1- اواخر مهر 88 بود، هنوز بیست روز از دانشجو
بودنم نگذشته بود، ترم اولی ِ پرشور و پررو
هزار بار برایتان تعریف کردهام لابد، اینکه نشسته
بودیم روی پله با همکلاسی و پسر رد شد و سوال احمقانهی من و آشنایی مان و اینکه چطور آویزانشان شدیم سه نفری و رفتیم
دانشکدهی فنی و داد زدیم سر وزیر ارشاد سابق و دلمان چقدر خنک شد...
وزیر سابق ارشاد هیچ وقت نمیفهمد که انقدر
موثر بوده در زندگی من
که زندگیم تقسیم میشود به قبل از داد کشیدن
بر سر او و بعدش
آن روز آل استارهای تقلبی بلند و سرمهای پام
بود، از یک جایی به بعد یکیشان شروع کرد پشت پام را زدن، کدام پا را یادم نیست
بعدتر جدا شدم از بچهها و دویدم تا مترو و هفت
تیر که برسم به خواهره، قرار مسخرهای داشتیم با آدم بیربطی
یادم هست که وسط دویدنها ایستادم و کش موی سبز
را خریدم برای پسر که موهاش بلند بود
(این مقدمهای بود برای دلبستگی بعدی؟
لابد...)
و یادم هست که لنگ میزدم انقدر کفش اذیت میکرد
بعدتر هیچ وقت پام را نزدند کفشها
2-اواخر مهر 92 عزمم را جزم کردم برای پیگیری
کارهای فارغ التحصیلی
کتونیهای سرمهای دیگری پام بود این بار
رفتم پنجاه تومنی که با کتابخانهی مرکزی تسویه
کنم
راهم را کج کردم، ایستادم دم سر در، خیره شدم
به سر دری که هیچ وقت برایم مهم نبوده و فهمیدم چقدر وابسته شدهام، چقدر دلتنگ
خواهم شد، چقدر به این دوره از زندگیم چسبیدهام
همان جا بود یا دیرتر که فهمیدم کفشم پای چپم
را میزند؟
کفشها تازه بود، نه آنقدری که از نویی اذیت
کند و نه آنقدری که از کهنگی
اما تمام روز که میدویدم دنبال کارها پام را
زد
همهی مدارک را جمع کردم و دادم دست مرد، گفت:
کارت دانشجویی
چقدر دلم میخواست کارتم را نمیدادم
گذاشتمش کنار بقیهی وسایل، گفت: برو به سلامت
پرسیدم: تمام شد؟
سر تکان داد که بعله، مدرک موقت را پست میکنند
در خانه...
شب تاول بزرگی پشت پای چپ بود
3- "از مراسم تدفین باز میگردم
کفش به پایم تنگی میکند"
-عباس کیارستمی
No comments:
Post a Comment