مامان از آن دسته از آدمهاست که آرزو را میفهمد و تلاش میکند برای محقق کردنش
شاید هم ترس دارد از امید به زندگی اندک ما
همین است که آرزوهامان را جدی میگیرد
حرف دختر بیست و یک سالهاش را جدی میگیرد که روزی توی اتوبان به سمت خونهی مامان بزرگ میگه: اگه یه دونه از این فرفرهها داشته باشم چیز دیگهای نمیخوام
البته که مامان این بینیازی را باور ندارد...البته که میفهمد حتما دروغ میگویم و آن وقت هم خوشحالترین آدم نمیشوم
اما برای مامان آن لحظه مهم است که من بیایم خانه و فرفرهی عظیم قرمز را توی حیاط ببینم
همین که ضربان قلبم تند میشود برای او مهم است
همین که وقتی غمگینم فرفرهی عظیمالجثهام میشود تسکین
همین که بعد از دعواها و حالبدیها سمس بزنم به او: حالا یه فرفرهی قرمز تو حیاط دارم و یه بچهی خوشحالم :دی
همین که امروز صبح رفتم نشستم توی حیاط و مشق مسخرهام را نوشتم و هی یواشکی فرفره را دید زدم از بالای لپتاپ
همینها...
همین است که آرزوهامان را جدی میگیرد
حرف دختر بیست و یک سالهاش را جدی میگیرد که روزی توی اتوبان به سمت خونهی مامان بزرگ میگه: اگه یه دونه از این فرفرهها داشته باشم چیز دیگهای نمیخوام
البته که مامان این بینیازی را باور ندارد...البته که میفهمد حتما دروغ میگویم و آن وقت هم خوشحالترین آدم نمیشوم
اما برای مامان آن لحظه مهم است که من بیایم خانه و فرفرهی عظیم قرمز را توی حیاط ببینم
همین که ضربان قلبم تند میشود برای او مهم است
همین که وقتی غمگینم فرفرهی عظیمالجثهام میشود تسکین
همین که بعد از دعواها و حالبدیها سمس بزنم به او: حالا یه فرفرهی قرمز تو حیاط دارم و یه بچهی خوشحالم :دی
همین که امروز صبح رفتم نشستم توی حیاط و مشق مسخرهام را نوشتم و هی یواشکی فرفره را دید زدم از بالای لپتاپ
همینها...
همین شادیهای زنده نگهدارنده...
نوشته مال اواسط اردیبهشت است، قبل از آنکه بیست و دو ساله شوم...آن موقع شعلهی امیدم پرزورتر بود*
No comments:
Post a Comment