگی من است خب... همین بیآیندهگی عجیب
این چند هفته ولی چقدر فکر کردم که کاش منم دل به جادهای بسپارم... بروم...
میشد در دنیای بهتر بدون مرزی زندگی کنیم، و من انقدر دیوانهام الان که منتظر کوچکترین اشارهی او بودم تا چمدانم را ببندم و همراهش شوم...
...
ای-میل زده بود که میداند از بین تمام جایگشتهای ممکن جهان بین هفت میلیارد نفر این یکی که کنار او باشی نامحتمل است
آدمهای علمی ابراز علاقهشان هم علمی است
جواب ای-میل را ندادم، با اینکه خودم شروع کرده بودم به واکاوی خاطرات اما از جوابش فهمیدم که چه غلطی کردهام...نخواستم فروتر رویم، بیشتر دعوامان شود... بیجواب گذاشتم ولی...بیجواب...منی که متنفرم از بیجوابی و هی
سرم میآید
حتا ای-میلش را پاک کردهام، منم که آدم علمی نیستم، شاید هم غلط مانده در ذهنم جملهاش
باید اما جواب میدادم که از همهی بندهای نامهات این یکی از همه درستتر...که چقدر دنیایی که همهی جایگشتهای دلانگیزش بسته است دنیای نفرتانگیزی است
که این برای تو نمیشود، یکی دیگر برای من... بعدش تنهایی است و زندگیهامان هی غمگینتر...
....
سهم من حتا خداحافظی مفصل هم نیست
سه دقیقه و ۲۴ ثانیه حرف و دو اس.ام.اس، آن هم نصفه شب
هیچ اشارهای نمیکنم که دوستش دارم، که غمگینم که میرود...خودش میداند، نوشتهام قبلا، نباید گفت دیگر
دلم میخواست بگم: بمان!ء
دلم میخواست او منتظر همین «بمان»ِ من باشد...
اما حتا به ذهنم نمیرسد همچین خواستهای را مطرح کنم، انقدر که بیربط است
میگم: خوش بگذره...
انگار که میرود سفر
چقدر همهی جهان از اینجا که من ایستادهام دور است
دلم میخواست او منتظر همین «بمان»ِ من باشد...
اما حتا به ذهنم نمیرسد همچین خواستهای را مطرح کنم، انقدر که بیربط است
میگم: خوش بگذره...
انگار که میرود سفر
چقدر همهی جهان از اینجا که من ایستادهام دور است
No comments:
Post a Comment