Friday, July 12, 2013

Maybe I'm still hurting, I can't turn the other cheek


پنج/شش ماه گذشته، یک زمانی هم بود که فکر می‌کردم هیچ دوام نخواهم آورد این همه ماه را، بعد دیدم می‌شود...اصلا هر چه را که فکر می‌کنی دوام نمی‌آوری، می‌آوری... مگر چهار سال را دوام نیاوردیم؟ مگر همین هشت ماه را که او زندانی است دوام نیاورده‌ایم؟ مگر همه‌ی این گشت ارشادها و توهین‌ها و تحقیرها را دوام نیاوردیم این سال‌ها؟... حالا پنج/شش ماه گذشته و من با خودم صحبت کرده‌ام، منطقی..کم‌پیش می‌آید که بنشینم و منطقی به حرف‌های خودم گوش بدهم. شبی که «گذشته» را دیدم ولی منطقی بودم، همان موقع که خوابم نمی‌برد و هی غلت غلت و دیالوگ‌ها که تکرار می‌شد و هی توی سرم می‌آمد: «اوبلی!» و او که می‌گفت:«اُن پُ؟» و زیرنویس می‌کرد که: می‌شه؟ من اما اگر بودم می‌نوشتم: می‌تونیم؟ که شدن و توانستن زمین تا آسمان فرق می‌کنند، که  خیلی چیزهای گذشته فراموش می‌شوند اما ما توانا بوده‌ایم به این فراموشی؟ اگر توانا بوده‌ایم که چرا هی می‌چسبند بیخ خر آدم بعضی چیزها و ناغافل خراب می‌شوند بر سرت؟... بعد همین‌جور که فکر می‌کردم هی آن دیالوگه توی سرم تکرار می‌شد که دختره توی خیابان خیلی بی‌هوا رو کرد به علی مصفا که: «می‌دونی چرا از این یارو خوشش میاد؟ چون شبیه توئه!...» بعد این از مغزم بیرون نرفت که چرا هیچ وقت این‌جور بهش نگاه نکرده‌ام؟ چرا همیشه فکر کرده‌ام که کلا از یک مدل قیافه‌ای خوشم می‌آید و این ذاتی‌ است لابد، چرا فکر نکرده‌بودم که نکند همیشه دنبال همان اصلی‌ئه‌ام در همه‌ی آدم‌ها...همان که انگار بریدن ازش نتوانم...که نبودنش قابل تصور نیست... بعد آوار فرو ریخت، مدت‌ها بود که فکر می‌کردم عشق احمقانه‌ی بی‌دلیلی بوده که زمستان گرفتارش شدم و بعد تمام. اما یکهو دیدم که چقدر غیرمنطقی می‌تواند باشد این دوست داشتن، که مگر نه اینکه من این آدم را سال‌ها بوده که می‌شناختم و حتا یک هفته قبل از آن شب هم وحشت کرده‌ام از تنها بودن باهاش توی ماشین و سکوتی که حاکم می‌شود، از بس که غریبه بوده به نظرم و میلی هم نداشته‌ام به معاشرت بیشتر... خلاصه که نشستم  شرایط آن موقع را یادآوری کردم به خودم و پازل را چیدم و تهش نتیجه این شد که اصلا من این آدم را دوست نداشته‌ام و همش توهم... وقتی آدمه دور است این نتیجه‌ها راحت‌ترین‌اند، آدم با خودش حل می‌کند مسائل را اما بعد باید منتظر اولین برخورد بماند، منتظر واکنش تنش، ذهنش...ء
همین‌طور خوش بودم که یک روزی تصمیم گرفتم خواهش کنم کتابی بیاورد برایم از فرنگ (لابد که ناخودآگاهم می‌خواست از چند و چون آمدنش خبر شود)، دیر بود ولی و او رسیده بود به این شهر که تابستان باز تبدیل می‌شود به کاروانسرا و هی خارجی‌ها و من تابش را ندارم جدی... بعد من هی نشستم با خودم صحبت کردم که: بابا دختر جان، تو مگر سنگ‌هات را وانکندی با خودت؟ اصلا یک بار می‌بینیش و بعد هم تمام...بعد یک شب خواب دیدم که توی مهمونی آمد از دری بیرون و خودش نبود اما من فهمیدم که اوست و یک جور عجیب و خوش‌برخوردی سلام و علیک کرد و حتا اشاره‌ای هم کرد به مسیج فیس‌بوک و بعد نمی‌دانم چرا بحث رسید به زمستان که او اینجا بود و من گفتم که تموم شد حس‌هام نسبت به او و اشتباه بوده، که خندید و گفت: آفرین، بابا آخه این چه حرفایی بود می‌زدی؟...بعد...بعد خیلی صمیمی هم را بغل کردیم و بوسیدیم، حتا توی خواب هم فکر می‌کردم که: پس همه‌ی حرف‌ها کشک بود؟
حالا... حالا ترس روبرو شدن و این حالی که می‌خواهی ایگنور کنی که فکر می‌کنی می‌بینیش اما نمی‌آید...همین حالی که هی منتظری کسی حرفی بزند ازش و سعی می‌کنی نپرسی از کسی و بعد نمی‌آید و تو آرام آرام در خودت فرو می‌روی و هیچ تماسی نمی‌گیری و فکر می‌کنی، فکر می‌کنی، فکر می‌کنی...

No comments:

Post a Comment